سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

غوغا، تسلیم و دیگر هیچ

 

 تسلیم هسته ای ایران در برابر غرب..  

 

پی نوشت: سگی که پارس می کنه، گاز نمی گیره! 

 

فندق توخالی ارزش شکستن نداره..

 

در ایام جوانی! معلم زبانی داشتم که اگر چه تدریسش چندان در من کارگر نیافتاد ولی ظاهرا باید نکته های آموزنده زندگی که مابین درس بهم یادآوری می کرد رو آویزه گوشم کنم. فی المثل می گفت:  

رازی که خودت نمی تونی پیش خودت نگه داری رو توقع نداشته باش دیگری بتونه برات حفظ کنه.. 

 

به کجا چنین شتابان؟

 

وسط اون همه اخبار اتفاقات داخلی و خارجی، هیچی مثل این خبر نتونست منو متاثر کنه. همیشه برای حرفه پزشکی ارزشی فوق العاده قائل بودم. علی رغم تمام غرض ورزی ها و همه تنگ نظری ها، من تمام علوم رو یک طرف می دونستم و پزشکی رو سرآمد همه و ارجح بر تمام رشته ها، بالای قله ارزشها تصور می کردم. برای من پزشک دارای شریف ترین و حساس ترین حرفه ممکنه بود. امروز در اخبار خوندم مادری بخاطر عدم توانایی زایمان طبیعی و همچنین پرداخت حق تیغ پزشک، به جای در آغوش گرفتن نخستین نوزادش، خودش آغوش مرگو تجربه کرد..

سوال من این نیست که چرا خانواده خانم باردار تا آخرین مرحله تلاش لازمو برای تامین هزینه عمل انجام ندادند. حتی سوال من این نیست که چرا ما فاقد سیستم درمانی و تامین اجتماعی مناسبی هستیم که در چنین مواردی خانواده های بی بضاعت رو تحت پوشش قرار بده. الان سوال من صرفا پرسش میزان انسانیت اون پزشکی هست که با وجود درک موقعیت بحرانی خانم رو به زایمان، اونو با درد به حال خودش رها کرده تا از واریز مبلغ نه چندان بالایی به حسابش مطمئن بشه..

در دوره ای که کشف شده گیاه نسبت به گیاه هم نژادش مهربانه و بخاطرش گذشت و ایثار می کنه، من همیشه برای جامعه ای شعارزده نگران بودم که سمت و سوی حرکتش مشخص نبود. استحاله ارزشها رو می شنیدم، می دیدم و لمس می کردم ولی حالا مطمئنم که به پایان خط نزدیک شدیم. خطی که در سوی دیگه اش جنگل منفعت طلبی محض منتظرمونه و رسیدن به اون یعنی رجعت به عصر توحش..

 

به مستوران مگو اسرار مستی..

 

انگار اگه اصلا هیچ وقتم تو رو نمی دیدم، بازم دلم برات تنگ می شد.. 

 

یکی از میان ما

 

همین چند هفته قبل بود. نشسته بودم رو کاناپه و مثلا کتاب می­خوندم و حواسمم زیر چشمی به تی­وی بود که یه فیلم کشکی مثلا جنگی نمایش می­داد. در جریان عملیاتی می­فهمن یه جاسوس همه اطلاعات حساسو به عراقی­ها راپورت می داده و در نهایت کاشف به عمل می­یاد ستون پنجم همون پزشک گردانه! حالا اینکه جزییات قصه فیلم آبکی ما چی بود، مهم نیست. نکته مهم فکر موذیانه ای هست که داستان با شخصیت پردازیهاش القا می­کرد. از یک سو، برادر متدین عراقی قصه با نام "عمار" – از اولین گروندگان به اسلام و یاران نزدیک پیامبر-  که با شروع جنگ از میهنش  به این سمت خط فرار کرده و الان جان بر کف و فدایی ایرانه و از سوی دیگه، پزشک تحصیل­کرده ایرانی با نام "نادر" –از وطن پرستترین و مشهور و محبوبترین شاهان ایران- که خائن به مملکت و مرز و بوم اجدادیش، در خدمت بیگانه است!! فکر کنم دیگه حرفم نیاز به توضیح بیشتر نداره. می گن، العاقل یکفی الاشاره.. 

 

پی نوشت: ای ول به این دامنه تاثیر! اون قدر رو مخ ملت کار شده که حتی ادبیات گفتاریشون تغییر کرده! تو برد ساختمان زده شده بود: " یک سری عوامل مشکوک اقدام به عملیات خرابکارانه نظیر قطع سیم­های برق و تخریب آسانسور می­نمایند!! " باز دمشون گرم که ننوشتن، این اقدامات آشوبطلبانه تحت تحریک عوامل استکبار خارجی جهت استیلا بر استقلال داخلی به عامیلت مشتی خودباخته سست­عنصر صورت پذیرفته! می ترسم این جوری پیش بره، با این توهم رو به گسترش توطئه، چنان جای خودی و غیر­خودی عوض بشه که هر روز آژان و آژان کشی داشته باشیم. جای شکرش باقیه اینجا از اعتراف­گیری خبری نیست وگرنه بعید نبود مشخص بشه عامل چه خیانت های بزرگی، یکی از میان ماست!

 

چرا نموندی؟

 

امشب شب پروانه معصوم منه. پروانه ای که هیچ گاه پیله شو ترک نکرد ولی پروازش تا ابد در من ماناست.. 

من و هر ثانیه و جنون تو.. واسه من همین خیالتم بسه.. 

 

خانه چوب کبریتی

 

پارچه سبز سیدی دور گردن پسربچه، چشامو تر کرد. گردن باریک بچه با موهای فلفل نمکی رو سرش، منو یاد بزغاله­ای سرگردان می­انداخت که به امید پناه جویی و حمایت چوپانی ناشناخته، ریسمانی رو با دلایل واهی، هر چه محکمتر به زیر خرخره اش گره زده باشند.. آخ که حماقتهای بشری چه بی انتهاست..  

 

پی نوشت: شمس تبریز نقل می کنه: آن خطاط سه گونه خط نوشتی. یکی او خواندی، لاغیر. یکی را هم او خواندی، هم غیر. یکی نه او خواندی، نه غیر.. این شده حکایت من. بعضی حرفا و سوالام نه برای خودم و نه غیر، قابل فهم و جواب نیست. مثل اینکه، اگه یه روز بفهمیم داستان بابا آدم و ننه حوا فقط یه لالایی قدیمیه، یعنی چیدن سیب از هر درختی آزاده؟

 

بیا، بیا برویم..

 

وقتی پازلو به هم ریخت، با اینکه فکر می­کردم دیگه نمی­تونم از نو بسازمش، زمانهای طولانی می­نشستمو تکه ها رو کنار هم قرار می­دادم. چپ و راستشون می­کردم تا تصویر آشنای قبلی دوباره ساخته بشه. با اینکه بعضی تکه­ها به کل گم شده بودن ولی من که ناامید نمی­شدم. آخر دوباره سر همش کردم. از دور نظر انداختم تا ببینم چیزی کم و کسر نداشته باشه. انگاری همه چی سر جاش بود. ولی باز هم تصویر غریبه ای که بهم زل زده بودو نمی­شناختم. تو اوج سرخوردگی زدم زیر پازلو هر تکه اش افتاد یه گوشه­ای.. بعد یه مدت از سر ناچاری تکه­های خاک گرفته رو جمع کردمو تصویر غریبه رو بازسازی کردم.. هنوزم بهش عادت نکردم.. هنوزم نمی­شناسمش.. این غریبه آزاد و رهاست ولی خود من نیست.. امشب دلم هوایه.. دلم هوای خودمو داره.. دلم برای خودم تنگه..  

 

پی نوشت: مدتها و مدتهاست که دلم یه چله نشینی می خواد. یه چله نشینی که فقط من و اون غریبه باشیم و با هم بشینیم یه بار دیگه پازولو بسازیم. شاید هنوزم فرصت هست که به تصویر آشنا و تنهایی مطلق برسیم..

 

بابا تو دیگه کی هستی!

 

پس از استماع سخنرانی کوبنده رئیس جمهور منتخب خودشون! در نشست عمومی سازمان ملل و بخصوص همراه با شعار بلامنازع پایانی مبنی بر، زنده باد عشق و معنویت، زنده باد صلح و امنیت، زنده باد عدالت و آزادی، سنگ پای قزوین رسما اعلام بازنشستگی کرد!! 

 

چشمها و دستها کافیند..

 

زوج ناشنوا بی هیچ صدایی در سکوت مغازله داشتند..