از دیروز که خبر را شنیدم بغضی بختک انداخت تو گلوم. غم وطن و عجزم در ایجاد هیچ تغییری چنگ می زد به قلبم. شبش کابوس ایران را دیدم که دوباره برگشتم و مشغول کارم زیر دست یک خانم دماغ و آقای ریش! با دلهره بیدار شدم. دلم آشوب بود. انگار توش رخت می شستند. خراب بودم و ناتوان. انبوه درهم واژه ها در مغزم برای نوشتن یاری نمی کردند. جرقه ای مطلبی را بیادم آورد که چهار سال پیش نوشته بودم. چقدر مناسب این روزها. چقدر شباهت و تکرار. انگار این مردم تکثیر شدند و جوانه زدند تا دوباره براویخته شوند بر صلیب بی گناهیشان، و من تنها دوباره می گویم: برای آخرین بار تو را خدانگهدار..
سالی دیگر گذشت از بودن جینجر کت، این دوست داشتنی ترین و مهربانترین گربه نارنجی.. تولد دوباره ات فرخنده، ای مسافر کوچولوی قصه من..
سلام دخترم. تنهایم. دفتر خاطرات ذهنم را مرور می کردم. در لابلای ورق های خاطرات، به دلنوشته ای بر خوردم. گفتم برایت بنویسم این روزها که با نگاه های امیدوارنه به پایان نزدیک می شوی.. و آغاز داستان: شب است و دلتنگم. به آسمان نگاهی انداختم. شب چادر سیاهش را کشیده. ماه با طمانینه میدرخشد. ستارگان گردش حلقه زده اند و سو سو کنان به زمین می خندند. با نگاهی حسرت بار به ماه می گویم, من هم یک ماهی سیاه کوچولو داشتم که دست سرنوشت اونو به اقیانوس برد. برد و برد و برد... تو از آن بالا ماهی منو میبینی؟ ماه گفت، نه. آهی بلند کشیدم. ماه گفت، غصه نخور تو بگو ماهیت چه شکلی بود تا درون اقیانوس سرک بکشم و بهت خبر بدم. گفتم، یکی مثل خودت ماه. کافیه رُخت تو آب بیفته. اون سرشو بالا میکنه بهت نگاه میکنه. ماه دلم را نشکست. همین طور که دور زمین گشت میزد به اقیانوس نزدیک شد. عکسش که به آب افتاد صدا زد، ماهی سیاه کوچولو. ماهی سیاه کوچولو. ماهی با تعجب گفت، کی منو صدا زد؟ ماه گفت، من من. مادرت نگران توست و هر شب به آسمان خیره می شود و لالایی غم می خواند. دلتنگی مادرت را شنیدم و به جستجویت آمدم. ترا دیدم و خوشحالم و دعایت میکنم که مثل من ماه آسمان شوی و هر شب مادرت ترا بر بلندای افق روشنایی ببیند و به تماشای زلال لحظه نگاه خدا را احساس کند که دلداری بود که در تنهایی یارش بود. دلت خدایی و نگاهت آسمانی و خدایت پر پروازت.. دخترم یک قدم مانده تا صبح سلامت. عاقبت به خیر شوی با سلام خدا و آسان بگذری از تلاطم دغدغه ها. آمین
مدیدی طول کشید تا قوه خوب تخلیم را دریابم. در ذهنم می سازمت، در رویاها به سراغم می آیی..
پ.ن1: دقیقا وقتی که فکر می کنی بالاتر از سیاهی رنگی نیست، حقیقت از پشت بیخ یقه ات را می چسبد تا نشانت دهد گاهی چقدر ناباورانه تمام باورهایت می توانند رنگ ببازند و چطور همه آموخته هایت و شناخت هایت می توانند غریبه شوند. من اینک دوباره در آغازین یکمین سال دیگری ایستاده ام..
پ.ن2: ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم / ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..
1- یکی از بهترین تاکتیکهای به تله انداختن حریف ضعیف، حمله مستقیم و آنی از جبهه جلو است. حریف ترسان پا به فرار در جهت مخالف خواهد گذاشت. دقیقا جایی که باقی گروهان ما منتظر استقبال از آنهاست..
2- اگر نخودی بازی، عاشق و سیاهی لشکرهای شلوغ کردن ماجرا، روایتی، اضداد، رباعی، مرضی، و لولوی سر خرمن شلیلی که قرار بود نقش مار جهنم را بازی کند کنار بگذاریم، می ماند فقط دو مهره که در این صفحه مشغول بازی اند و بازی دادن..
3- تحصیل کرده روشن اندیش خارج نشین که دموکرات بودنش را در بوق می کند ما را مزین کرده به دهاتی و امل بودن. فراتر از اینها به جرم عقیده متفاوت، شده ایم حکومتی! ما را که از دهاتی و امل بودن هراسی نیست ولی اگر انفعال را درمان درد ندانستن می شود حکومتی بودن، ما آنرا هم به جان بخریم..
4- زیاد هوایی نشوید با این بیماری یاس و بدبینی که به آن دچارید هر چقدر هم جملات نیچه و انشتین را بازنشر کنید آخرش کسی هستید در حد گلوم گالیور با "من می دانم" هایش و گوجای بنر با "من مخالفم" هایش!