سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

همه خستگی این سالها بر شانه هایم..

وقتی همه چیز در جای خودش است ولی من همچنان اشکم به مشکم بند است، وقتی از خودم می پرسم چه مرگمم است؟ وقتی هیچ جوابی ندارم بر نق زدن ها و شکایت کردن های بیخود، بر لج کردن های کودکانه، سیب و سرگشتی ویولتا را می خوانم و منحنی سینوسی : یا همه ی آن چیزی که باید در مورد مهاجرت بدانید و هیچ وقت هیچ کس به شما نمی گوید. گریه ام می گیرد دوباره از تعلق داشتن به هیچ کجا، از حیرانی بین بهشت مجازی اینجا و دوزخ حقیقی آنجا و همچنان مانده و رانده از هر دو.. جینجر کت می گوید واتس آپ هانی؟! پاسخ می دهم یو کانت آندرستند! گریه ام هق هق می شود..

چه ترسی داره بوسه بر لب خونین آزادی؟


هزینه تقلب را به متقلب تحمیل کردن، به است بر هیچ هزینه ای تحمیل نکردن..



پ.ن1: غربت و ایران مرا بی حوصله کرده است برای نوشتن و گفتن.. هر آنچه باید بگویم اینجاست:

پ.ن2:
چهار سال گذشت از سلاخی شدن تمام امیدهامان و از خون جوانان وطن هیچ لاله ای نرویید. لبریز از خشم، مایوس از دوباره سبز روییدنت ولی نتوان آرام گرفت..

پ.ن3:دستهایی که تاج خار می سازند به مراتب از دستهای تنبل و بیکاره بهترند..


سلام ای روشن فردا...

چترها را باید بست..

شیر آسمون وا شده بود و ازش سیل می­بارید. باید می­رفتم زیر بارون حتی با اینکه می­دونستم چطوری تا عمق وجودم خیس می­شه. تو اون سرما زیر شرشر بارون، دکه ذرت فروشی توجهمو جلب کرد. رفتم طرفش. شنیدم دختری با لحن بامزه ای می­گه، آقا من پاپ کرن زیاد خوردم ولی مال شما از همه جا کاملتر و بهتره. مرد میانسال گویی که چه کار مهمی رو به سامان می­رسونه، بادی به غبغب انداخت، الهی شکر که یکی قدر ما رو می­دونه! در حالی که چشمم به ظرف بزرگ ذرت مکزیکی بود، با تعجب رو به دختره گفتم، منظورت احتمالا ذرت مکزیکیه، نه پاپ کرن. که مرد تندی به جای دختره گفت، پاپ کرن نه! و کشدار ادامه داد، کاپ کرن! تازه اون موقع دیدم رو شیشه ­اش نوشته، کاپ کرن! با خنده گفتم، شرمنده، یه لحظه شنیدم پاپ کرن. که بازم مرد شروع کرد. آره، انگلیسی ها به ذرت می گند، کرن! و کاپ هم یعنی ظرف! نه، یعنی فنجان!! با دیدن نگاه عاقل اندر سفیهی که دختر و پسرای تو صف بهم مینداختند بیشتر خنده ام گرفت ولی در عین تایید حرفاش با چشمای خندان و تکون دادن سرم به علامت توافق، سکوت کردم چون یه چیز مانع ارضای حس خودخواهی و فضل ­فروشانه ­ام شد: قیافه مغرور و رضایتمند مرد میانسال ذرت­فروش که خوشحال بود چیز تازه­ای به کسی یاد داده..

                                                                                           زیر باران باید رفت..

حس لحظه..

خواستنی با همه وجود به معنای دوست داشتنی با همه وجود نیست و بالعکس. آرامش و شادی با هم توامان نیستند. ممکن است به مانند اسپندی بر آتش بی قرار باشی ولی شاد، و یا در منتهای آرامش ولی ناشاد..

برای من، تو، او..

لیتل بلک فیش ته گودال ماریان فقط یه لیتل جینجر کت کم داشت.. گاهی در برابر هماهنگی و یکنواختی کسل کننده، کنتراست می تونه به هنر زیبایی، معنا، تاثیرگذاری عمیق و ماندگار ببخشه..

 

پی نوشت: بی تو سیل گل را چه کنم؟  گل ندارد بی تو رنگ و بو..

If I go to the grave, I have no regret

ای کاش یه تفنگ داشتم.. یکی شلیک می کردم به مغز تو، یکی به قلب خودم..

نسلهای محکوم به صد سال تنهایی فرصت مجددی در روی زمین نداشتند..


...خوزه آرکادیو آن خاطرات را فراموش کرده بود. زندگی در دریا با هزاران یاد و یادگار، خاطره او را پر کرده بود. فقط ربکا با اولین برخورد از پای در آمده بود. بعد از ظهری که او را در حین عبور از جلوی اتاق خود دید فکر کرد پیترو کرسبی در مقایسه با آن مرد عظیم الجثه که صدای نفس کشیدنش مثل کوه آتشفشان در تمام خانه شنیده می شود چیزی جز یک عروسک پنبه ای نیست. به هر بهانه ای خود را به او نزدیک می کرد. یک بار خوزه آرکادیو با کنجکاوی وقیحانه ای بدن او را ورانداز کرد و گفت: خواهر کوچولو، حسابی یک زن شده ای! ربکا عنان از کف داد. با ولع گذشته خوردن خاک و گچ دیوارها را از سر گرفت. با چنان اضطرابی انگشت خود را می مکید که روی شست دستش میخچه زد. مایعی سبز رنگ با زالوهای مرده استفراغ کرد. چندین شب را در تب و لرز به صبح رساند. در انتظار می ماند تا سحر بشود و خانه از بازگشت خوزه آرکادیو بلرزد. یک روز بعد از ظهر، وقتی همه خوابیده بودند، تحملش تمام شد و به اتاق خواب او رفت... سه روز بعد، هنگام نماز ساعت پنج، با هم ازدواج کردند. روز قبل، خوزه آرکادیو به مغازه پیترو کرسبی رفت. او داشت درس سه تار می داد. بدون اینکه او را برای صحبت به کناری بکشد گفت: من و ربکا عروسی می کنیم! رنگ از چهره پیترو کرسبی پرید. سه تار را به دست یکی از شاگردانش داد و کلاس را تعطیل کرد. وقتی در اتاق که با انواع آلات موسیقی و اسباب بازی های کوکی پر بود تنها ماندند، پیترو کرسبی گفت: او خواهر شما است. خوزه آرکادیو جواب داد: برایم فرقی نمی کند. پیترو کرسبی عرق پیشانی را با دستمالی آغشته به عطر خشک کرد و گفت: علاوه بر اینکه بر خلاف طبیعت است برخلاف قانون هم هست. خوزه آرکادیو بیشتر بخاطر رنگ پریدگی پیترو کرسبی تا بخاطر موضوع گفتگو صبر و حوصله خود را از کف داد. گفت: گور پدر طبیعت!...  


پی نوشت: انگار صد سالی می گذرد از زمانی که "صد سال تنهایی" مارکز را خوانده بودم ولی تازه این روزها دارم می فهممش..


شهر من، شهر جاهلانی تحصیل کرده..


دیدن زنان بوی مطبخ گرفته بر پای منبر تاسف بار نیست. افسوس و آه من زمانی برخاست که دیدم زنان دود چراغ خورده در محضر علم، بحث "تقصیر" می کنند در تمتع و چیدن ناخن و مو..


The Wedding Planner


Steve: Fran is great. But... what if what I think is great really is great, but not as great as something greater?

دنیای مردانه مردانه..

  دنیایی که همه چیزش برای مردها ساخته شده، حتی زنهای این دنیا..