همه قدرت و تصمیم خود را برای تقویت بالهای خود به کار بگیر، تا تو را به فضای خارجی، جایی که عقابها پرواز میکنند، ببرد. در آنجا هم آزادی هست و هم خطر.. اگر نتوانستی به پرواز ادامه دهی، اجازه نده تحت هیچ شرایطی تو را در قفس طوطی نگه دارند.. اگر توانستی عقاب باش ولی هرگز طوطی مباش..
پ.ن: به تعبیر روح و جسمم، زیستن به مثابه اسارت در قفسه. اگر مجبور به پذیرش این شرایطم، چه بهتر که قفسم از نوع بزرگترینها باشه.. امشب پر گشودن در مسیری جدید رو تجربه خواهم کرد. مسیری که منو به همین قفس بزرگتر رهنمون خواهد شد.. باشه که به قفسم محدود نشم و تا همیشه آزادی رو جستجو کنم..
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند..
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود..
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت..
پ.ن: ماهیه خونسرد حتی وقتی باید از شعف شنا در اقیانوس به آسمان بجهه، باز هم بیتفاوته.. از هفت خوان گذر کردم تا به اینجا برسم ولی باز فاقد احساس مشخصیم..
آدمهای سخت به سان الماسهایی تراش نخورده و بیپیرایه مانند تمام معانی نافهمیدنی دیگه، منو جذب خودشون میکنند. وقتی با نام امیل سیوران آشنا شدم اولین نکته جالب در موردش، تناقض پایان زندگیش با سرنوشتی بود که او در مقالات و جملات برگزیدهاش، خوانندهها رو به سمتش تشویق میکرد. این فیلسوف یهودی مینویسه، هستی انسان یعنی درد و رنج برای وی، و فاجعه انسان نه در مرگ او بلکه در تولدشه. او تولد انسان و به زنجیر کشیدنش رو مترادف میبینه و متولد نشدن انسان رو بهترین وضعیت برای هستی او میدونه. این متفکر بدبین و مبلغ خودکشی، هرگز ازدواج نکرد و تا پایان عمر چون کولیان سرگردان در مسافرخانهها بیتوته و سرانجام بیاونکه به تئوری هر چه زودتر ترک کردن جهان جامه عمل بپوشانه، در سن بالای هشتاد از دنیا رفت!
جایی خونده بودم که فلاسفه عموما عمرهایی طولانی دارند. حداقل اون قدر طولانی که بتونند معنای حرفهایی که میگویند رو توضیح دهند! هر چند در بعضی موارد گفته شده که حتی خودشون هم نمیدونستند چه می گویند تا بتونند توضیح واضح و روشنی ارائه دهند. شاید برای همین سیوران خلاف تمام تبلیغاتش عمل کرد. البته او جنبههای جالب توجه دیگه ای هم داره. جملات خاصی که از او به جا مونده واقعا تفکربرانگیره. در جایی میگه من عارفی هستم که به چیزی ایمان نداره. و در جایی دیگه می گه، تو در گستره آفرینش در هیچ یک از اشکال دین نخواهی توانست شکوفا شوی. من خود نیز زمانی به دنبال رستگاری بودم، اما تمامی مکاتب ایمانی انسانهای میرنده از من خواستند که خویشتن خویش را انکار کنم! او معتقد بود که چیزی کشف نکرده و فقط منشی احساسات خویش بوده است.. وقتی این جملات رو میخونم به این نتیجه میرسم که شاید هم او بر خلاف تفکراتش عمل نکرد و حلقه مفقوده فقط اینه که او هرگز درک نشد..
قصهاش درازه..
معصومیت چیز مزخرف و چندشاوریه. یه چیزی تو مایههای بیدست و پایی باکلاس. اصلا شیطون سرد و گرم چشیده خیلی قابل اعتمادتره از معصوم چشم و دل پاک. حداقل هیچ شیطونی نمیتونه با یه چشمک سیب خورش کنه..
زمان دانشکده یه پرفسوری داشتیم آمریکا درس خونده و درس داده. اینو گفتم تا سطح سوادشو بدونید. اما مساله، معلومات این استاد نیست. این بزرگ مرد، با اون قد بلند، شونههایی که انگار چوبلباسی توش جا مونده، سر کم مو و ابروهای پر پشت و دهان یه کم کج که اگه کسی رو با تغیّر صدا میزد حتی شجاعترین دانشجوها هم، ببخشید، شلوار مبارک رو خیس میکردند، برای من واضحترین توصیف غول خیابان آرام کمدی چارلی چاپلین بود! البته غولی با قلبی طلایی که اکثرا اونو پشت خشونت و جدیتی گولزنک مخفی میکرد. ولی همین آقای غول، یه روز سر کلاس، نمیدونم چی شد، یهویی گفت، بچهها دیدید تو مغازهها تخم بلدرچین و گوشتشو میفروشند؟ شما از اینا نخرید. چطور دلشون مییاد پرنده به اون کوچیکی رو میکشند و میخورند..
حالا چی شد یاد این خاطره افتادم. در سفر آخرم به جنوب کشور، همسفرها با ذوق از خرید گنجشک تعریف و تشویق میکردند که من هم بخرم. با پرسوجو، کاشف به عمل اومد، اونجا گنجشکهای پوستکنده و آماده طبخ، به صورت دانهای به فروش میرسه. دوستان حدود صد تایی خریده بودند! ولی من از دیدن اون تکههای گوشت و استخوان کوچولو، همراه با گردنی باریک به نازکای چند میل، دلم ریش میشد و نمیتونستم تصور کنم چطور کسی میتونه راضی بشه که صدها و صدها از این پرنده ها شکار بشند تا بی هنر پیچ پیچ اونها از لذت چشیدن گوشت گنجشک هم بینصیب نمونه..
آخه چطور انسانی که شدت ضعف و بیدفاع بودن فرد روبرو باعث میشه دلش به رحم بیاد، در برابر موجودی که در زمره بیدفاعترین، ضعیفترین و بیآزارترینهاست، میتونه تا این حد بیرحم باشه؟ این بشر دو پا که مدعیانه همه چیز رو آفریده خدا برای استفاده خودش میبینه و مغرورانه دست به چپاول و غارت هر آنچه هست میزنه، هرگز میاندیشه معیار ارزشمندی جان در چیه و آیا کوچکی یا بزرگی ابعاد جسم میتونه تفاوتی در این ارزشمندی ایجاد کنه؟ و یا هرگز براش مهم هست که یک بار از خودش بپرسه چه چیزی باعث میشه ستاندن جان موجودی دیگر دارای حرمت بشه؟ اصلا به ظن اون ذهن زیادهخواه فرصتطلب میرسه که برای ارضای حس قدرت مطلق بودن حتما لازم نیست با آزردن و آسیب زدن به هر چه در دسترسش هست، خودشو اثبات کنه، بلکه میتونه با خصلت رافت همهگیر و بخشنده بودن، تبدیل به خلیفهای دایمی بر این کره خاکی و ماورا بشه؟ همون خلیفهای که زمین و زمان برای همیشه مسخر او قرار میگیره..
ب.ن: امروز در اخبار زمانه از سرنوشت تلخ مارهای موسسه رازی خوندم. مارهایی که پس از سمگیری، به صورت زنده در کوره انداخته و سوزانده میشوند.. این هم نمونه دیگری از قساوت بیپایان این بشر تمامیتخواه نسبت به سایر جانداران..