سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

چیزی شبیه زندگی..

 1=1- → 2(1)√ = 2(1-)√ →  2(1) = 2(1-) → 1=1

 

در جستجوی داوطلب برای عملیات شبه شهادت­طلبانه!

 

اخبار قدیمی: 

انتقاد شهردار از شایعه­سازی هر روزه در مورد تونل توحید

تونل توحید از ایمن­ترین نقاط تهران است

تونل توحید نمونه بارز سرعت، دقت و کیفیت است

تونل توحید با تکنولوژِی 50 سال پیش در حال انجام کار است

ریزش تونل توحید و بازتاب جالب آن در ارگان شهرداری

ریزش دوباره در مسیر تونل توحید و ایجاد گودال چند متری

ریزش دهانه تونل توحید و ضرب و شتم خبرنگاران

یک کشته و چهار زخمی حاصل نشست زمین در بزرگراه نواب

آگهی روز:

ده شهروند تهرانی به قید قرعه، تونل توحید، بزرگترین پروژه مدیریت شهری در ایران را افتتاح و به سفر عمره مشرف خواهند شد. همین الان با شماره تلفن­های ما تماس بگیرید..

نکته:

معلوم نیست این افتتاح قراره شانس رفتن به دیدن خونه خدا رو فراهم کنه یا دیدن صاحب خونه خدا!

بازخوانی تاریخ:

گویند در افتتاح پل مشهور ورسک در ارتفاعات شمال کشور، شاه اول پهلوی، از سرمهندس آلمانی خواست با ایستادن زیر پل و عبور قطار از روی آن، ایمنی و کیفیت ساخت آنرا تضمین کند!

پرسش نهایی:

چرا برای افتتاح تونل پر مساله با اون همه سنسورهای تشخیصی هوشمند و پیشرفته، به جای سخاوتمندی و گشاده دست شدن برای مردم، جمیع پیمانکاران و مهندسان سازنده پیش قدم نمی­شند و  ضریب اطمینان رو عملا با رانندگی خودشون در تونل نمی­سنجند؟

 

می دونستی؟

 

دلم آبگوشت می­خواد با طعم آغوش تو... 

 

بهشت جاهلان

 

مومنان 

               بشتابید 

               بشتابید به سوی 

                                         دستگاه وضوگیر و مهر رکعت­شمار.. 

 

چشمهایش..

................................................................................................................................................ 

... 

تن آدم تو کارخونه ننه آدم ساخته می شه، روح آدم تو کارخونه زندگی

 

شیش سال پیش بودو دوازده تا سی­ دی. شیش­ تاشو تو شیش شب دیدمو، شیش تاشو تو یه شب.. جذب شخصیتها شده بودم. لیلی، پوری فشفشو، سعید و شاید بیش از همه مرشد داستان، اسداله میرزایی که اصرار داشت حتما سعید یه سفر با لیلی بره سانفراسیسکو، تا راه برگشتی برای دلدار باقی نمونه.. و سرانجام، نصیحتی جانانه به سعید که سرخورده از عشقی نافرجام، درمانده بود، اسداله از مردی گفت که سالها پیش عشق اونو با خودش برده بود و در ازاش رهایی و آزادی همیشگی رو براش آورده بود. مردی که اینگونه عنوان بهترین دوست اسداله رو به خودش اختصاص داد..

 

تفاهم دو جانبه

 

خدا خیلی بزرگه 

من خیلی کوچیکم 

نه اون منو می­بینه 

نه من اونو.. 

 

ممکن یا غیرممکن؟ مساله این است..

 

آخرش نفهمیدم غیرممکن، ممکن است یا غیرممکن، غیرممکن است.. 

  

پ.ن: ژان ژاک روسو: هیچ چیز غیرممکن نیست چون غیرممکن خودش می­گوید، من ممکنم.. با این حساب غیرممکنی وجود نداره و غیرممکن خودش غیرممکنه!

 

اندر مصائب زیست در حیات وحش

 

چند روز پیش که هشدار مسدود شدن از بیخ گوشم گذشت، قول دادم سر به راه بشم و دیگه جز قصه شنگول منگول و بز زنگوله پا ننویسم. و اما قصه ما.. 

جونم براتون بگه، اون دور دورا، تو زمانهای قدیم که نه ایران بود و نه ایرانی، تو یه چمن­زار قشنگ، یه بزی زندگی می­کرد با بزغاله هاش. بزی خانوم صب به صب می­رفت پی غذا واسه بچه­ها. همه خوش، همه خرم، همه گرم بازی و کار، که خبر رسید. خبر چی؟ خبر ورود گرگ سیاه بدنهاد به بیشه­زار. بز بز قندی، نگران به بچه­ها سپرد، نکنه وقتی خونه نیستم گرگه بیاد شما رو بخوره؟ نکنه بدون سوال، یکیتون درو به هیچ کی وا بکنه؟ بزی کوچولوها یه صدا گفتند، نه نمی­کنیم. نه نمی­کنیم.. مادر بزی رفت دنبال کارو، بزغاله­ها رفتن تو خیال.. تو همون خیال، صدای در اومد. کیه؟ کیه؟ منم، منم مادرتون.. بزغاله گفتند، ما می­دونیم تو گرگ گنده­ای! مادر بزی، مادر دلسوز ما، دستاش سپیده، پاهاش سپیده، صدای مهربونش عین حریره! گرگ زرنگ قصه، تندی رفت پرید تو آردای سفید. سر تا پاش شد عین مادر بزی. صداشو نرم و نازک کردو گفت، شنگول من، منگول من، حبه انگور من، درو وا کنید، مامان بزی با دست پر اومده، با علف و شبدر اومده.. بزغاله­ها، بزغاله­های شکمو، بی فکر و سوال، تندی پریدن درو  کردن وا. گرگه اومد تو. کوچولوها رو کرد هپلی هپو.. شب شدو بز بز قندی اومد خونه. دید جای بچه­هاش خالیه.. نه شنگولش هست. نه منگولش. نه مع مع حبه کوچولوی انگورش. دلش شکست. تا خواست بشینه به گریه و زاری، صدا شنید. مامان بزی، من اینجام. پشت ساعت. گرگه منو ندید. منو نخورد. منم حبه انگور شجاع.. مامان بزی؛ مامان بی­بزغاله؛ دوباره شد مامان بزی. دوباره شد پر از امید. دیگه دست رو دست نزاشت. رفت به جنگ گرگ بچه­خوار. گرگه رو کلافه کرد. با شاخای تیزش، شیکمشو پاره پاره کرد. بزغاله­ها و مامان بزی، گرگه رو کردن پر سنگ. انداختنش توی آب. آب، گرگه رو برد، همه غم و غصه­ها رو، پاک کرد و شست.. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونه­اش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود. پایین اومدیم، ماست بود. قصه ما راست بود.. قصه ما راست بود..  

 

پ.ن: یه چیزی قلقلکم می­ده. اگه همه بزغاله­ها عین بچه آدم، خودشون می­رفتن تو شیکم آقا گرگه، دیگه کی می­خواست قصه شونو بنویسه؟

 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

جسارت چیزی نیست جز پذبرش خطر برای رسیدن به هدف. این معنا برای منی که حاشیه امن رو رها و تن به گرداب سرگردانی­ها سپردم، بیش از هر کسی مفهوم و آشناست. این روزها، روزهای شعله کشیدن جسارت تازه است. روزهای یخ زدن ترس و تشویش دیر رسیدن. روزهای بی­تفاوتی به زمین و زمان و همچنان طی کردن مسیر خود. این روزها، روزهای ساختن دنیایی جدیده. دنیایی که با معیارهای زمانی و مکانی عام متناسب نیست.. 

  

پ.ن1: وقتی درگیری­های چند سویه­ای برات ایجاد شده و مشغول بررسی جوانب یک امر تازه­ای، فقط یک چیز کم داری. ترجمه متن چند صد صفحه­ای از مکانیک سیالات که برای تجهیز پروژه­ای مورد نیازه و متوقع هستند چند روزه تحویل بدی! ظاهرا تصور کرده­اند خاصیت و کاربردی مشابه دستگاه تخیلی ترجمه دارم. از یک سو متن انگلیسی وارد شود و از سویی دیگر فارسی تحویل بگیرند!

پ.ن2: به دلایلی چند، در فکرم اگر شرایط مهیا بشه در یک سرویس خارجی خدمات وبلاگ بنویسم و احتمالا ماهی سیاه کوچولو برای همیشه به عمق اقیانوس­ها خواهد پیوست. لیکن برای اتخاذ تصمیم هنوز به نتیجه واحدی نرسیدم. سپاسگذار خواهم بود اگر دوستان خواننده که در این زمینه تجربه دارند، سرویسی مناسب که نیازهای یک بلاگر فارسی رو در حد مطلوب تامین کنه، در قسمت "تماس با من" پروفایلم، معرفی کنند. بله، "ما آزموده­ایم در این شهر بخت خویش" و باید رفت ولی تا آن زمان، همچنان در این تنگ شنا خواهم کرد و خواهم نگاشت..