سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

تعادل زندگی..

به بعضی همه چی می ده به بعضی هیچ..

همینه..

 در دنیایی که هر چیزی در جایگاه بایسته اش قرار گرفته، دلسوزی معنایی ندارد..

تنگنا..

هرگز نیامدی... و هرگز نرفتی...

الهم اشفع


احمقانه ترین جمله ای که پرستار زمان مرخص شدن بیمار می تونه بگه: به امید دیدار!

قسم به نبودنت..

ترک عبودیتت کردم زمانی که دانستم همه بندگیم از عجز من است نه بزرگی تو..

جارو­برقی ذهن

عجب کامپیوتریه! پوشه پوشه، فایل به فایل، هر چیزی مرتب سر جای خودش. البته هر فایلی هم حکایت خودشو داره. بعضی وقتها یه فایلی یه مدت برات جالبه و دلنشین. می­بری و می­زاریش تو دسک تاپ تا مثلا جلو چشمات باشه! گاهی هم یه هشدار می­شنوی، فایلهایی که مدت درازیه استفاده نکردیو پاک کن. ولی تو که گوش نمی­کنی می­گی حالا بزار باشن. آخه تحمل جای خالیشون برات سخته! در نهایت قبول می­کنی، ظاهرشون جالب بوده ولی واقعیت اینه که فقط الکی جاتو پر کردن و دورتو شلوغ و زودی دیلیتشون می­کنی، می­رن تو ریسکل بین. و دوباره بر­می­گردی سر همون فایلهای قدیمی و کارامدی که تو درایو­های اصلی ذخیره کرده بودی. قسمت بد ماجرا اینه که گاهی مجبور می­شی یه فایل دیلیت شده رو که تازه از ریسکل بین هم دیلیتش کردی، دوباره بازیافت کنی. اخ که فایلهای دیلیت شده ­ای که فکر می­کردی دیگه برای همیشه از دستشون دادی، چقدر بعد بازیافت برات عزیز می شن. می بری تو بهترین و دور از دسترس ترین پوشه ­هات می زاریش. اون قدر دور از دسترس که دیگه حتی خودتم برای همیشه فراموششون می کنی و خلاص.. خداییش این مغزآدم حرف نداره. از هر سوپر کامپیوتری، سرتره. فقط کافیه هر چند وقت یک بار دیفراگ فایلهای اضافی و بیخودش یادمون نره..

 

توهم میلیاردی

 

   

One of the funniest facebook note I've ever read

آنگاه که آب سر بالا می رود..

وقتی زوج استرالیایی و استاد دانشگاه از من پرسیدند، غیر از ایران، مردم کدام کشور پرشین نامیده می شوند، در پاسخ کوتاه گفتم، پرشین یعنی مردمی از پرشیا، و تنها پرشیا در دنیا، ایران است. متحیر نگاهم کردند و دوباره پرسیدند، پس چرا دانشجویان عراقی و اردنی شان معتقدند آنها هم پرشین هستند! و این بار من حکایت حکیم سنایی را روایت کردم، که در بازار می رفت. مردی دید بر بلندی اشعار سنایی را می خواند. سنایی پرسید، این اشعار سنایی نیست؟ و مرد پاسخ داد: من خود سنایی ام دیگر! سنایی حیران گفت: شعردزد شنیده بودیم! شاعردزد ندیده بودیم!
و این حکایت ماست با این دوستان تازه شناخته شده عرب پرشین(!)، که کارشان دیگر از نام و رسم دزدی گذشته، و دیگر خودمان را به کل می دزدند. با این اوضاع بی حساب و کتابی که در آن سرگردانیم، باز گلی به گوشه جمالشان که هنوز متهم مان نکردند به هر آنچه در تاریخ اعراب معرفند به آن!

پ.ن: به کدام دستاوردمان می بالیم؟ تنها پرشین دنیا هستیم که هستیم. چیزیست هم مایه تنها قبیله ناشناخته جنگلهای آمازون. چه کسی اهمیت می دهد پارسیان و اعراب متفاوتند؟ برای اینها تفاوتش به مهمی تفاوت زیمباوه از زامبیاست. این مردم هنوز که هنوز هست مرا در این موقعیت قرار می دهند که پاسخ دهم ایرانیان از قاشق و چنگال استفاده می کنند یا از انگشتان خود برای غذا خوردن! موقعیت حقیرانه و شرم آوریست. و خودمان مسئول این دید بدوی هستیم..

پارادوکس لیبیایی


دخترک با شوق و گریه فریاد می زد، ما به آزادی رسیدیم، ما به آزادی رسیدیم، و نمی دانست آزادی که آمریکایی ها برایش به ارمغان آوردند، همان آزادی ناب هزار و چهارصد سال پیش و مهمتر از همه، آزاد بودن چند همسریست..


پ.ن: این آزادی های آمده و تقسیم شده از کوله پشتی آمریکایی ها، مرا به یاد "اوریانا فالاچی" می اندازد و کتاب "زندگی، جنگ و دیگر هیچ". آنجا که اوریانا بی پروا از جنایات این سربازان آدامس به دهان و خندان می نویسد و جایی که به کنایه، قصه عیسای مصلوب شده در ویتنام را بازگو می کند. عیسایی که آن پسران خندان، با انبردست، میخ های کوبیده در کف دستان خون آلودش را گشودند و سیگار و آدامس تعارفش کردند..


حقا دست مریزاد و احسنت از این آدم خلق کردنت!

 

صحنه: چین، بازار، خیابان، یک هفته پیش 

 

برداشت اول: دختر، خردسال، در حال بازی، تصادف شدید با کامیون 

برداشت دوم: توقف کوتاه راننده کامیون، عبور دوباره از پیکر نحیف کودک 

برداشت سوم: عبور بی توجه ده ها رهگذر مختلف (راننده، پیاده، مادر و فرزند،..)   

برداشت چهارم: عبور کامیون دوم، زیر گرفتن دوباره بدن غرقه به خون طفل  

برداشت پنجم: کشیدن بدن کودک به کنار مسیر، بلند کردن بدن له شده توسط یک زباله جمع کن

برداشت ششم: بیمارستان، همان کودک، مرگ مغزی شده، پیکر کاملا درهم شکسته   

 

نتیجه انتزاعی: تازه ملتفت شدم چرا همیشه فقط بزرگ وصف ناشدنی و نادیدنی بودی.. منم بودم از شرم آفرینش چنین مخلوقی، پنهان می شدم و هرگز رخ نمی نمایاندم!