یه جوری با بقیه دوره گردها فرق داشت. بیشتر از همه، قلم و کاغذ تو دستش توجهمو جلب کرد. جلو رفتم تا کمی باهاش حرف بزنم که متوجه شدم ناشنواست و بعد با همون قلم، سرگذشتشو خیلی مختصر برام نوشت..
اعتراف می کنم برای پانویس این تصویر یادگاری، نزدیک بود باز هم بشینم به فلسفه بافی ولی بعد دیدم هیچ کلامی به گویایی رنج نهفته تو چشمای پیرمرد نیست..
رفته بودم رقابت ساخت مجسمه های شنی رو ببینم. دوربینم شارژ نداشت و نتونستم عکسی بگیرم. با خودم گفتم، هنوزم فرصت هست و فردا می یام تا از این مجسمه های زیبا، تصویری ثبت کنم. فرداش رفتم ولی حیرت زده با ساحل یکدستی روبرو شدم که هیچ نشونه ای از رقابتی که روز قبلش اونجا برگزار شده بود، دیده نمی شد. انگار نه انگار اون قوی زیبا روی ساحل بالهاشو گشوده بود. از تمساح بزرگی که انسانی رو طعمه خودش کرده بود هم، چیزی باقی نمونده بود! فقط موج بود پشت موج، که می آمد و می رفت و همه چی رو با خودش به دریا می کشید..
چقدر زندگیمون سسته! می جنگیم برای چیزی که به کوتاهی زمانی قدر همون فردای من، به درون دریا کشیده می شه و چنان محو می شه که انگار هیچ گاه نبوده و باز فردایی می یاد که یکی دیگه می جنگه و در نهایت فقط دریاست که برجاست و یادی از مجسمه شنی، در ذهن ماهی شناور..
پی نوشت: خاطره اون مجسمه های تلنگرزن در ذهنم مانا شد ولی عطر بهار نارنج، به جای سرمستی، چنان هشیارم کرد که به یاد آوردم، نقطه پایانی وجود ندارد. من از خدایم و به سوی او باز می گردم..
پنج مرحله رستگاری:
1- پذیرش خطایی که مرتکب شدی
2- ندامت
3- رفتار عادلانه
4- روراست بودن با خدا
5- هر چقدرم آرزو کنیم، زمان ما را دو بار در یک مکان قرار نمی دهد. پس می دونم، هرگز رستگار نخواهم شد
پی نوشت: بعضی لکه ها، هیچ گاه از روحت پاک نخواهد شد. اون زمان، امید به رستگاری چیزی جز امید به موهبت الهی نخواهد بود..
بی حوصله بودم. گفتم تی وی رو روشن کنم و بر اساس، هر چه پیش آید خوش آید، یه چیزی ببینم تا حالم عوض بشه. شبکه ام بی سی، در حال پخش فیلمی به اسم Love's Brother بود. داستان فیلم، در مورد عشق و تقدیره. دو برادر ایتالیایی ساکن استرالیا که یکی، ظاهرا دختری رو دوست می داره و دیگری، بخاطر چهره سرد و بی روحش، موفق به دریافت جواب بله از هیچ دختری نشده و با وجود پایبندیش به اصول اخلاقی، در آخرین نامه درخواست ازدواجش از دختران ایتالیایی، عکس جذاب برادرشو به جای تصویر خودش پست می کنه!
قصدم تعریف فیلم نبود ولی چیزی که برام جالبه، اینه که این فیلم، عاری از صحنه های هماغوشی رایج در فیلمهایی مثل بیمار انگلیسی هست. صحنه هایی که از دید من، اصلا نماد عشق تقدیس شده نیست. عشق مقدس، بی مرزه ولی چون پاکه، حتی خواستنش هم، دارای محدوده است. پر از شرمه. پر از وفاداریه. ولی خواست های نفسانی، بی حد و حصره. سرکشه و طغیان می کنه. هیچ اصولی نمی شناسه، آن چنان که، چند صباحی بعد فروکش کردن، حتی معشوق فراموش می شه.
هیچی، فقط می خواستم بگم، این فیلم ساده، منو تحت تاثیر قرار داد.
پی نوشت: خواهشا نیایید بگید، بیمار انگلیسی، فیلم تحسین شده 7 اسکاری و عاشقانه ای برای تمام فصول هست. چون من، اسم خواست های افسار گسیخته این فیلمو، عشق نمی زارم.
پی نوشت: چه تابستان سردی بود، وقتی تو می رفتی/ من بی تو در پاییز اتاقم/ یاد آوردم، زمستانی که با هم از بهار خواندیم/ بهاری بی شباهت با تمام سال هایی دیگر/ و من، در انتظار این بهار، بی تو می مانم/ که می دانم، شاید نه چندان دور، خیلی زود/ باز با تو خواهم بود..
وقتی اولین بار دیدمش، میون جمع، دور از بقیه، تنها از هم، به صحنه واحدی خیره مونده بودیم. چیزی گفت. تکمیلش کردم. بعد، دور از بقیه، با هم راه افتادیم. تو آسمونا بودیم! انگار، دیگرانی وجود نداشتند. برخلاف سکوت همیشگی مون، دست در دست هم، از افکار و رویاها گفتیم.
بهم گفت، تنهایی رو دوست ندارم. می دونی چقدر قشنگه، وقتی تو صحرا، وسط باد می دوی، یکی همراهت باشه. بهش گفتم، تنهایی رو دوست ندارم، ولی وقتی کسی که همراهته، معنای دویدن در صحرا وسط باد رو نمی فهمه، ترجیح می دم تنها بمونم. و منو فهمید. در سال هایی که گذشت، هیچ کس قدر اون، منو نفهمید. ولی حیف که دیریافته من، خیلی زود، دوباره در صدف تنهایی وجودش مخفی شد و فقط، یاد همیشگیش برای ماهی موند..
و این هم، شعری از شیوای شاعر من، دیریافته ای که زود گم شد:
شاید از سخت پوستانیم
هم رده با خرچنگ های دریاهای سرخ
قله های دور از دست..هایمان را بریده ایم
با مرگ، شاتوت می خوریم
کتمان می کنم، شراب را در انگور
و شعرهایی که برای تو می گویم
من صبورم و تو بی اعتنا..
نمی دونم چرا این ذهن من، دست از تجزیه تحلیل اطرافش بر نمی داره! هر جا می رم به همه چی، با یه عینک پرسشگرانه نگاه می کنه و براش دنبال دلیله! البته این مشکل تازه ای نیست. تو همون عوالم بچگی وقتی می خواستم معنای شعری که معلم ازم خواسته بود، از بر کنم، دایم به خودم می گفتم، این ظاهرشه و یه چیزی باطن و غرض شاعر از شعر بوده که از معنای تحت الفظی، نمی تونم درکش کنم! و هنوزم این مساله منه که حتی برای آدمهای اطرافم به دنبال معنایی متفاوت از اونچه نشون می دن، هستم. در واقع در پی کشفم! کشف چیزی که تقریبا غیر ممکنه! چون این قضاوتها کاملا شرایطی و نسبیه. ولی گاهی یه چیزهایی منو به درون آدمها و دنیاشون رهنمون می کنه. مثلا نوع زنگ موبایل هاشون!
یه جورایی زنگ موبایل ها که اکثرا فقط زنگ نیست و آهنگینه، احساسات آدمها رو نشونم می ده که موسیقی فکرشون چه طنینی داره. بعضی ها که آهنگ های جیغ و پر سر و صدا رو دوست دارن، با خودم می گم، وای این هنوز اول راهه و درونش هنوز به سکون نرسیده و می خواد این جوری خودشو رها کنه. و اما وقتی صدای زنگ کلاسیک گوشی آقا و خانوم رو می شنوم، تصورم متفاوته. با خودم می گم، حداقل درونش بین سطوح موسیقی تمایز قائله و می تونه آدمی باشه که به هر چیز دم دستی ای اکتفا نمی کنه و جنس برتری رو طلب می کنه.
گاهی هم می بینم دختر خانوم یا آقا پسر چنان موسیقی پر احساسی برای گوشیشون انتخاب کردن که می خوام همون لحظه شنیدنش، دستمالمو در بیارمو اشکهای نریخته مو در فراغ یار گم کرده شون پاک کنم! این مواقع حدس می زنم با شخصیت های رومانتیکی روبرو هستم که خودشونم، به تمام عالم و آدم این مساله رو اعلام می کنن! یه وقتهایی هم، طرف سبیل داره قد چی! ولی وقتی صدای زنگ گوشیش بلند می شه، می خوام پخ بزنم زیر خنده. آخه زنگ موبایلش، افلیج مادرزادو به رقص می یاره، چه برسه مردم دور و برو که با تعجب به سبیلای تاب داده اون نگاه می کنند! عجب درون الکی خوشی دارن والا!
راستش مخم چند باری هم با شنیدن زنگ موبایلها هنک کرده. یکیش وقتی بود که شنیدم زنگ موبایل پسر مودبی که باهام حرف می زد، آهنگ کارتون پت و مته! خیره بهش مونده بودم که این چه درون مضحکیه که داره و نمی دونم چرا بعدش باهاش سرسنگین شدم. شاید موسیقی درونشو دوست نداشتم!
اینایی که گفتم، فقط مثال، اونم در حد شوخی بود وگرنه حدس زدن موسیقی درون آدما بر اساس موسیقی گوشی موبایل خودش یه پا تخصصه! البته همیشه هم این روش جواب نمی ده. مثلا در مورد خود من. تو گوشیم نزدیک 300 تا شماره هست که در گروه های مختلف دسته بندی شده و هر گروهی هم موسیقی خاص خودشو داره و آهنگ هر آدمی که برام مهمه با دیگری متفاوته! دارم می گم، من زنگ گوشیمو بر اساس احساسی که آدمها در من ایجاد می کنند، انتخاب کردم و این اصلا ربطی به موسیقی درون خودم نداره!
حالا که در این دور باطل، برگشتم اول راه و می بینم این زنگ موبایل چندانم بی اشتباه نیست، یاد یه مثال بهتر برای درک دنیای درون آدمها از ظاهرشون افتادم. می دونید من غیر زنگ موبایل آدمها، به کفشاشون هم، خیلی دقت می کنم. نوک کفش تیزه یا گرده! پاشنه اش بلنده یا کوتاهه! مدلش ساده است یا شلوغه!.. این روش حتما جواب می ده چون حداقل من، هیچ وقت پا تو کفش یکی دیگه نمی کنم و راحت می شه از کفشی که می پوشم فهمید، ماهی کوچولویی هستم که حتی موقع راه رفتن، تو ابرها گام بر می داره..
داشتم نظرات مختلف در مورد فلسفه حجاب زنان رو می خوندم. یکی از استحکام محیط خانواده می گفت و دیگری سلامت روانی اجتماع رو مثال می آورد. جایی دیگه حجاب رو شمشیری دو لبه از جاذبه و دافعه معرفی کرده بود که برای مراقبت از گوهر ارزشمند وجود زنان که تمایل ذاتی برای خودآرایی دارند، کاربرد داره. از حفظ احترام و تفاوت های فیزیولوژیکی زنان و مردان هم مطالبی دیدم. جایی هم به صورت تفکر و تاسف برانگیز علت حجاب زنان رو، حساس بودن مردان به محرک های چشمی ذکر کرده بود! مقاله ای هم زیرکانه در باب حمایت فیلسوفان مختلف غربی در مورد رعایت پوشیدگی زنان، داد سخن رونده بود و صد البته اشاره ای به تفاوت غرض اونها از حفظ پوشش برای حیا و عفاف با حجاب و ستر موجود در اسلام نکرد.
پدربزرگی دایم الروزه دارم که زندگیش به نماز شب و سجده گذشته و بهم یاد داده، جنس ناب در دسترس همه نیست و تنها از دور قابل رویته. مثل طلا می مونه که پشت شیشه دیده می شه. ولی جنس کم بها روی پیشخونه تا هر کسی به سلیقه خودش جدا کنه! این مثال، ارزش حیای زنان رو بهم یادآوری می کنه. پس در اینکه حیا و عفاف، گوهر ریحانه بهشته، شکی نیست و برام سوالی ایجاد نکرده. سوال من در مورد الزام اسلام از رعایت چارچوب های خاص به عنوان حجاب برای خانوم های مسلمان هست، در حالی که سایر ادیان فاقد این حصارها هستند.
به خودم جواب دادم، کاملترین دین، دارای متعالی ترین احکام برای رسیدن به سعادته و شاید قدرت درک و بینش آدمی در اعصار پیشین برای پذیرش سخت ترین دستورات آماده نبوده. ابتدا به نظرم پاسخی منطقی اومد و مساله ام حل شد. ولی بعد از خودم پرسیدم، اگه عمیق ترین قوانین مثل حجاب، تا زمان متعالی ترین دین بین ادیان به تاخیر افتاده تا بشر آماده پذیرشش بشه، پس چرا قوانینی فراخور درک بشر برای محصور کردن مردان تعیین نشد و اتفاقا دست اونها برای تتمع بیشتر به طرق مختلف بازتر شد؟ برای مثال با وجودی که در سایر ادیان برای اختیار کردن هم زمان همسران منع شرعی وجود داره، در عین اذعان مفسران بر دشواری شرط رعایت کامل عدالت، مردان مسلمان با استفاده از ابهام موجود، مفری برای خود باز کرده و تعدد زوجین تنها از لحاظ عرفی و نه شرعی، دارای قبح هست. مثال مشابه در مورد مساله صیغه که به مانند خوردن گوشت مردار که در زمان ضرورت و ناچاری منعی نداره و در غیر این شرط لازم، مردارخواری حرام محسوب می شه، ازدواج موقت هم مشروط بر ناچاری مجازه ولی با این حال به صورت بیمار گونه در جامعه اسلامی تبلیغ و ترویج می شه و شرم آور اونکه آمار این نوع ازدواج در مورد مردان متاهل فاقد شرط ناچاری نیز، بسیار بالاست!
واقعا نمی دونم با این جور مسائل چطور باید برخورد کنم. سوالی تکراری با جواب هایی تکراری تر که شاید هیچ گاه هم به پاسخ نرسم. منی که همیشه تمایز بین محارم و غیر محارم برام مطرح بوده، حالا دچار دوگانگی و تردید شدم. وقتی می خونم برخی علما حتی در بدیهی ترین اصول و احکامی که شناختم، تشکیک آوردند و اونها رو منسوب به وارد شدنشون از سایر ادیان به اسلام دونستند، باز هم از خودم می پرسم، چقدر از چهارچوب های سخت گیرانه عقیدتیم، اسمی به جز تعصب نداره و واقعا چند درصد چیزی که ما به اسم دین می شناسیم در گذر این 1430 سال به خرافات و جهل آدمی آمیخته شده؟
پی نوشت: امروز اتفاقی با چند جمله از فیلسوفانی مثل نیچه، بیکن و بوبر روبرو شدم. فکر کنم جالب باشه اینجا ذکر کنم:
- مقدار کمی از فلسفه، ذهن انسان را به الحاد میکشاند اما عمیق شدن در آن، دروازه دین را به رویش می گشاید.
- ایمان تابحال نتوانسته کوه های حقیقی را جابجا کند اما میتواند – در ذهن مومن - در جایی که کوهی وجود ندارد، رشته کوههایی خلق کند.
- فلسفه، پرسش هایی است که هرگز جواب داده نخواهند شد. دین، پاسخ هایی است که هرگز مورد پرسش قرار نخواهند گرفت.
- خدا انواع بسیار متفاوتی از انسان را آفریده است. چرا باید اجازه دهد که تنها یک شیوه برای بندگی اش وجود داشته باشد؟
« سلام حق بر او باد در روز ولادتش و روز وفاتش و روزی که برای زندگانی ابدی برانگیخته خواهد شد.. »
هر بار که سوره مریمو می خونم و به این آیه می رسم، نهایت شرف حضرت یحیی (ع)، تمام وجودمو می لرزونه. خدایی به بنده اش، به مخلوق خودش، سلام می کنه!! عجب، سعادت غیر قابل مقایسه ای با هیچ چیز دیگه. سعادتی که به فرموده حق، بخاطر لطف خاص پروردگار، ناشی از در پیش گرفتن طریق بندگی و تقوی بود. راستی، راه من، چقدر می تونه منو با خالقم آشنا کنه و آشتی بده؟