قیافه کولیوارش باعث شد ازش کناره بگیرم. حتی وقتی تمایلشو دیدم بازم میلی به همصحبتی نداشتم. چشامو بستم تا نشون بدم میخوام بخوابم. با چشای بسته هم سنگینی نگاهشو حس می کردم. همچنان میخواست حرف بزنه. خودمو با لبخندای زورکی بهش سپردم تا خسته بشه ولی کمکمک با هر کلمه اش خودم بیشتر مشتاق میشدم. با حرفاش انرژی تازه رو به سوپاپهای تخلیه شده ام تزریق میکرد. اون قدر گفت و گفت تا مطمئن شد اثرشو گذاشته. وقتی تو مقصد پیاده شد، از شیشه عقب نگاهش کردم. نگاهش کردم تا لبخندمو ببینه ولی اون نگاهم نکرد. نگاهم نکرد و رفت..