سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

خون آشامی برای تمام فصول..

یادم نیست آخری باری که فیلمی چنان تاثیرگذار دیدم که خواستم چیزی درباره اش بنویسم، ولی از دیروز که به تماشای "مصاحبه با خون آشام" نشستم دایم چیزی در حال قلقلک ذهنم است. فیلم با یاس آدمی آغاز می کند و استیصالش در درمان درد حزن و آنجا که در پی نوشدارو به دام زهری بی پایان می افتد و ومپایریسیم.
اگرچه خون آشام قصه، لویی، سیب فریب لستات را گاز می زند و انتخابش رهایی خون آشام شدن به رنج انسان بودن است، برخلاف دید رایج و انبوه گفته ها در مورد این گونه، او از وجدانی عجیب رنج می برد که از او ابرموجودی یکه می سازد مابین هم نوعان خود که با وجود تمام نیاز جسمانیش حاضر به دریدن انسانها نیست و عذاب نوشیدن از شیره موشها را به حضیض کشتن نفسی برتر ارجح می دارد. او در پی کشف چیستی و کیستی خود است. ظلماتی که در آن گرفتار شده برایش پایان راه نیست و در پی شناخت آفریدگار این شرایط است. برای او، لستات، خون آشامی که انسان بودنش را از او گرفته و خود را پدر می نامند سرآغاز نیست و برای یافتن پاسخ سوالاتش سفری به دور دنیا را آغاز می کند. این آغاز همه با جسارت کودکی خون آشام، کلودیا، شروع می شود که به لویی می نماید خو گرفتن به اسارت چیزی از حقارتش نمی کاهد و برای رهایی از چنگال لستات باید چاره کرد. کودکی که از آغوش مادری مرده جدا شده بود و در پایان دوباره به آغوش مادری مرده باز می گردد و خاکستری از او به جا می ماند که خود سرمنشا طغیان لویی علیه تمام دنیای اطرافش می شود.
در سفر کشف حقیقت لویی به دور دنیا او که در می یابد خون آشامی به نام آرماند قدیمی ترین نوع این گونه است، امیدوارش می سازد به یافتن پاسخ سوالاتش. اما زود در می یابد این آرماند این آغازگر سحرآمیز چیزی نیست جز کارگردان یک تاتر اهریمنی که با فریب بیگناهان و تماشای بیخبران به سلاخی مشغول است و تلذذ از امپراتوری قدرت. خون آشامان گرد او تنها حیواناتیند مسخ شده و بی چهره و هویت که تنها دریدن کارشان است و همانها هستند که مرگ و نیستی کلودیا را رقم می زنند به جرم پاره کردن بند اسارت و تن ندادن به سرنوشتی که لستات برایش تعیین کرده.
شخصیت پیچیده لویی که برخلاف خوی آدمخوار و خون آشامش به دنبال پیدا کردن جایگاهش در چرخه حیات و هستی بی پایان است، چنان آرماند را متاثر می سازد که پوچی موجودات بی تفکر اطرافش برایش آشکار می شود. تا آنجا که با حیله فرستادن کلودیا به مسلخ و نجات و شوراندن لویی برای نابودی باقی خون آشامان تلاش می کند با لویی همراه شود. تلاشی بی حاصل، چرا که لویی می داند آرماند، فرمان دهنده تمام آن رنج نو، تنها در پی پیدا کردن همراهیست درخور و پشت کننده و چشم پوشاننده به مرگ گروه حقیری که به او امیدوار بودند و اعتماد کرده، و این خود حقارتیست نابخشودنی.
اعتراف آرماند به عدم آگاهیش از ریشه هستی و چگونگی پیدایش در عین اولین بود آغازی دیگر است برای لویی برای شروع سفری دیگر در پی یافتن آرامش و خانه ای امن. سفری که به کشف نیروی درونیش در فرار از تاریکی و دوام در نور ختم می شود. شاید بهترین تعبیر از لویی آنجا است که آرماند از او می خواهد حقیقت وجودیش را بپذیرد و خود زود پاسخ خود را می دهد که لویی خون آشامیست با روح انسانی. اگرچه این می نماید چگونه بودن متفاوت است از چگونه ساخته شدن ولی پایان قصه آنجاست که روح متعالی قادر به کنترل واقع نیست و لستات دوباره ظاهر می شود برای فریب انسانی دیگر و ساختن دو راهی انتخاب. انتخابی بین رنج هستی کوتاه انسانی و توهم زندگی بی پایان در قالب یک خون آشام. و این یک دو راهی بی پاسخ است در انتها..