شیر آسمون وا شده بود و ازش سیل میبارید. باید میرفتم زیر بارون حتی با اینکه میدونستم چطوری تا عمق وجودم خیس میشه. تو اون سرما زیر شرشر بارون، دکه ذرت فروشی توجهمو جلب کرد. رفتم طرفش. شنیدم دختری با لحن بامزه ای میگه، آقا من پاپ کرن زیاد خوردم ولی مال شما از همه جا کاملتر و بهتره. مرد میانسال گویی که چه کار مهمی رو به سامان میرسونه، بادی به غبغب انداخت، الهی شکر که یکی قدر ما رو میدونه! در حالی که چشمم به ظرف بزرگ ذرت مکزیکی بود، با تعجب رو به دختره گفتم، منظورت احتمالا ذرت مکزیکیه، نه پاپ کرن. که مرد تندی به جای دختره گفت، پاپ کرن نه! و کشدار ادامه داد، کاپ کرن! تازه اون موقع دیدم رو شیشه اش نوشته، کاپ کرن! با خنده گفتم، شرمنده، یه لحظه شنیدم پاپ کرن. که بازم مرد شروع کرد. آره، انگلیسی ها به ذرت می گند، کرن! و کاپ هم یعنی ظرف! نه، یعنی فنجان!! با دیدن نگاه عاقل اندر سفیهی که دختر و پسرای تو صف بهم مینداختند بیشتر خنده ام گرفت ولی در عین تایید حرفاش با چشمای خندان و تکون دادن سرم به علامت توافق، سکوت کردم چون یه چیز مانع ارضای حس خودخواهی و فضل فروشانه ام شد: قیافه مغرور و رضایتمند مرد میانسال ذرتفروش که خوشحال بود چیز تازهای به کسی یاد داده..
زیر باران باید رفت..
لیتل بلک فیش ته گودال ماریان فقط یه لیتل جینجر کت کم داشت.. گاهی در برابر هماهنگی و یکنواختی کسل کننده، کنتراست می تونه به هنر زیبایی، معنا، تاثیرگذاری عمیق و ماندگار ببخشه..
پی نوشت: بی تو سیل گل را چه کنم؟ گل ندارد بی تو رنگ و بو..
ای کاش یه تفنگ داشتم.. یکی شلیک می کردم به مغز تو، یکی به قلب خودم..
...خوزه آرکادیو آن خاطرات را فراموش کرده بود. زندگی در دریا با هزاران یاد و یادگار، خاطره او را پر کرده بود. فقط ربکا با اولین برخورد از پای در آمده بود. بعد از ظهری که او را در حین عبور از جلوی اتاق خود دید فکر کرد پیترو کرسبی در مقایسه با آن مرد عظیم الجثه که صدای نفس کشیدنش مثل کوه آتشفشان در تمام خانه شنیده می شود چیزی جز یک عروسک پنبه ای نیست. به هر بهانه ای خود را به او نزدیک می کرد. یک بار خوزه آرکادیو با کنجکاوی وقیحانه ای بدن او را ورانداز کرد و گفت: خواهر کوچولو، حسابی یک زن شده ای! ربکا عنان از کف داد. با ولع گذشته خوردن خاک و گچ دیوارها را از سر گرفت. با چنان اضطرابی انگشت خود را می مکید که روی شست دستش میخچه زد. مایعی سبز رنگ با زالوهای مرده استفراغ کرد. چندین شب را در تب و لرز به صبح رساند. در انتظار می ماند تا سحر بشود و خانه از بازگشت خوزه آرکادیو بلرزد. یک روز بعد از ظهر، وقتی همه خوابیده بودند، تحملش تمام شد و به اتاق خواب او رفت... سه روز بعد، هنگام نماز ساعت پنج، با هم ازدواج کردند. روز قبل، خوزه آرکادیو به مغازه پیترو کرسبی رفت. او داشت درس سه تار می داد. بدون اینکه او را برای صحبت به کناری بکشد گفت: من و ربکا عروسی می کنیم! رنگ از چهره پیترو کرسبی پرید. سه تار را به دست یکی از شاگردانش داد و کلاس را تعطیل کرد. وقتی در اتاق که با انواع آلات موسیقی و اسباب بازی های کوکی پر بود تنها ماندند، پیترو کرسبی گفت: او خواهر شما است. خوزه آرکادیو جواب داد: برایم فرقی نمی کند. پیترو کرسبی عرق پیشانی را با دستمالی آغشته به عطر خشک کرد و گفت: علاوه بر اینکه بر خلاف طبیعت است برخلاف قانون هم هست. خوزه آرکادیو بیشتر بخاطر رنگ پریدگی پیترو کرسبی تا بخاطر موضوع گفتگو صبر و حوصله خود را از کف داد. گفت: گور پدر طبیعت!...
پی نوشت: انگار صد سالی می گذرد از زمانی که "صد سال تنهایی" مارکز را خوانده بودم ولی تازه این روزها دارم می فهممش..
دیدن زنان بوی مطبخ گرفته بر پای منبر تاسف بار نیست. افسوس و آه من زمانی برخاست که دیدم زنان دود چراغ خورده در محضر علم، بحث "تقصیر" می کنند در تمتع و چیدن ناخن و مو..
دنیایی که همه چیزش برای مردها ساخته شده، حتی زنهای این دنیا..