سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

از خودی تا نخودی.. از اهلی­دلی تا ساده­دلی..

 

آیت الله در حصر هم که به مدد امداد الهی مردونده شد تا یه کم ما رو به فکر فرو ببره که دست حضرت عزراییل تو کاسه کیه که در موقعیتهای حساس و خطیر، شترشو پشت در خونه چنین مردهای تاثیرگذاری می خوابونه! شایدم هنوز تو کاسه همون خداییه که می گن اونم اون قدر سبز شده که امکان تجمع بی مجوزو فراهم کرده! راستی چطوره که یه مرجع تقلید حق تفسیر احکام برترین قدرت کون و مکان، هست و نیست، بود و نبود رو داره ولی اجازه بیان استنباطهاشو از حق و ناحق در احکام حکومتی درجه چندم کسایی که خودشونو نماینده شرعی همون قدرت می­دونند، نداره؟

 

زور چپونی شراب روحانی، اگه شده با قیف!

 

به سلامتی که دوره راهنمایی رو هم از دوران آموزشی حذف و به تدریج مثل عهد بوق فقط دو دوره شش ساله دبستان و دبیرستان خواهیم داشت. اتفاقا کار خوبیه. وقتی صحبته به نوجوونای دختر و پسرمون اصول صیغه موقتو آموزش بدیم، چه چیزی بهتر از این، اونا که تازه مرحله کودکیو در دبستان طی کردن در مواجهه با جوونای بالغ شده دبیرستانی قرار بگیرن تا جهش بلوغو تجربه کنند و از عهده وظایف شرعی­شون بر بیان! آره دیگه بعد چند دهه شعار و سر زیر برف فرو کردن دیدیم نمی شه از قافله آزادی­های اون جوری عقب بمونیم. خب گفتیم یه میانبر جور می­کنیم تا هم سرشون گرم بشه و هم واسمون حرف هم در نیارن! فعلا که تکلیف این جغله­های مدرسه­ای مشخص شد و نوبتی هم باشه نوبت جوجه­های سر از تخم درآورده دانشگاهیه که زبونشونم حسابی درازه. با یه انقلاب فرهنگی و اصلاح متون درسی، افکار الحادیشون پاک و نسخه اینا هم پیچیده می­شه می­رن پی کارشون. حالا علوم انسانی که پیشتر فرموده بودند، اصولش حیوان فرض کردن انسانه و از بیخ و بن باید زیر و زبر و نه شرقی و نه غربی بشه. علوم پایه هم با اون فیزیک و شیمی و ریاضی منحرف کننده­اش مشخصه باید حسابی اسلامی و مباحثشون در مسیر دین قرار بگیره. به عبارتی رجعت کنه به دوران زکریای رازی و خوارزمی. می­مونه علوم مهندسی و پزشکی. مگه مهندسی چیه؟ عمران، نساجی، کامپیوتر، مکانیک سیالات و همینا دیگه. انصاف بدید خونه ساختن و پارچه­بافتنو که حضرت آدمم بلد بود. کامپیوتر هم که همین الان یه ارتش میلیونی سایبر داریم که حتی تویتر رو هک می­کنه، آخه بقیه هم برن توش که چی بشه؟ مکانیک سیالات هم که سوسول بازیه. مگه آب و فاضلاب هم مهندسی می­خواد؟ الباقی هم که به همین ترتیب. خب، در اینم تخته می­کنیم و خلاص.  

ولی موضوع پزشکی یه کم متفاوته. هر چی باشه با جان انسان کار داره. با همون انسانی که یه زمانی مد بود بگن اشرف مخلوقاته و یکی به اسم خدا برای خلقت اون به خودش تبارک الله احسن الخالقین گفته. با این یکی یه جوری باید کنار اومد. البته این پزشکی هم فقط یه ایراد کوچولو داره. اونم اینه که کتاباشون پر عکسای بد بد متبرجه. اگه اون عکسا سیاه بشه و روش بنویسند مشترک مورد نظر در دسترس نمی­باشد، دیگه مشکلی نیست که با طب زمان ابن­سینای حکیم کارشونو ادامه بدن. آهان یه مساله مهم دیگه وجود داره و اونم اجرای کامل طرح جداسازی و انطباق جنسیتی محیط درمانی و آموزشیه. نمی­دونم وقتی مسئول حسینیه رهپویان وصال تشخیص می­ده اینکه زن و مرد نامحرم با هم تو آسانسور باشند نشانه بی­غیرتی کس و کار زنه، چطور شما نمی­فهمید چقدر بی­غیرتید که یه مرد خم بشه رو صورت خانومتون و دست کنه تو دهنشو دندونشونو بکشه؟ و یا اینکه ببینید دانشگاه­ها مختلطه؟ وای وای دختر و خواهرتون تو یه محیط یه متری با چهار تا نامحرم بچسبند به هم و برن بالا؟ وای وای تو دانشگاه­های مختلط هر کاری کنند غیر درس خوندن؟ وای وای تو بیمارستان­ها آمپول یه مردو یه زن تزریق کنه؟ وای وای.. هنوزم می­گید نمی فهمید؟ نمی فهمید که کل کار دنیا لنگ همین مبحث مهمه؟ واقعا که بی­غیرتید. منحرف­الفکر و بیمار روحی هم خودتونید. همون حقتونه که زورکی سر تا پاتونو اسلامی کنیم..

 

دوره ارزانی­ست..

 

پاییز پارسال ماجرای اخته کردن گربه­های ولو داشتیم که ممکن بود تا به خودمون بجنبیم نوه نتیجه­هاشون با اون افکار هرز کل کشورو بگیرن و پاییز امسال هم به تیر بستن سگ­های رها رو داریم که احتمالش هست این شیطون بی­تربیت بره زیر جلدشون و هوسی پاچه مردم نجیبی که ناخواسته با چوب اونا رو انگولک می­کننو بگیرن! پاییز پارسال و امسالو که کنار هم گذاشتم بهتر کاشف شدم که چرا تازگی­ها پروسه اخته کردن و به تیر بستن آدما سرعت بخشیده شده..

 

شب یلدا

 

کمتر برام پیش اومده که یه فیلم ایرانی ببینم و احساس کنم وقتم تلف نشده، چه برسه به اینکه ازش خوشم بیاد. زمانی از "علی سنتوری" تعریف کرده بودم و همون زمانها "اتوبوس شب" پوراحمد رو پسندیده بودم. نمی­دونم شاید حکمتی داره که تو این شبا که به یلدا نزدیکیم، دوباره فیلمی از پوراحمد ببینم که تا این حد توجهمو جلب کنه. یه فیلم با عمری ده ساله که برخلاف اسمش هیچ ربطی به شب یلدای تقویمی نداره. فیلم از تنهایی­های یک مرد می­گه. مردی که همه زندگیش تبدیل به یلدای بلندی شده که جز سیاهی براش نیاورده ولی همین یلدای به ظاهر بی­پایان، خودش نوید­بخش طلوع روشن تو زندگیشه. این فیلم با بازی اکثرا تک نفره محمدرضا فروتن که هر چه جلوتر رفته، سعی در ارائه صادقانه­تری از خودش داشته، با پایانی حساب شده و غیر­کلیشه ای در عین اینکه حس تعلیق و تردید رو در بیننده القا می­کنه، زدوده شدن تاریکی مطلق حتی به زیر برف سرد رو به خوبی نشون می­ده. موسیقی صمیمی و دیالوگهای خاص فیلم از نقاط قوتش حساب می­یاد که هم بویی از سینمای معناگرای غیر مفهوم نداشت و هم بدون ابزارهای کلامی معمول برای جذب گیشه عامه­پسند، اثر خودشو در ذهن حک می­کرد. در سکانسی از فیلم، مرد دلخسته و عاصی از همه جا به یاد فرزندش که همراه همسر مرد به بهانه رسیدن به دنیایی بهتر و در واقع برای کامجویی زن ترک دیار کردند، در تنهایی تولدشو جشن می­گیره، می­خونه و اشک می­ریزه، با زنگ درب توسط پلیس روبرو می­شه و به قدری در عالم خودش غرقه که بدون پرسش از علت زنگ خوردن در، بدون مکث با نهایت استیصال می­گه:

چیه برادر؟ جشن تولده. ممنوعه؟ زن بی­حجاب نداریم. زن باحجابم نداریم. مرد بی­غیرت نداریم. مرد باغیرت هم نداریم. نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم. حشیش، گراس، تریاک، زغال خوب، رفیق ناباب نداریم. رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکنو بالا بنداز نداریم. شرمنده­تونم هیچ چیز ممنوعه، کلا نداریم. نداریم. نداریم. جشن تولده یه بچه است ولی بچه هم نداریم. مهمونیه ولی مهمون نداریم. نمایشه. نمایش. نمایش یه نفره..

و در پایان گفتگوی رد ­و­ بدل شده بین مرد تنها و کسی که اون از سر درد می­خواست سنگ صبورش باشه:

- زخمهای آدم سرمایه است. سرمایه­تو با این و اون تقسیم نکن. داد نکش. هوار نکش. آروم و بی سر و صدا همه چیزو تحمل کن.. این تیغ تیزی که به جونت افتاده، بزار خراشت بده. بزار زخمت بزنه. اون قدر زخمت بزنه تا تیزیش کم بشه.   

- باشه هر چی تو بگی. ولی این زخمها مرهم نمی­خواد؟

 

خلبانی که شازده کوچولو رو سرود..

 

 

  

یه وقتهایی واقعیت تالاپی و یهویی می­خوره تو سرت. این مرد همون کسیه که من سالها عاشقش بودم! می خواستم بشینم کنارش، تو هواپیمای تک­نفره­اش! و منو اون قدر بالا ببره که شاید برسونه به اخترک ب 612! متوجه شدید این کیه؟ این همون جناب آنتوان دو سنت اگزوپری مشهوره! و همون واقعیتیه که تالاپی و یهویی خورد تو سرم! حالا درسته که خداییش شازده کوچولو یه شعر بلنده و خالقشم قطعا یه شاعره ولی آخه انصاف بدید منکه قبلا ندیده بودمش، حالا چطوری عاشق این پیرمرد کچل بشم و عاشقانه بشینم ور دلشو قربون صدقه­اش برم که شازده کوچولو رو سروده؟!   

 

بار هستی

 

میون انبوه نظریات فلسفی آدمهای بزرگ غرق بودم و به خودم آه و نفرین می­کردم که چرا این قدر کم فهمم و به جای هدر دادن فرصت اندکم برای زیستن واقعی، خودمو صرف لعبی می­کنم که اونها هم از من جز بازیچه­ای نمی­سازند. و برای منحرف شدن افکارم از دایره تکرار نارضایتی­هام از نوع بودنم، خواستم مطلبی بنویسم از آستانه بالای خنده در ما ملت غمزده. خواستم بنویسم، وقتی لطیفه­های غربی رو می­خونیم، خیلی زود در می­یابیم که اکثرشون برای ما بی­مزه و بی­محتوا به نظر می­رسند و ما برای شاد بودن و خندیدن نیاز به دلیل بزرگی داریم. خواستم از اینها بنویسم و در عین حال چشمانم که به تیترهای خبری روز می­افتاد با همه وجودم به خودمون حق می­دادم که در چنین شرایطی نتونیم بی خیال و سبکبال به زمین و زمان بخندیم. اصلا فراتر، دستم به نوشتن نمی­رفت چون احساس شرم دایمی همراهمه که چطور وقتی فرهیختگانمون برای هدفی مشترک تلاش می­کنند و برترین مغزهای جوان این مرز و بوم به جای فکر به  تنعم خود، به مبارزه­ای برای کسب بهترین­ها برای همه می­اندیشند، من از روزمرگی­ها و دیدگاه­های شخصیم که فاقد ارزش عملی هستند، بنویسم.

مدتهاست که دیگه نوشتنو دوست ندارم. خواستم رنگ و لعابی به ظاهر تنگم بدم شاید برام جذاب بشه و ترغیبم کنه به بیان حرفهام ولی نشد. از خوندن قصه­ها و غصه­ها و یا سطحی­نگریی­های دیگران هم ثمری حاصل نیومد و مدتیست ترک عادت مالوف کردم. ولی اینها هم برام کافی نیستند. مطلبی می­خوندم از سایت زمانه در مورد معنای حقیقی کلمه Evolution در فارسی. مقاله می­گفت ترجمه فارسی این کلمه به تکامل، در واقع غلط مصطلحی هست که رایجه و این کلمه معنای دقیق تطور عربیه. به عبارتی دگرگونی دایمی بدون بار منفی نزول و سقوط یا بار مثبت تعالی و صعود. و این همون فرگشت یا تغییر و تحول تدریجی معنا شده. با این حساب من شدیدا دچار فرگشتم. با روحم کلنجار می­رم و در برزخ دایمی درستی­ها و نادرستی­ها دست و پا می­زنم و ارزشهای جدیدی رو برای خودم می­آفرینم. این ارزشها یکی پس از دیگری برام بی­ارزش و از دل اونها افکار تازه ای متولد می­شه که منو به جلو می­رونند. و این چنین من هستم. زیر سنگینی غیر قابل تحمل زندگی ولی همچنان پیشرو و پرامید. امید به ادامه­دار بودن فرگشتم تا رسیدن به نقطه موعود ثبوت ارزشهام. ارزشهایی که خود بهشتند.. 

 

اینک آخر الزمان!

 

وقتی عکسها رو مرور می­کردم مبهوت این ملتی بودم که هنوز با امید نامه­های تظلم­خواهی رو خطاب به اون می­نوشتند و با ذوق و شوق دنبال ماشین حاملش می­دویدند! وا حیرتا از این مردم عبرت­ناپذیر خوش­خیال فراموشکار! البته از حق نگذریم حلاوت سخنرانی­هاشو نباید از یاد برد. خداییش تو این اوضاع وانفسا و تلخ روزگارمون همت بلندی می­طلبه که کسی بتونه لبخندی رو به لبان ایرانی بنشونه و انصافا عزیز دلمون خوب از عهده وظیفه­اش بر می­یاد. من که بخیل نیستم. شما هم بخونید و بخندید. " ایران مهمترین کشور جهانه! بعد از انقلاب به چنان عزت‌مندی رسیده‌ایم که هر کشوری که به دنبال سری در سرها آوردنه به ملت ایران نیازمنده! ایران در جهان عزیز و محبوبه و علتش هم اتصال ما به مکتب امامت و ولایته! ذلیلتر از ارتش آمریکا ارتشی وجود نداره! ایران مانند گلستان وسط آتشه!" اینا رو گفتم تا یه کم سر معده تون گرم بشه تا وقتی اصل نقل شیرین براتون رو شد یهویی از خنده رودل نکنید. البته اینجاهاش دیگه فک و سرش همزمان داغ شده بود و یخده بازیش رفت تو سبک نمایشهای روحوضی. " آره، جونم براتون بگه. حاجیه سکینه از خدیج خانم که اونم از چند تا خاله خان باجی دیگه نقل می کرده، شنیده یه مشنگی به اسم آمریکا فهمیده یکی از خاندان پیامبر اکرم تو منطقه ما ظهور می­کنه و ریشه تمام ظالمای پدرسوخته رو می­سوزنه و اونم می­خواد جلوی ظهور امام زمانو با تشکیل باندهای عکاسی غرب­زده بگیره! والا! دروغ چرا؟ تا قیامت آ آ آ. سندش هم موجوده!!! "

حالا که حسابی مستفیض شدید، باقی شاید و اماهای ساخته پرداخته ذهن مغرضانه­تونو بزارید دم کوزه آبشو بخورید و در عوض به "ذهن زیبا" فکر کنید. همون فیلم اسکاری در مورد پرفسور مبتلا به شیزوفرنی مزمن، استاد "جان نش" که در عین حال برنده جایزه نوبل هم شده بود. با این حساب ما هم می تونیم امیدوار باشیم بیمارمون حالا نه نخل طلایی کن یا شیر طلایی ونیز، که حداقل جایزه پلنگ صورتی جشنواره­های داخلی رو بخاطر نمایشهای موفقش در سفرهای دوره­ایش دریافت کنه! 

 

پ. ن: می­گن امشب شبیه که دین کامل و نعمت به تمامی ارزانی شده. شبیه که رب عظیم اسلام رو پسندیده. تو چنین شبی خوندن بعضی نشانه­های آغاز قیام موعودش خالی از لطف نیست:

آنگاه که دیدی حق مرده و اهل حق از میان رفتند.

و دیدی که شخص فاسق دروغ گوید و کسی دروغ و افترایش را بر او باز نگرداند.

و دیدی که مداحی و چاپلوسی فراوان شده.

و دیدی که مرد به زبان گوید آن چه را عمل نکند.

و دیدی که مردم به شهادت ناحق اعتماد کنند.

و دیدی که دستورات دینی طبق تمایلات اشخاص تفسیر گردد.

و دیدی که زمامداران به کافران نزدیک شوند و از نیکان دوری گزینند.

و دیدی که به حرف تهمت و سوء ظن مردم را بکشند.

و دیدی که  سوگند­های بناحق بنام خدا بسیار گردد.

و دیدی که خونریزی را آسان می­شمارند.

و دیدی که مرد برای غرض دنیایی، ریاست می­طلبد و خود را به بد­زبانی مشهور می­سازد تا از او بترسند و کارها

به او واگذارند.

و دیدی که فقیه برای غیر دین فقه می­آموزد و دنیا و ریاست طلب می­کند.

و دیدی که مردم دور کسی را گرفته اند که قدرت دارد.

و دیدی که بر فراز منبر­ها مردم را به پرهیزکاری دستور دهند ولی خود گوینده به دستورش عمل نکند.

و دیدی که نشانه­های حق مندرس گشته است.

در چنین موقعی مواظب خود باش و نجات خود را از خداوند بخواه.

 

به هوای پردیس

 

اونایی که تو سن بچگی من بچگی کردن، خوب کارتون "دختری به نام نل" یادشونه. همون دختری که راهیه بهشت گمشده پارادایز شد و بعد ملاقاتش با هر کسی یه عروسک کوچیک که نمونه انسانی خودش بود، به اون هدیه می­داد. منم یه همچین روشی دارم. البته از نوع کتاب و اونم برای کسایی که برام مهم می­شند. اوایل بخاطر سادگی عمیق، "شازده کوچولو" رو هدیه می­دادم و بعدها "جاناتان مرغ دریایی" محبوبترین کتابمو که عصاره همه اون چیزهایه که برام ارزشمنده. و مدتیه که "ابدیت یک بوسه" اثر "پابلو نرودا" کتابی هست که دوست دارم هدیه بدم. این کتاب فقط اشعاری نیست که نرودا به الهام بخشی همسرش ماتیلده سروده بلکه راهنماییه برای زندگی جاودان در پناه جریان داشتن در وجود دیگری. در کتاب اشعار زیبا بسیاره ولی پابلو یکی از واضحترین تعابیر از هدفش رو در این شعر ارائه داده: 

  

آه عشق من، چه زشتی تو!

همچون بلوطی ژولیده

آه عشق من، چه زیبایی تو!

چونان چشمان یکی غزال

زشتی: دهانت به بزرگی دو دهان

و زیبایی: زان رو که بوسه هایت

             به حد هزاران دهان لذتم می دهد

زشتی: سینه هایت چون دو گیلاس نارسیده کوچکند..

زیبایی: و من از اندامت فهرستی خواهم ساخت

           و چون شعری ناب

           سطر به سطر، بند به بندت را از بر خواهم نمود

عشق من!

تو را دوست می دارم به خاطر هر آنچه داری و نداری

زیبای من!

تو را بخاطر آن دو گیلاس نارسیده کوچک

                             تو را برای هر آنچه که داری

                                                 تو را بخاطر هر چه نداری 

                                                                  تو را چنین که هستی دوست می دارم.. 

   

در رثای کروموزوم گمشده

 

کم­کم به کلمه مردانگی حساسیت پیدا کردم. اسمش که می­یاد، گوشام زنگ می­زنند. اصلا بعید نیست به زودی با شنیدنش کهیر بزنم. آخه بقایای نسل در حال انقراض مرد که حتی در مجاز وارد خاله بازی های دخترانه می­شه، چطور روش می­شه که چپ و راست به این لغت بنازه؟ منکه تو بعضی وبلاگا، با اینکه با دق الباب قبلی هم وارد می­شم با کلی خجالت می­خوام عقب عقب خارج بشم. حق بدید. یه فضای پر از بخار حمام زنانه رو تصور کنید که یه مثلا آقا نشسته وسطش. یه خانم به سرش شامپو می­ماله. یکی تنشو کیسه و لیف می­ کشه. یکی سنگ پای آقا! رو تمیز می­کنه و یکی هم واسه خسته نشدن مرد ما و حال اومدن جیگرش، براش نوشابه وا می­کنه! واقعا که این مدیریت طلایی، هنر خاصی می­طلبه که تا از طایفه طیوران نباشی از قدرت درکت خارجه! خنده ام می­گیره که این جماعت تا چه حد به خودش مغروره که اگه زنی هم درست عمل کنه، سریع اونو به خودش منسوب می­کنه و می گه، دیدی زنه چقدر مرد بود؟!! حالا اگه مرد مردی شبیه همون داش آکل صادق هدایت باشه یه چیزی ولی خداییش خیلی زور داره که فوکول سوسولی­های این دوره زمونه که ژل و روغن مو و قر و اطوارشون از بعضی دخترا هم بیشتره، لاف گزاف بزنند و پز مردونگی بدن. البته شایدم تفسیر نهایت مردانگی برای اینا همون یه حرمسرا دختریه که دورشون پلاسن!

حالا اینا یه طرف ولی ترجمه لغت Manhood  تو دیکشنری که دیگه حسابی منو کفری می­کنه. انگار لغات بهم چشم غره می­رند و بهم دهن کجی می­کنند. مردی، مردانگی، رجولیت، شجاعت و آخرش افتخار می ده، آدمیت! خوبه که حداقل این طوری آموختیم آدم بودن یعنی همون مرد بودن! اشتباه نشه. همیشه و همیشه گفتم خطکش زندگی من انسانیته. برای من نه زن و نه مرد موجود برتر و شایسته اطاعت نیستند. اصلا معیار پذیرش هر عملی برای من نه عرفه و نه شرع. معیارش فقط و فقط انسانیته. اگه قانون انسانیت بگه درسته، منم تایید می­کنم درسته و لاغیر. و حالا فکر کنید باید چقدر بسوزم وقتی ببینم این لغت زیبای انسانیت مهجور بمونه و محصور لغتی به نام مردانگی بشه. اگه بخوان کسی رو تایید کنند می­گن مردانگی کرد و اگه بخوان کسی رو تشویق به ثبات کنند می­گن مرد باش. ولی دریغ، دریغ از اینکه بگن انسان باش و انسانیت کن. دریغ از اینکه به خودشون و دیگران یادآوری کنند که درستی و درست بودن جنسیت نمی شناسه و خصلتی زنانه یا مردانه نیست. کی گفته شجاعت، ایستادگی و یا پایبندی به قول چیزیه که بیشتر تو وجود مردا ریشه دوونده؟ کدوم سنجش و کدوم منطق این دید یک سوبینانه رو تایید می­کنه؟ آخه کی یاد می­گیریم و کی می­فهمیم مفاهیم متعالی رو با اسارت در لغات محدود، حقیر نکنیم؟  

  

پ.ن: نظر یکی از دوستان باعث شد که بخوام توجه­ها رو به این نکته جلب کنم که قصد من از این نوشتار به هیچ وجه در راستای دیدگاه­های فمینیستی و سلطه­جویانه زنانه و خفیف کردن و ناچیز و هیچ انگاری مردان نبود. نوشته من صرفا دعوت و بازگشتی به مفهوم راستین انسانیت فراموش شده است. و البته چاشنی شوخی باعث سوتعبیر شده. لذا خواندن اعترافات گذشته­ام رو به همه دوستان توصیه می­کنم..

 

ارزیابی شتابزده یک چاله و دو چاله !

 

وقتی می­گی جاده های شمالی، همه می­رن تو خیال و می­گن، جاده­های سبز شمال! در صورتی که جاده های سرخ شمال، اسم برازنده­تریه! حالا چرا سبز نه و سرخ؟ فعلا قضیه رو سیاسی نکنید! اگه گاه­گداری از جاده چالوس گذشتید و یا تو جاده بهشتی کلاردشت، مست طبیعت شدید، ممکنه هنوز ندونید حرفم چیه ولی کسی که حتی فرعی­های این جاده­ها رو پیموده و با عبور از هر پستی و بلندی این مسیرهای ناهموار، یه بار دلش رفته تو جیبش و یه بار معدش اومده تو دهنش، خوب می­دونه دارم از چی می گم. از تصادفات مکرر و خونهایی که تو این جاده های پر پیچ و خم ریخته می­شه می گم. از جاده های باریکی می­گم که نه روز و نه شبش امنیت نداره. دارم از خطرات مرگباری می گم که همیشه در کمینه و انگار فقط شانسه که باعث می شه بتونی تو روز از پل تخریب شده­ای که هیچ علامتی نداره سالم بگذری و شب بدون تصادم با علایم رانندگی بتنی که بی توجه وسط جاده­های تاریک رها شدند، گذر کنی. تازه وقتی این حکایت جاده­های زیبای توریستی شماله، حساب الباقی جاده ها دیگه معلومه! بدیش اینه وقتی همه این موانع رو پشت سر گذاشتی و تمام استخوانهای بدنت چند دور کامل رقص بریک رو تجربه کردن، به مقدار متنهاهی روغن چرخ خیاطی برای باز کردن پیچ و مهره های سفت شده­ات نیاز داری! حالا دیگه خودت بخوان حدیث مفصل از این مجمل..

راستی یه نکته قابل عرض باقی موند. من تا همین اواخر حتی یه بارم نام جزایر کومور در آفریقا و سنت وینسنت در آمریکا رو نشنیده بودم ولی تازگی به یمن برکت دولت خدمتگزار مستضعف پرور! و هزینه های میلیون دلاری که صرف تجهیز این جزایر چند هزار نفری نموده، منم با این اسامی آشنا شدم!! می خواستم از همین تریبون از حضرات بخاطر تلاششون برای بهبود وضعیت علم جغرافیا شناسی بنده و سایر غافلان در خواب مانده، نهایت سپاس و امتنان رو داشته باشم.. 

 

پ.ن: یه معذرت بخاطر این عنوان به روح مرحوم جلال بدهکارم! خب جلال جان، روحت شاد. حلالمون کن!