سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است..

 

امروز اخباری در مورد آماده سازی و انتقال ضریح جدید حضرت امام حسین به کربلا شنیدم. در اخبار ذکر شده بود که در ساختن این ضریح، 20 کیلو طلا و 5 تن نقره استفاده شده. پس از شنیدن خبر، اولین سوالی که در ذهنم نقش بست، این بود: خب برای چی؟

سوال من به طور دقیق تر اینه که این ضریح نقره ای و طلاکوب شده، تا چه حد ارزش و اعتبار مقام والای اون امام عظیم الشان رو افزون کرده؟ اگر قبول داریم که منزلت و فضیلت اون حضرت، چیزی مربوط به شان والای خودش و خاندان متبرکش هست و ربطی به زخارف دنیوی نداره، پس چیزی از عظمت امام بزرگوارمون با وجود یک ضریح عاری از طلا، کاسته نخواهد شد.

اماممون بیشتر از ضریحی از طلا که می تونست درمان درد برخی دردمندان باشه، به یاری یاری کنندگانی نیاز داره تا صدای حق و عدالت رو حتی در دنیای نو، به گوش همگان برسونند. گویی هنوز هم صدای حسین شنیده می شه که می پرسه، آیا یاری کننده ای هست که یاریم کنه؟ ولی افسوس که در پاسخ این لبیک خواهی، فقط او را در ضریحی از طلا به حبس می کشند! 

 

مرداب تجربیات ناآگاهانه

 

سر نترس داشتن وقتی اصلا نمی دونی چه در انتظارته، چیز خیلی خطرناکیه. گاهی این سر نترس داشتن فقط به تصور رسیدن به یه تجربه جدیده! می خوای چیز جدیدی یاد بگیری ولی خودتو به چنان ورطه ای می ندازی که شاید بیرون اومدن ازش به اون سادگی که به نظر می یاد نباشه. اینو گفتم، یاد یه ماجرایی افتادم.

تو دانشگاه یه پسر تیز و زرنگی رو می شناختم که با وجود ابتلا به یه بیماری پیش رونده غدد لنفاوی، اصلا آدم گوشه گیری نبود و حتی برعکس دایما در حال کسب تجربه های جدید، به هر کاری دست می زد! یه روز با عجله اومد، ازم پرسید که پزشک دانشگاه تزریق وریدی هم انجام می ده یا نه؟ منم که شوخیم گل کرده بود، گفتم، پزشک می خوای چی کار؟ خودم برات تزریق می کنم. با قیافه متعجبی گفت، مگه بلدی و منم با لحن خنده داری گفتم، خب یاد می گیرم!

ظاهرا شوخی من تبدیل شده بود به تجربه جدیدی برای این پسر شجاع، چون رفت و تندی با سرنگ برگشت و هدف رو هم آموزش تزریق وریدی در چند دقیقه!! برای ماهی سیاه کوچولو اعلام کرد. بچه ها وسط آزمایشگاه جمع شده بودند تا ببینند، آخرش من آمپولو تزریق می کنم و اونو می کشم! یا اینکه می گم، بابا، من این کاره نیستم و کوتاه می یام. البته احتمال رخ دادن اولی بیشتر بود! ( این همون جایی هست که گفتم، سر نترس داشتن بدون آگاهی چیز خطرناکیه ) 

در ادامه، با یه شلنگ نازک دستگاه تقطیر، بازوشو بستم و با خودم فکر می کردم، الان سوزنو می زنم توی رگش و تمام! ذوق می کردم، دارم روی یه نمونه انسانی، به راحتی تجربه جدیدی کسب می کنم! ولی دیدم، قصه چیز دیگه ای هست. باید در زاویه 30 درجه سرنگ رو زد و سپس تست ساکشن رو انجام داد تا با دیدن خون در سرنگ از بودن سوزن در رگ مطمئن شد.

با اینکه می ترسیدم ولی هم بخاطر تصور بدست آوردن تجربه جدید و هم شجاعت ظاهری اون فداکار! که دایم می گفت، دردش نمی یاد ( مگه می شد، دردش نیاد! ) منم به روم نمی آوردم. در هر صورت بعد اینکه بارها دست چپ و راستشو سوراخ سوراخ کردم و به قول بچه ها مثل بردن ماشین توی گاراژ چندین بار سوزنو در یک محل می زدم، موفق به یافتن رگ و تزریق آمپول شدم! البته جای باقیمونده از سوزن ظاهر رقت انگیزی داشت و بیشتر به نظر می اومد، جوال دوز توی رگش رفته باشه تا سوزن نازک تزریق!

بچه ها این ماجرا رو به عنوان داستان بانمکی از شجاعت تعریف می کردند ولی من، حداقل بعدا مطمئن شدم، این چنین شجاعتی بیشتر ناشی از بلاهته. پسر شجاع قصه ما، دوباره چند روز بعد در حالی که جای سوزنهای قبلی زخم شده بود با سرنگ دوم پیداش شد ( دیگه شک نداشتم این کارش دیوونگیه تا معرفت ) و صد البته، من به بهانه کار غیبم زد چون اصلا دوست نداشتم تجربه قبلیم منجر به کسب تجربه جدید دیدن فردی در حال شوک و تشنج ناشی از تزریق غلط بشه. آخه وقتی شاهکار دفعه قبلمو برای چند تا پزشک گفتم، بخاطر کار خطرناکی که در تصورم اسمش تجربه بود ، حسابی مورد تشویق!! واقع شده بودم.

نتیجه این تجربه ام، اگر چه با اونی که اولش فکر می کردم، فرق داشت ولی با قطعیت به من فهموند که هر چقدرم تجربه های جدید، جذاب به نظر برسن، نباید بی مطالعه قبلی هیچ عملی رو انجام داد. چون تصور بی خطر بودن بعضی تجربیات، ممکنه تنها ناشی از ناآگاهی انجام دهنده اون باشه و چه بسا پس از مرتکب شدن اونها، تازه متوجه عمق موضوعی بشه که به اون اقدام کرده. البته این مساله به معنای محافظه کاری و محتاط بودن بیش از حد هم نیست ولی در هر حال به قصد پیدا کردن راه های جدید، نمی شه بی بررسی، روی هر زمین ظاهرا سفتی قدم گذاشت. چرا که هیچ بعید نیست این زمین سفت، تنها مردابی با ظاهر فریبنده باشه!

 

نهایت عاشقی

  

دوستت می دارم بی آنکه بخواهم ات



سال گشته گی ست این 

که به خود در پیچی ابر وار
                                      بغُری بی آنکه بباری

سال گشته گی ست این 

که بخواهی اش 
                         بی آنکه بیفشاری اش
سال گشته گی ست این 

خواستن اش 
                     تمنای هر رگ 
                                           بی آنکه در میان باشد 
                                                                            خواهشی حتا

نهایت عاشقی ست این
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها..  

                                                                                                                      شاملو

                                       

الف مثل اسارت، ت مثل تلخ

 

سابقا فکر می کردم: 

هیچ چیز سنگین تر از صلیب تنهایی ای نیست که  

بی هیچ عروجی بر دوش می کشی.. 

 

ولی اکنون خوب می دانم، چه چیز سنگین تر از این صلیب تنهایی است: 

پروانه من در تاری اسیر است که عنکبوتش سیر است! 

نه یارای پرواز دارد  نه می تواند بمیرد.. 

 

قسم به اسم آزادی..

 

روزهایی است که فجر نامیده شده ولی نمی دانم چرا جز شکست به یادت نمی آید! وقتی مدرس می گفت، سیاست ما عین دیانت ماست، هیچ گمان نمی برد که روزگاری کلام او به، دیانت ما عین سیاست ماست، تبدیل شود! به اسم دین، چنان بلایی بر سر سیاست آورده شده که جز این هم نیست و از هیچ کدام چیزی باقی نمانده! من اومانیست و سکولار نیستم و شعار جدایی دین از سیاست سر نمی دهم ولی ثابت شده وقتی دین بصورت ابزاری در دست سیاستمداران قرار می گیرد، به جای آنکه سیاست، دینی شود، دیانت به رنگ سیاست در می آید و برای آنکه بیشترین بهره حاصل شود، انواع تفسیرها و قرائات به اسم دین و فقه را به خورد ملتی می دهند که همانند سیاست زدگیشان، دین زده هم شده اند و جز ظاهر دین بر چیزی بر نمی تابند.

علی را به عنوان نمونه ای از دین دار سیاستمدار و یا شاید سیاستمدار دین دار معرفی می کنند ولی نمی گویند مردان علی وار، کجای سیاست این مرز و بوم جای دارند. اخبار روز از کور سوی امید برای انتخاب دوباره سیدی بر راس سیاست ایران می گویند و من به امیدهای سالها پیشم باز می گردم. امید به اینکه دیگر حجاب دین و زر و زور، پلکانی برای ترقی صاحب منصبان نباشد. امید به اینکه روزی فرا برسد که نه به پیشینه ام بلکه به شرایط حالم به عنوان یک ایرانی ببالم. ولی آنچه به اسم اصلاحات دیدیم، آن بود که به جای حکمرانی یک جناح بر سرنوشتمان، جناحی دیگر با شعارهای خوش آب و رنگتر بر ما مسلط شدند.

درست است، هر اصلاحی نیازمند گذر زمان است ولی می پرسم پس من چه؟ هرتسن به انقلابیون گفت: « مرا حوالت به خوشبختی نسلهای آتی ندهید. من هم فرصت محدودی برای زیستن دارم. من هم سهم خود را از شادی های زندگی می خواهم. » حتی بزرگترین آرمان طلبان، بزرگترین امیدواران در برابر ایثاری که می کنند، روزنه امیدی می طلبند. تسلایی برای دل خود می خواهند. چشم امید به آینده ای دارند که در برابرشان تصویر می شود.

وقتی به خونهای ریخته برای ثمر رسیدن و حفظ انقلابی که اکنون حتی در واقعی بودنش تردید هایی وجود دارد، می اندیشم، نمی دانم سوز دلم را باید به کجا برم. مدتهاست که بین منافع خودی ها و منافع وطن جدایی افتاده و هیچ سو نمی بینند که نه تنها حال که آینده نیز در الاکلنگ تمایلات خودخواهانه شان بالا و پایین می رود. چقدر جورج اورول، زیبا هفت فرمان استحاله شده قلعه حیوانات را شرح می دهد و اینکه در نهایت تنها یک فرمان باقی می ماند: همه حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند!

وقتی می خواهی از بی کفایتی ها بگویی، نمی دانی خرابکاری های سیاست داخلی را نام ببری یا شیرین کاری های سیاست خارجی را ذکر کنی. شاید لطمات وارده به عرصه فرهنگ و دانش، پیشتاز بودن در آمار فرار مغزها، مبالغ هنگفت مفقود شده از ذخایر ارزی، سقوط ارزش پول ملی، از دست دادن میراث و تاریخ زاد بوم، کاهش بیش از پیش حیثیت وطن در دیدگاه جهانی، انواع بحران سازی های بی فایده  داخلی و خارجی برای منحرف کردن اذهان عمومی، عدم توانایی در حفظ منافع ملی در برابر بیگانگان و عقد قراردادهایی که روی عهدنامه ترکمانچای را سفید کرده است و...نمونه هایی شاخص از این هنرنمایی ها به نظر برسد ولی واقعیت این است، چنان طیف این شاهکارها وسیع است که گویی هیچ عرصه ای برای ضربه خوردن فراموش نشده است!

گاه می اندیشم، تنها فاصله بین ما و کشور مسلمان همسایه افغانستان، چاه های نفت است! چه بسا بی نفت، ما نیز روزگاری بهتر از آنها نداشته باشیم. راستی داریم شتابان به کجا می رویم؟ شعار انقلاب، جامع ترین شعار ممکنه بود. استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی. حضور هم زمان این چهار کلمه پر معنا یعنی تجلی سعادت یک جامعه. به این طنز تلخ می خندم. چون نه تنها شعارمان تحقق نیافت بلکه هیچ کدام از اینها را به تنهایی نیز بدست نیاوردیم!

مدتها بود که خودم را از این افکار رهانیده بودم زیرا که زود دریافتم خارج از حوزه سیاسیون، با حرف نمی توان کاری پیش برد و داخل این حوزه نیز چنان به رنگ خودشان در می آورندت که فراموش می کنی قرار بود دارای این حق باشی که بتوانی از هر کسی با هر منصبی بپرسی، چرا؟

خوش خیالی است که بیاندیشیم، همه چیز، هر چند کند ولی در مسیر درست پیش می رود و آینده حباب مانند وطن در آستانه ترکیدن، نیست. ولی اینها بدین معنا نیست که خوش نشینان خارج از مام میهن، حق دارند با از ما بهتران، از کاستی های داخل بگویند و با روشهای کنترلی از راه دور، بدنبال راهکار برای مشکلات ملت باشند. لاف زدن در خارج گود، از همه بر می آید ولی هر کسی، مرد میدان نیست که دست از جان شسته برای جاودانگی ایران، نام آزادی را فریاد زند!

یاد تمام شهیدان راه آزادی گرامی و راهشان پر رهرو و به امید بیداری خفته یاران

 

به لاله در خون خفته/ عزیز دست از جان شسته/ قسم به فریاد آخر/ به اشک لرزان مادر/ که راه ما، باشدا، راه تو، ای شهید/ همه به پیش، همه به پیش، به یک صدا:/ جاویدان ایران عزیز ما/ قسم به اسم آزادی/ به لحظه‌ای که جان دادی/ به قلب از هم پاشیده/ شهید در خون غلتیده/ که راه ما، باشدا، راه تو، ای شهید/ همه به پیش، همه به پیش، به یک صدا:/ جاویدان ایران عزیز ما/ قسم به عزم هم‌رزمان/ ستم‌کشان با ایمان/ به خستگان جان بر کف/ دلاوران هم‌پیمان/ که راه ما، باشدا، راه تو، ای شهید/ همه به پیش، همه به پیش، به یک صدا:/ جاویدان ایران عزیز ما

       

زندگی می گوید اما..

 

- « زندگی با ماجراهای فراوانش،

ظاهری دارد به سان بیشه ای بغرنج و در هم باف

ماجراها گونه گون و رنگ وارنگ ست؛

چیست اما ساده تر از این، که در باطن

تار و پود هیچی و پوچی هم آهنگ است؟

من بگویم، یا تو می گویی

هیچ جز این نیست؟»

تو بگویی یا نگویی، نشنود او جز صدای خویش.

«ماجراها» گوید، اما نقش هر کس را

می نگارد، یا می انگارد،

بیش تر با طرح و رنگ ماجرای خویش..

- « هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟

یک فریب ساده و کوچک.

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد..

هر حکایت دارد آغازی و انجامی،

جز حدیث رنج انسان،غربت انسان

آه! گویی هرگز این غمگین حکایت را

هر چها باشد، نهایت نیست..

زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده کوچک

آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست

بی گمان باید همین باشد.

ماجرا چندان مفصل نیست، اصلا ماجرایی نیست.

راست می گوید که می گوید

« یک فریب ساده کوچک »

من که باور کرده ام، باید همین باشد..

هی فلانی! شاتقی بی شک تو حق داری.

راست می گویی، بگو آنها که می گفتی.

باز آگاهم کن از آنها که آگاهی

از فریب، از زندگی، از عشق

هر چه می خواهی بگو، از هر چه می خواهی..

گفت: چه بگویم، چی بگویم، آه!

به چراغ روز و محراب شب و موی بتم طاووس

من زندگی را دوست می دارم

مرگ را دشمن؛

وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن؟!

دیده ای بسیار و می بینی

می وزد بادی، پری را می برد با خویش،

از کجا؟ از کیست؟

هرگز این پرسیده ای از باد؟

به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟

خواه غمگین باش، خواه شاد

باد بسیار است و پر بسیار، یعنی این عبث جاری ست.

آه! باری بس کنم دیگر

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

گر عبث، یا هر چه باشد چند و چون،

                                                  این است و جز این نیست.

مرگ گوید: هوم! چه بیهوده!

زندگی می گوید: اما باز باید زیست،

                                                  باید زیست،

                                                                     باید زیست!...   

 

                                          اخوان ثالث           

 

            

نصیحت هایی با چاشنی اما و اگر..

 

نصایح:      

      1-     هیچ وقت دروغ نگو 

     2-   هیچ وقت مسئولیت کاری رو که نکردی، به عهده نگیر

3-     هیچ وقت برای اینکه به کسی بگی، دوستش داری، استخاره نکن

 

اما و اگر:   

1-  در روزگاری که حتی برای جنایات هم توجیه وجود داره و دیگه دروغ، جنایت محسوب نمی شه و هر چه دروغگوتر باشی، موفق تری، شاید بهتر باشه، تو هم پیرو مکتب ماکیاول بشی و بگی، هدف، وسیله رو توجیه می کنه. 

  

2-  در عصری که کارهای کرده چندان مورد توجه نیست و برخی، با رعایت نکات رمز گونه، برای کارهای نکرده مشمول پاداش می شن در حالی که برخی برای همون کارهای نکرده، محکوم شدن، بهتره به جای فکر کردن به کارهایی که کردی، در پی کشف رمزها باشی.  

 

3-  در دورانی که زندگی، به مانند شرکت در مجالس بالماسکه است و همه نقابی بر چهره دارند و شناخت حقیقت افراد، به سادگی امکان پذیر نیست، نه تنها بهتره که در گفتن جمله، دوستت دارم، تردید کنی بلکه شاید، آرامش و سعادت حقیقی در اینه که هرگز این جمله رو ادا نکنی. 

 

 

پی نوشت: این اما و اگرها برای این بود که بتونی در دنیای امروز، ظاهرا موفق باشی ولی اگر هنوز در دنیای خودت زندگی می کنی و چیزی نتونسته فطرت ابتداییتو تغییر بده، هم چنان خودت باش و به نصایح عمل کن!   

 

درمانهای مکمل یا تداخلات درمانی؟

 

سال ها پیش، یه مدت به این نتیجه رسیده بودم که رژیم غذایی سفت و سختی که دنبال می کنم، بازم جوابگوی همه نیازهای بدنم نیست و مثلا می خواستم از طریق دارو های شیمیایی، از جوانه گندم گرفته تا انواع ویتامین ها و کلسیم و آهن، همه کمبودها رو در حالت آیده آل پوشش بدم.

یه روز عزیزی که بعد مدتها با من بود، متوجه شد، همراه یه وعده غذایی کم، یکی یکی شروع کردم به خوردن داروها. با تعجب نگاهم کرد و گفت: حتی اگه فراموش کنیم، خوردن این داروها با این روش، به صورت مقطعی، با تو چه می کنه، خودت فکرشو نمی کنی اثرات هم زمان اونها در دراز مدت، چه نتیجه ای ممکنه در برداشته باشه؟ و این جوری من، اون روش ظاهرا بی نقص و ایده آل رو رها کردم چون تازه متوجه شده بودم چطور درمانهای هم زمان، ممکنه اثرات مثبت همو خنثی کنند و یا حتی اثرات منفی همو تشدید!

فکر می کنم این مساله در مورد دردهای فکری و نیازهای روحی بشر هم صادقه. بشر با ندونم کاری می خواد، دردی رو درمان کنه ولی به جای اینکه چیزی رو درست کنه، از پیش هم خرابترش می کنه. ممکنه یک درمان جوابگوی تمام پرسش ها باشه ولی چند درمان هم زمان، آشفتگی رو تشدید کنه و اصلا شاید چنان دریای وجودتو مغشوش و مواج کنه که به جای رسیدن به همه چیز، برای همیشه در افکار متناقض غرق بشی و نه تنها هیچ حاصلت نشه، بلکه  حتی به ضررهای جبران ناپذیری هم ختم بشه!

وقتی با اجرای درمانهای محدود ولی ثمربخش می تونیم تا حدودی، تمام دردهای فکریمونو علاج کنیم و براشون پاسخی بیابیم، چه نیازی هست هر لحظه تمام راه ها رو با هم تجربه کنیم؟ چرا دایما در پی اونیم که به هر چیزی تکی بزنیم و از هر چیزی مشتی برداریم؟

ولی هم چنان ما، همه درمان ها رو، هم زمان دنبال می کنیم. هم می خواهیم از علوم تجربی، حقیقت رو پیدا کنیم و هم به دنبال علوم حسی و فلسفی هستیم. هم می خواهیم قرآن و انجیل و تورات رو خوب بفهیم و هم زبور و اوستا. هم می خواهیم به پندهای بودا برسیم و هم به نصایح کنفوسیوس. هم می خواهیم در عرفان مولوی و بینش ملاصدرا غور کنیم و هم دستی در درک شکسپیر و میلتون داشته باشم. هم می خواهیم حافظ و نیما و سهراب رو کاملا بشناسیم و هم گوته و نرودا و آخماتوا..

من عطش سیراب ناشدنی بشر به دونستن و حتی درمانهای مکمل رو قبول دارم ولی وقتی من، قرآن رو که شفای بزرگترین دردهاست، رها کردم، چطور می تونم سراغ درک زبور داوود برم؟ زمانی که مغز کلام حافظ و مولوی رو در نمی یابم، چطور شروع به خوندن میلتون و گوته می کنم؟ هنوز بابا طاهر عریان رو نشناخته، چطور می خوام عشقو از نرودا بیاموزم؟ من در کار ساختن خودم موندم، چطور در پی ساختن دنیایی از ابر انسانها با روش نیچه هستم؟ 

 

عیسی و یهودای وجود

 

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد. می‌بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می‌کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود، اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می‌آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.

نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.گدا را که درست نمی‌فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند. دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد، گدا که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: من این تابلو را قبلأ دیده‌ام! داوینچی با تعجب پرسید: کی؟ گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم، موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!! 

 

باز هم اندیشه، باز هم اوج

 

 

 

نیمه شب گذشته، آسمون دلم، بخاطر حرف کسی که به من گفته بود، اندیشیدن، خودآزاریه، بیشتر از همیشه ابری بود و این طوری، نیم بیشتر نوشته های پیشینمو برای همیشه محو کردم..

اعتقاد ندارم، فکر کردن به چرایی مسائل، خود آزاری باشه که حتی به گمان من اگر زندگی بخواد فقط به خور و خواب و خشم و شهوت تبدیل بشه، تفاوتی در آفرینش انسان با سایر جانداران وجود نخواهد داشت.

بلاگ نویسی فرصتی برای بیان برخی اندیشه های نگفته بود. اندیشه هایی که مابین تلاش روزانه، همیشه به کناری گذاشته شده بود و بیان نشدنی به نظر می رسید تا زمانی که خودمو به دست جریان سیال اونها سپردم و اجازه دادم جاری بشن. ولی نیش حرف گفته شده به من، برام به مثابه تلنگری بود و منو دچار هراس کرد.

چرا این تصور وجود داره که اگه بخواهی فقط به ظواهر توجه نکنی، نمی تونی زندگی طبیعی داشته باشی؟ مگه زندگی طبیعی، فقط در توجه به ظواهر، نمود پیدا می کنه؟ یعنی امکان نداره هم فردی صاحب اندیشه باشی و درد چیزهایی که درکشون نمی کنی رو بفهمی و هم فردی سرزنده، بانشاط و شاد باشی که یاد گرفتی چطور از نعمات پروردگارت بهره ببری؟؟

چرا نمی گذارن خودت باشی و می خوان محدودت کنن ؟ چرا بخاطر بیان اندیشه هات، باید در هراس انگ خوردن باشی؟ به چیزهایی متهمت می کنند که چنان ناتوانت می کنه که قوه اندیشیدن ازت سلب می شه و کاملا بی دفاع می شی.

ولی من یه حسن دارم. می تونم، خیلی زود خودمو بازسازی کنم و سرشار از امید، بدون ذره ای فکر به آنچه گذشت، به سوی آینده گام بر می دارم.

جایی خونده بودم، توی یه ارتفاعی از جو، دیگه ابری وجود نداره، پس اگه روزی آسمون دلت ابری بود، بدون به اندازه کافی اوج نگرفتی! پس، آسمون دل منم، برای همین ابری بود. باید از افکار مزاحم، خودمو و روحمو رها کنم و اوج بگیرم..