سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

پرسش اساسی

 

 

هرگز در پاسخ، عاجزانه در نمانده ام. مگر در برابر کسی که از من پرسید: تو کیستی؟ 

 

 

 

 

 

سیب منطق

 

داشتم از دیوید سلینجر می خوندم و  این قسمتش باعث شد که به فکر فرو برم :  

 

 (( می دونی تو اون سیبی که آدم در باغ بهشت خورد چی بود؟ منطق بود. منطق و چرندیات. چیز دیگه ای توش نبود. بنابراین اگه می خوای اشیارو همون طور که هستن ببینی، باید اون سیبو بالا بیاری. انبوه سیب خورها حال آدمو به هم می زنند..)) 

   

با این جمله آخر سلینجر می خواستم، بشینم سیب خورهای اطرافمو بشمرم ولی می ترسم این شمارش به خودم ختم بشه.  

هنوز دارم فکر می کنم. آیا سیب منطق باید بالا آورده شود و با چشم دل، به دنیای پیرامون نظر انداخت و یا همیشه باید با خط کش استدلال و منطق همه چیز را سنجید؟  

نکته جالب اینجاست که من حتی با این مساله منطقی برخورد می کنم و به دنبال استدلالی برای اثبات آن به خودم هستم. نیازی به شمارش نیست. من یک سیب خورم...    

  

 

اشکی و لبخندی

 

من اندهان دل خویش را با شادمانی های دیگران عوض نمی کنم و رضا نمی دهم اشکی که اندوه از بند بند وجودم جاری می کند به لبخندی بدل شود.  

آرزو دارم زندگی ام سراسر اشکی باشد و لبخندی: اشکی که دلم را پاک و طاهر کند و اسرار هستی را بمن بیاموزد. و لبخندی تا مرا به همنوعان و همسفران خویش نزدیک سازد و نشانه سپاس و تمجید من از خداوند باشد. اشکی که با آن شریک غم دلشکستگان باشم و لبخندی که نشانه شادمانی من از هستی خویش باشد. 

شادمانه مردن را بر ملولانه زیستن، ترجیح می دهم. میخواهم در اعماق روحم همواره عطش درک عشق و جمال بجوشد چرا که نظر کردم و دیدم که مردمان بی عطش و قانعان، بدبختترین مردم و نزدیکترین آنها به زندان مادیات هستند، و گوش سپردم و ناله های مشتاقان آرزومند را شیرین تر از طنین بهترین سازهای خوش آهنگ یافتم. 

شباهنگام، گل،برگهای خویش در هم می کشد و با آرزوی خویش دست در آغوش می خسبد و چون صبح فرا می رسد برای بوسه آفتاب لبان بسته می گشاید. زندگی گلها سربسر شوقی است و وصالی. اشکی است و لبخندی. آب دریا بخار می شود، سر به آسمان می گذارد و پس از تراکم ابری می شود و بر فراز کوهها و دشتها سیر می کند. پس آنگاه در برخورد با نسیمی لطیف، گریان بر باغ و در و دشت می بارد. به رودها می پیوندد و به دریا - وطن خویش -باز می گردد. زندگی ابرها سربسر فراقی است و وصالی. اشکی و لبخندی. هم اینگونه روح انسان از آن روح عام جدا می شود و در عالم ماده چونان ابری بر فراز کوههای اندوه و دشتهای شادمانی می گردد و به گاه ملاقات با نسیم مرگ به زادگاه خویش به دریای محبت و جمال به نزد خداوند متعال باز می گردد. 

 جبران خلیل جبران 

 

  

سوره هوشیاری

 

هوشیاری راه جاودانگی است 

و غفلت راه مرگ 

هوشیاران نمی میرند 

غافلان گویی که مرده اند 

خردمندان روشن و دانا برآن (هوشیاری) 

شادند به هوشیاری 

و شاد به جهان اصیلان (آریاها) 

آنانکه تعمق می کنند و با پشتکارند 

استوار و کوشا 

به نیروانا می رسند 

به سر حد اعلای رستگاری...  

بودا      

                                       

آغاز راه

 

من دیگر از این گردش ها خسته شده ام،می خواهم بروم و ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی است. می خواهم بدانم که ،راستی راستی ، زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا ،هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟  

ماهی سیاه کوچولو  

 

همیشه لازم نیست برای بیان مفاهیم عمیق از لغات پیچیده بهره برد. می توان با ساده ترین لغات از اساسی ترین موضوعات حرف زد. این به معنای سطحی انگاری نیست. می توان بی پیچیدگی ساده و عمیق فکر کرد. می توان ماهی سیاه کوچولویی بود و از روزمرگی های زندگی در جویبار کوچک خسته شد و در جستجوی حقیقت در مسیری ناشناخته شنا کرد. مسیری که انتهایش رسیدن به اقیانوس شناخت و آگاهی است. برای یک ماهی هیچ چیز مهم تر از ورود به این مسیر نیست حتی اگر هیچ گاه این سفر به مقصد نرسد. مهم مبارز همیشگی بودن است. مهم آغاز راه ماهی سیاه کوچولو است.