سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

در جوامع فمینیسم زده یک وجه تشابه هست بین خواست عمومی از مردان و ازToilet tissue! از هر دو توقع دارند soft but strong باشند!

اخلاقیات کافیه

مار از ریسمان سیاه سفید می ترسه حکایت منه وقتی کسی بهم می گه به چشم خواهری نگات می کنم. انگار این اسم رمز شروع عملیات گند زدن به بهترین دوستی هامه.


پ.ن: رشد فکری لازمه تا بفهمی برای حفظ حرمت مرزها و نگاه درست و انسانی به جنس مخالف لازم نیست حتما خواهر برادر باشید.

این فضولی ما ایرانی ها خیالات و قصه نیست! فاصله رسیدن به چنین کشف و شهودی فقط یک کلمه است تایپ کردن در گوگل: "علت"! با اولین نتیجه پیشنهادی "علت جدایی فرزاد حسنی از آزاده نامداری" و دومین نتیجه پیشنهادی "علت جدایی آزاده نامداری از فرزاد حسنی"! نتایج سرچ کردن با کلمه "چرا" چیزی از فاجعه نخواهد کاست با پیشنهاد اول "چرا سگ نجس است". این در حالیه که سرچ کلمات معادل در انگلیسی ختم می شه به "چرایی آبی بودن آسمان" و "علت شروع جنگ جهانی"! بررسی جامعه شناسی قضیه که کارشناس می طلبه ولی همین مشت نشان خروار یه تلنگره از وضع فاجعه بار جامعه سطحی نگری که بهش دچاریم. در دنیایی زندگی می کنیم که عظمت یافته هاش فضا رو در نوردیده و مساله اش بازسازی ذره خداست و عامه مردمش در پی شادی و آرامش اند. در چنین زمانی مهمترین مساله مردم ما خرافات هزارساله است و یا همچنان سرک کشیدن زیر لحاف بقیه با چنان عمومیتی که تبدیل شده به پیشنهاد اول گوگل!


پ.ن: گزارشهای آماری وبلاگ نشون می ده ده عبارت اول جستجو شده در گوگل که به "سبک نامه یک سمک" ختم شده مربوطه به کتاب "کلیدر" با بیشترین جستجو برای " ننه گل ممد"! و عبارت یازدهم جستجو شده مربوطه به: "باسن کیم کارداشیان"!! این هم باید از اسرار الهی باشه که چطور کسانی از باسن این بانوی مکرمه با چنان سکنات و وجناتی ختم به خیر شدن به چنین جایی!

جاده یک طرفه..

مرتضی پاشایی برام یعنی فرودگاه غربت، یعنی پای لرزان قلب هراسان، یعنی پرواز وحشت، یعنی تنهایی تردید، یعنی استقامت امید، یعنی شروع آفتاب اقیانوس پیروزی.. مرتضی پاشایی برام تا همیشه یعنی همینها..

و خاصیت عشق این است..

چه خوش گفت اوژن یونسکو در "تشنگی و گشنگی"، من همینکه با تو باشم، حتی از مردن هم ترس ندارم. همینکه یک قدم بردارم و بتوانم دست تو را لمس کنم، همینکه در اتاق پهلویی من باشی و صدایت کنم و تو به من جواب بدهی، من خوشحالم..

باران عشق را تمامیتی نیست..

77 بود. تو بودی و من شاد بودم و بی خیال و "با قلب خود چه خریدم؟" می خواندم از سیمین بهبهانی. شانزده سال گذشت. نه تو هستی نه او..

هنرپیشه

آنکه می گرید یک درد دارد، آنکه می خندد هزار و یک درد..


پ.ن: با رابین ویلیامز، فیلمها و خنده هاش دنیا یک کم کمتر زشت بود..

این آخرین رمان، سلام..

اولین آنها را به درختی بستند و آخرین آن ها طعمه مورچگان می شود.. نسل های محکوم به صد سال تنهایی، فرصتی دوباره روی زمین نداشتند..

لابه لایِ لای لایِ دل

بی صداقتیست اگر بنویسم این روزها در آستانه چهار ساله شدن پریدنم دلم بیشتر هوای ایران می کند! چندیست هیچ چیز این وطن رغبتی در من بر نمی انگیزد! همه چیزش تکراری شده... تسلسل بی پایان قصه ها و غصه هایش. چرخه بی حد آدمهای هزار رنگ عوضی و عوض نشده اش.. تمام نوشتن هایم از سر غم تعلقم بود، که یادمان داده بودند بی ریشگی بد است ولی این روزها که من بی ریشه ام و بی تعلق، تنها حس یک ماهی آزاد را دارم. یک ماهی رها. یاد گرفتم چیزی که چهار سال پیش بریدم نه ریشه ام، که بند تغذیه دایمی ام بود از ناف وطن. بندی که به جای نشاط و زندگی دادنم، دور گردنم پیچیده، در حال خفه کردنم بود. این روزها که سخت مشغولم اگر دمی هم دلتنگ شوم دلتنگ خاطرات خوب می شوم با آدمهایش.. و یکی از آن آدمها که نوشتنش از ماهی بهانه ای شد از نوشتنم امروز، خاموش گزیده گوی، آهسته و پیوسته:

یادش به خیر.. همه چیز از آن 4 سال پیش از خدا بی خبر تمام شد.

به پیوندهایم سرزدم.. پیوندهایی که لااقل روزی یک بار بهشان سر می زدم؛ انگار واقعاً پیوندی میان ما باشد و حالا نیست..

..

ماهی سیاه کوچولوی ماجرا جو.. به اقیانوس رفت گویی. از وقتی که پایش باز شد آن طرف آب؛ هوایش بالا رفت...؟ وقتش کمتر شد...؟ خدا می داند...! نه آن که سر نمی زندها نه.. نه آن که نظر نمی دهدها نه، به خدا که گلایه ای نیست از این دوستِ دوست داشتنی؛ فقط آنکه از یک وقتی به بعد نظراتش را بست..تنها راه ارتباطیمان هم مسدود شد و تمام.

..

من این جا مانده ام و حوضم.. حوض بدون ماهی.. بدون..  من مانده ام بی خبر از تمام رفقایم بی هیچ پیوندی میان ما..


در درستی سراب "این است فرهنگ ایرانیان"..

چند روز قبل که به قصد به روز کردن دانسته هایم از سیدجمال الدین اسدآبادی، کاشف شدم سید جمال اخیرا با همراهی و حمایت ایران به نام افغانستان و با نام سید جمال افغانی در سازمان ملل ثبت شده، آه از نهادم برخواست که او فراماسونری بود یا نبود در هرحال بخشی از تاریخ ایران هست اثراتش غیرقابل کتمان. چندی بعد دومین ضربه حواله ام شد وقتی در خبرها خواندم چوگان بازی باستانی ایرانی به نام آذربایجان در سازمان ملل ثبت شد بی هیچ اعتراضی از سوی نماینده ایران! درد در مغز استخوانم پیچید از این همه نافهمی. ولی دریغ از یک موج مردمی و اعتراضی موثرحتی در فضای عمومی نت. انگار نه انگار که این فرهنگ این مرز و بوم هست که اینگونه ذره ذره قباله اش سند می خورد به نام همسایه ها. حتی در پیج یتیم و ششصد نفری "چوگان ورزشی ایرانیست" انگار گرد مرگ پاشیده بودند پس از این. و این همه وقتی اتفاق می افتاد که جوانهای ایران صدهزار صدهزار بر سر و کله هم می زدند در لایک کردن پیجهای زرد با پستهای زردتر که احمقانه و دروغین بودنشان نیاز به هوشی داشت کمتر از متوسط!

هنوز درد ضربه قبلی در جانم بود که ناگهان ضربه ای دیگر به مثابه ضربه فنی نقش زمینم کرد. از فوتبال هیچ نمی دانم ولی خوب می دانم اثرات شعور و فرهنگ بالا چه می کند در نحوه رفتار آدمها با یکدیگر. چهل هزار نظر، توهین و شوخی نابجا و بی معنی در صفحه شخصی بازیکنی آرژانتینی نگاشته شد به جرم همگروه شدن کشورش در جام جهانی فوتبال با ایران! شوکه شده وقتی دوباره به وب نگاه انداختم برخی از جسارت ایرانی می گفتند که در حال تسخیرند! و مدافع عملکردشان و نافی توهینها و روشنفکربازی بودن نقد هرزنویسی آنها! عده ای شرمساراز ایرانی بودن و هم رده آن مردم گستاخ شناخته شدن! دسته ای دیگر همه تقصیر را به پای کاستی های و محدودیتها می نوشتند که اینها را نباید به پای فرهنگ ایرانی گذاشت. که اینها یک عده جوون دق مرگ شده پر از محدودیت و تنگنا هستند که دوست دارند بپاشن و...که اجازه نفس کشیدن و زندگی ندارند و خب جوگیر می شند و فاجعه درست می کنند و جرم سگی که پاچه می گیره پای صاحبشه!! و صد البته در آخر برخی دیگر همچنان در خواب چند هزار ساله از "این است فرهنگ ایرانیان" می گفتند که وقتی مصر و یونان چنان کردند ما بهمان کردیم! 

اگر چه مطالعه علمی و کارشناسانه اهل فن برای  ریشه یابی دقیق این رفتارهای ضدفرهنگی ایرانی که تاریخچه اش به صور مختلف قدمتی طولانی دارد، مهم است ولی مهمتر از آن عوارض روز به روز فراگیرتر شده این بیماری روحی روانیست که خشک و تر را با هم می سوزاند و باعث شناخته شدن ایرانی با چنین رفتارهای ضداجتماعی هرجای این کره خاکی که باشد شده است. امروز سراب شیران بیشه ایران زمین تنها کنایه ای است مضحک وقتی که اینان در فرومایگی و حقارت پستتر از شغالان شده اند که جسارت هیچ عرض اندامی در برابر زور و ناحق را ندارند ولی هیچ جنبده بی آزاری هم از آسیب آنها در امان نیست! "این است فرهنگ ایرانیان"..

بیسوادی، جهل و سطحی نگری این مردم تکان دهنده است وقتی مفتخرند به ستاره های تنهای آسمان فرهنگ و علم این دیار از عهد عتیق که اتفاقا قربانیان مردم زمان خود بودند. چنانچه ستارگان تنهای امروز قربانیان مردم امروزند. اینکه چه شد ایرانی چنین شد خود سرابی دیگر است ساخته پرداخته ذهن خیالباف ایرانی که خود را با اسطوره های هزاران سال پیش این دیار یکی می بیند. اوضاعیش حکایت پیرمردست که پز رعنایی جوانیش را به دیگران می دهد و در خفا می داند در جوانی هم پخی نبوده! ایرانی هم فراموش کرده و شاید نمی داند فرهنگ هزار ساله غنی ای که به آن می بالد کوچکترین تناسبی با حضیضی که قرنهاست به آن دچار است ندارد و آن خرده باقی مانده فرهنگ هم امروز نصیب دانه چینان همسایه می شود.

وطن تنها محدود نیست به مرزهای جغرافیایی. وطن یعنی خاک بهمراه مردم. چیزی که مردم را به خاکش گره می زند و عشق به وطن را می آفریند فرهنگ است. وطن بی فرهنگ تنها مشتیست خاک سترون و مرده که رویشی را حاصل نمی شود. ریشه ای در آن ثمر نمی گیرد. و مردم بی ریشه و فرهنگ،  توخالی می شوند و پوک. تهی مغز می شوند و سبک. بی غیرت می شوند و بی همت. جبون می شوند و ذلیل. امروز توسری خور داخل اند و فردا روز در برابر هجوم بیگانه  بی تفاوت..