سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

من اینک..

برای درک حقایق باید از فاصله دورتری به واقعیتها نگریست.. 

 

آخرین پند پدر

 

همه قدرت و تصمیم خود را برای تقویت بالهای خود به کار بگیر، تا تو را به فضای خارجی، جایی که عقابها پرواز می­کنند، ببرد. در آنجا هم آزادی هست و هم خطر.. اگر نتوانستی به پرواز ادامه دهی، اجازه نده تحت هیچ شرایطی تو را در قفس طوطی نگه دارند.. اگر توانستی عقاب باش ولی هرگز طوطی مباش..  

 

پ.ن: به تعبیر روح و جسمم، زیستن به مثابه اسارت در قفسه. اگر مجبور به پذیرش این شرایطم، چه بهتر که قفسم از نوع بزرگترین­ها باشه.. امشب پر گشودن در مسیری جدید رو تجربه خواهم کرد. مسیری که منو به همین قفس بزرگتر رهنمون خواهد شد.. باشه که به قفسم محدود نشم و تا همیشه آزادی رو جستجو کنم..

  

شب سرودش را خواند.. نوبت پنجره‌هاست..

 

قایقی خواهم ساخت،


خواهم انداخت به آب.


دور خواهم شد از این خاک غریب


که در آن هیچ‌ کسی نیست که در بیشه عشق


                                                              قهرمانان را بیدار کند.
.

هم‌چنان خواهم راند.


هم‌چنان خواهم خواند:

                              دور باید شد، دور.


مرد آن شهر اساطیر نداشت.


زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
..

                                                               پشت دریاها شهری است!


                                                                                                     قایقی باید ساخت.
.

 

پ.ن: ماهیه خونسرد حتی وقتی باید از شعف شنا در اقیانوس به آسمان بجهه، باز هم بی­تفاوته.. از هفت خوان گذر کردم تا به اینجا برسم ولی باز فاقد احساس مشخصیم.. 

 

اندر حکایت مسدود بودن جی­میل

 

از شانس ما، در این دهکده جهانی، فقط یه غار تاریک نصیبمون شده..

 

دیوانه از قفس خواهد پرید

 

آدمهای سخت به سان الماسهایی تراش نخورده و بی­پیرایه مانند تمام معانی نافهمیدنی دیگه، منو جذب خودشون می­کنند. وقتی با نام امیل سیوران آشنا شدم اولین نکته جالب در موردش، تناقض پایان زندگیش با سرنوشتی بود که او در مقالات و جملات برگزیده­اش، خواننده­ها رو به سمتش تشویق می­کرد. این فیلسوف یهودی می­نویسه، هستی انسان یعنی درد و رنج برای وی، و فاجعه انسان نه در مرگ او بلکه در تولدشه. او تولد انسان و به زنجیر کشیدنش رو مترادف می­بینه و متولد نشدن انسان رو بهترین وضعیت برای هستی او می­دونه. این متفکر بدبین و مبلغ خودکشی، هرگز ازدواج نکرد و تا پایان عمر چون کولیان سرگردان در مسافرخانه­ها بیتوته و سرانجام بی­اونکه به تئوری هر چه زودتر ترک کردن جهان جامه عمل بپوشانه، در سن بالای هشتاد از دنیا رفت!

جایی خونده بودم که فلاسفه عموما عمرهایی طولانی دارند. حداقل اون قدر طولانی که بتونند معنای حرفهایی که می­گویند رو توضیح دهند! هر چند در بعضی موارد گفته شده که حتی خودشون هم نمی­دونستند چه می گویند تا بتونند توضیح واضح و روشنی ارائه دهند. شاید برای همین سیوران خلاف تمام تبلیغاتش عمل کرد. البته او جنبه­های جالب توجه دیگه ای هم داره. جملات خاصی که از او به جا مونده واقعا تفکر­برانگیره. در جایی می­گه من عارفی هستم که به چیزی ایمان نداره. و در جایی دیگه می گه، تو در گستره‌ آفرینش در هیچ‌ یک از اشکال دین نخواهی توانست شکوفا شوی. من خود نیز زمانی به دنبال رستگاری بودم، اما تمامی مکاتب ایمانی انسانهای میرنده از من خواستند که خویشتن خویش را انکار کنم! او معتقد بود که چیزی کشف نکرده و فقط منشی احساسات خویش بوده است.. وقتی این جملات رو می­خونم به این نتیجه می­رسم که شاید هم او بر خلاف تفکراتش عمل نکرد و حلقه مفقوده فقط اینه که او هرگز درک نشد..

 

کامیون­نوشت

قصه­اش درازه..

همه چی آرومه..

 

تنهایی عالیه ولی نه وقتیکه قراره تانگو برقصی.. 

 

هاروت و ماروت آب ندیده

 

معصومیت چیز مزخرف و چندش­اوریه. یه چیزی تو مایه­های بی­دست و پایی باکلاس. اصلا شیطون سرد و گرم چشیده خیلی قابل اعتمادتره از معصوم چشم و دل پاک. حداقل هیچ شیطونی نمی­تونه با یه چشمک سیب خورش کنه..

 

خود و خود

 

شاملو گفته، هیچ کس با هیچ کس تنها نیست.. 

و من می­گم، هیچ کس بی هیچ کس تنها نیست.. 

 

خیال خام راز بقا در بی­بقایی هر آنچه بقا دارد..

 

زمان دانشکده یه پرفسوری داشتیم آمریکا درس خونده و درس داده. اینو گفتم تا سطح سوادشو بدونید. اما مساله، معلومات این استاد نیست. این بزرگ مرد، با اون قد بلند، شونه­هایی که انگار چوب­لباسی توش جا مونده، سر کم مو و ابروهای پر پشت و دهان یه کم کج که اگه کسی رو با تغیّر صدا می­زد حتی شجاع­ترین دانشجوها هم، ببخشید، شلوار مبارک رو خیس می­کردند، برای من واضح­ترین توصیف غول خیابان آرام کمدی چارلی چاپلین بود! البته غولی با قلبی طلایی که اکثرا اونو پشت خشونت و جدیتی گول­زنک مخفی می­کرد. ولی همین آقای غول، یه روز سر کلاس، نمی­دونم چی شد، یهویی گفت، بچه­ها دیدید تو مغازه­ها تخم بلدرچین و گوشتشو می­فروشند؟ شما از اینا نخرید. چطور دلشون می­یاد پرنده به اون کوچیکی رو می­کشند و می­خورند..

حالا چی شد یاد این خاطره افتادم. در سفر آخرم به جنوب کشور، همسفرها با ذوق از خرید گنجشک تعریف و تشویق می­کردند که من هم بخرم. با پرس­و­جو، کاشف به عمل اومد، اونجا گنجشک­های پوست­کنده و آماده طبخ، به صورت دانه­ای به فروش می­رسه. دوستان حدود صد تایی خریده بودند! ولی من از دیدن اون تکه­های گوشت و استخوان کوچولو، همراه با گردنی باریک به نازکای چند میل، دلم ریش می­شد و نمی­تونستم تصور کنم چطور کسی می­تونه راضی بشه که صدها و صدها از این پرنده ها شکار بشند تا بی هنر پیچ پیچ اونها از لذت چشیدن گوشت گنجشک هم بی­نصیب نمونه..

آخه چطور انسانی که شدت ضعف و بی­دفاع بودن فرد روبرو باعث می­شه دلش به رحم بیاد، در برابر موجودی که در زمره بی­دفاع­ترین، ضعیف­ترین و بی­آزارترین­هاست، می­تونه تا این حد بی­رحم باشه؟ این بشر دو پا که مدعیانه همه چیز رو آفریده خدا برای استفاده خودش می­بینه و مغرورانه دست به چپاول و غارت هر آنچه هست می­زنه، هرگز می­اندیشه معیار ارزشمندی جان در چیه و آیا کوچکی یا بزرگی ابعاد جسم می­تونه تفاوتی در این ارزشمندی ایجاد کنه؟ و یا هرگز براش مهم هست که یک بار از خودش بپرسه چه چیزی باعث می­شه ستاندن جان موجودی دیگر دارای حرمت بشه؟ اصلا به ظن اون ذهن زیاده­خواه فرصت­طلب می­رسه که برای ارضای حس قدرت مطلق بودن حتما لازم نیست با آزردن و آسیب زدن به هر چه در دسترسش هست، خودشو اثبات کنه، بلکه می­تونه با خصلت رافت همه­گیر و بخشنده بودن، تبدیل به خلیفه­ای دایمی بر این کره خاکی و ماورا بشه؟ همون خلیفه­ای که زمین و زمان برای همیشه مسخر او قرار می­گیره..

  

ب.ن: امروز در اخبار زمانه از سرنوشت تلخ مارهای موسسه رازی خوندم. مارهایی که پس از سم­گیری، به صورت زنده در کوره انداخته و سوزانده می­شوند.. این هم نمونه دیگری از قساوت بی­پایان این بشر تمامیت­خواه نسبت به سایر جانداران..