اخبار وحشتناک تجاوز به عنف چیزی نیست که تازگی داشته باشد ولی آماری که اخیرا در این زمینه اعلام شده، سیر صعودی بحرانی رو نشون می ده. بحران مشکلات جنسی مردمی که حتی پس از ازدواج هم همچنان اسیر تابوهایی هستند که بیان اونها حریم شکنی محسوب میشه. صحبت از علل نارضایتی رابطه زوجین خودش بحث مفصلیه که در این مقال نمیگنجه ولی چیزی که منو به این نوشتار ترغیب کرد، برنامهای اجتماعی بود تحت عنوان "آژیر" که شب گذشته از به اصطلاح رسانه ملی مشاهده کردم. موضوع مورد بررسی، عواقب خطرناک دوستی پسر و دختر بود. پسر و دختری که طبق دستورالعمل های کارشناسان، در هزاره سوم، همچنان باید با احکام 1400 سال پیش نوع رابطه اونها تعریف بشه! به اسم کارشناس به خانواده ها آموزش میدهند، "آدم گرسنه و تشنه، عاشقی یادش میره و بچه ورزش کنه، درس بخونه، انرژیش تخلیه می شه و به این مسائل فکر نمیکنه" !! یعنی این جنابان اون قدر جاهلند که فکر می کنند بستن سر آتشفشان و مهار انرژیش به همین سادگی ممکنه؟ آیا در نظر نمیگیرند شاید این عوامل به صورت مقطعی از سرریز شدن مذاب ناشی از بلوغ جلوگیری کنه ولی در نهایت بسته به شرایط فردی ممکنه فوران درونی اونها، باعث ایجاد آسیبها و عقدههای روانی بشه که غلیانشون در محیط مستعد، جز آمار بالای جنایتهای جنسی و یا حتی طلاق ناشی از عدم آگاهی از رابطه مناسب، چیزی در پی نداره؟
من واقعا متحیرم در کشوری که طبق آمار جهانی از فاسدترین سیستمهای بوروکراسی دنیا محسوب میشه، چطور اینها جسورانه مدعی میشوند که در دنیا هیچ الگویی نتونسته جایگزین جامعه اسلامی ما بشه! و با همین جسارت همچنان نسخههای عهد عتیق میپیچند که دختر و پسر جز به قصد ازدواج نباید هیچ نوع دوستی بینشون برقرار باشه! واقعا که لغت جهان سوم برای سرمان هم اضافیست! در مدارس انگلیس آموزش روابط درست جنسی اجباری شده و ما هنوز در حرف زدن معمولی با جنس مخالف هم ماندهایم و معطل اجازه آقایونیم! به جای اینکه خانوادهها رو به درک متقابل خواستها و نگرانیهای جوانان و والدین تشویق کنند و تلاش داشته باشند که بستر مناسب برای آشنایی دو جنس مخالف بدون مخفی کاری ایجاد بشه، پیشنهادات هوش از عقل برنده ارائه میدهند. میفرمایند دختر و پسر برای کوه رفتن صیغه موقت بخوانند تا بخاطر قالب شرعی، گناهی در بین نباشد! ولی نمی گویند به جوانان بیاموزیم بدون این کلاه شرعی ها هم می توان پاک نگاه کرد و درست عمل نمود. نمی گویند والدین خودشان اولین معلمان تربیت جنسی کودکانشان باشند تا بچه ای که بلوغو تجربه میکنه پاسخ سوالات بیشمارش رو نزد کسی پیدا نکنه که منجر به سواستفاده از اون بشه. نمی گویند بعد این آموزشهای درست اولیه و ارتباطات در چارچوب خانواده، دیگر دختر و پسر برای هم رازی ناگشوده نیستند و با کمی کنترل، دوستی صحیحی بین اونها شکل می گیره که علاوه بر کاستن تهدید تشکیل دوستیهای ناسالم پیش از ازدواج، حتی می تونه اثرات مثبتشو در زندگی مشترکی که قراره بعدا با فرد دیگه ای تشکیل بدهند بزاره. اثراتی منجمله، عدم دستپاچگی و بالاتر بردن احتمال انتخاب زوج درست، بخاطر برخوردهای قبلی با جنس مخالف و آشنایی با روحیات متداول بین اونها و تجربه نوع رفتار در موقعیت های مشابه..
حرف آخر اینکه آیا این عزیزان متفکر اصلا قبول دارند که بشر رو از هر چه به طور کامل منع کنند، بیشتر به اون متمایل می شه؟ آیا می دونند دور نگه داشتن همیشگی دو جنس مخالف از همدگیه جز اینکه باعث ترغیب شدن غیر منطقی اونها و ایجاد رابطهای نادرست بشه، نتیجهای در بر نخواهد داشت؟ آیا اینکه این همه آزمودند و ماحصل جز شکست نبود، برای اینکه بفهمند راهکارهای قرن اول هجری به درد امروزمون نمیخوره، کافی نیست؟
چیستم من؟
زاده یک شام لذت بار
ناشناسی پیش می راند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم..
وقتی میدونی ترکش سیاست های تنش زا به عرصه علمی کشور هم اصابت کرده، دیگه هر چقدرم وقت گذاشته باشی و پس از ماهها کار عملی و سرچ علمی، نتایج تحقیقاتتو برای ژورنالهای معتبر فرستاده باشی، بازم دلت میلرزه چون میدونی ایرانی هستی و ایرانی بودن یعنی دادن هزار و یک بهانه به دست ادیتورهای مجلات تا با ایرادهای بنیاسراییلی بارها مقاله رو برای تصحیح باز بفرستند. دهها مقاله خوندم که توش نه از آمار درست خبری بود و نه نمودارهای صحیح، دادن ریزه کاریها هم پیشکششان، حتی پشتوانه علمی روند آزمایشها نیز ذکر نشده بود ولی باز با اسمهای دهان پر کن منتشر شده بودند چون مثل ما مجرم نبودند. چون ایرانی نبودند. گاهی وقتی به حقایق عرصه علمیمون فکر میکنم به داوران مجلات خارجی حق میدم که به چشم متقلب و ارائه دهنده کاری ضعیف به ما نگاه کنند. وقتی خودم این تقلبها رو از نزدیک لمس میکنم بهتر اونها رو میفهمم. استادی که حتی از تعریف عنوان مقاله عاجزه صرفا بنابر سیاست نان قرض دادن به همدیگه، نامش در مقاله درج میشه و به همین صورت سالی چند مقاله به نام خود چاپ میکنند و بادی در غبغب میاندازند که چقدر فرهیختهاند. واقعا که تقلبهایی به این آشکاری هنر میخواد و استادهای ما هم واقعا هنرمندند که علاوه بر اینها تازه پس از دفاع دانشجو از او در مورد سادهترین مفاهیم پایان نامه سوال می کنند.
ای کاش درد فقط همین بود. دو سال پیش به خواست استاد مقالاتی کاملا آماده رو در اختیارش گذاشتم. برای اینکه از قدر کارم کم کنه، اون هم بهانه خودشو گرفت و من طبق روالم زهرخند اونو با پاسخ مناسبش برگردوندم که البته استاد گرام هم بعدا به حسابم چنان رسید که برخی دوستان معتقدند من نتیجه حاضرجوابیها و زبان سرخمو به طور کامل دریافت کردم. به تازگی دیدم استاد ایمیلی فرستاده و خبر انتشار مقاله ام در نشریهای معتبر رو داده. مقاله رو که بررسی کردم متوجه شدم نتیجه زحمات علمی و عملی من، با تفاوت اندکی نسبت به مقاله ابتدایی که خودم نوشته بودم چاپ شده و همین پوچ بودن زهرخند استادو برام اثبات کرد. استادی که در طی انجام پروژهام حتی به قدر یک دانشجوی مقطع پی اچ دی نتونست بهم کمک کنه. در این مدت بارها به داشتن این مقالهها نیاز داشتم ولی استاد اهمال کارم بی توجه به موقعیت من و یا حداقل در ازای جبران مافات گذشتهاش نسبت به من، صرفا به برنامه های چنگ اندازیش به مقالات دیگران فکر میکرد و اینگونه زمانی مقالات به دستم رسید که عملا هیچ نیازی به داشتنشون ندارم. در فرهنگ فکریم انتقام معنایی نداره ولی برای من این مترادف دقیق گذشت نیست چون معتقدم بدترین انتقام یعنی اون قدر بزرگ شدن تا فردی که در حقت جفا کرده به هر سو که رو کنه تو رو ببینه ولی تو بی اعتنا ازش گذر کنی. جالبه که این به اصطلاح استاد تمام وجدان دردش نه بخاطر اهمال کاریش که بخاطر ضربه جبران ناپذیری که قبلش به سرنوشت من زده بودو در یک درخواست حلالیت خواهی خلاصه کرد و با اینکه من اعتقادی به صحت این میانبرها ندارم، این دلخوش کنک رو ازش دریغ کردم تا اولین قدم گذر من به یادش بمونه..
احسان نامی بود 27 ساله. نمی شناسمش و نمی دانم چه کرده ولی در حکم دادگاه اتهامش محاربه و اقدام علیه امنیت ملی ذکر شده بود. ظاهرا اعلام شد تروریست بوده و چقدر این واژه به سان آچار فرانسه در مواقع ضرورت کاربرد دارد و هر مخالف و معترضی را با آن چنان می توان پیچاند که هیچ گره گشایی موفق به باز کردنش نشود. چرا برای کسی می نویسم که نمی شناسمش؟ چون نگاه مغرور پسرک بر کارت گواهینامه رانندگی در ذهنم ثبت شده. چون دادگاه بدوی او را به دلیل عدم شواهد کافی در اتهام محاربه به ده سال زندان محکوم کرد و او که ظاهرا هنوز به وجود دادگاه عدل معتقد بود، دادخواست تجدید نظر داد و این بار حکم اعدام برایش صادر شد. چون به مانند شغالان بزدلی نبود که اعتراف نامه هایی که دیگران برایشان نوشته بودند را روخوانی کند و در پس قیافه غمزده احساس فاتحی را داشته باشد و به ریش ملتی بخندد. چون حتی در واپسین دم اجازه دیدار با والدینش را نیافت. چون به هنگامه اعدام، به استقبال مرگ رفت و نپذیرفت ماموری معذور سکو را از زیر پایش بکشد و خودش رهایی را برگزید. چون با هر اعتقادی که داشت، مرد وار بر عقایدش ایستاد و سرافراز رفت و سرافراز ماند..
به قول شاملو:
وینان دل به دریا افکنانند
به پای دارنده آتش ها
زندگانی
دوشادوش مرگ
پیشاپیش مرگ
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادی
در مجری آتشفشان ها
شعبده بازان لبخند
در شب کلاه درد
با جای پایی ژرف تر از شادی
در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن می کنند
و می میرند..
آورده اند که فرعون چون دعویی خدایی کرد و گفت، انا ربکم الاعلی، جبرییل آمد به راه وی به صورت بشر و از وی پرسید که، چه گویی مولا و خواجه ای را که غلام خود را مال و جاه و نعمت دهد و او را بر دیگران سرور و مهتر گرداند، آنگاه غلام خواهد که بر خواجه خویش نیز مهتر باشد، جزای وی چه بود؟ فرعون گفت، جزای وی آن است که او را به آب غرق کنند تا دیگران به وی عبرت گیرند. از حضرت حق فرمان آمد که ای جبرییل، این فتوی یاددار تا آن روز که او را به دریا در کشیم و به حکم فتوای وی، او را غرق کنیم..
پی نوشت: این داستان منو یاد روایتی انداخت که مدتها پیش خونده بودم. حافظه ام یاری نمی کنه که عینا نقل کنم ولی زمان روایت به دورانی پیش از خلقت آدم و حوا باز می گشت. زمانی که حارث ملقب به عزازیل، محبوب ترین بنده خدا از فرقه جنیان که از فرط عبادت در صف فرشتگان قرار گرفته بود، با نفرین های بی شمار فرشتگان هفت آسمان روبرو شد. از حضرت حق پرسید این فرشتگان چه کسی رو نفرین می کنند؟ و حق پاسخ داد، بنده متمردی به نام ابلیس. و از اون پس حارث سختتر از تمام فرشتگان، ابلیس رو نفرین می کرد!!
راستش مدتهاست در نظر داشتم این سیستم تاییدی نظراتو حذف کنم و اونا بلافاصله بعد نگارش منتشر بشن. اخه هر چی فکر کردم حکمت این تاییدی بودن به ذهنم نرسید. اصلا برام شده بود یه مساله که مدعی چیا هستی و دم از چیا می زنی ولی تو عمل چقدر عقبی. حالا خداییش جز نظرات تبلیغی تا حالا پیش نیامده هیچ نظری حتی تا حدی اهانت آمیزم تایید نکرده گذاشته باشم ولی خب بازم یه سری معذوریات واسه خودم می تراشیدم. حالا به فرض احتمال اگه کسی هم پیدا بشه که حرف نامربوط و غیری بگه، حداکثرش پاک کردنشه دیگه. اگه دوستی هم حرف خصوصی داشت که نمی خواست بقیه ازش مطلع بشن، می تونه از قسمت "تماس با من" که تو پروفایل ماهی سیاه کوچولو موجوده استفاده کنه. خلاصه این نظر من بود. اگه الباقی دوستان هم که معمولا حرفی واسه گفتن در مورد نوشته هام دارن، فکر می کنند این روش بهتره، باهام در میون بزارن.. راستی اینم بگم، من الان تو این لحظه فکر می کنم، این بهترین کاره ولی اگه تو لحظه بعد به این نتیجه برسم اشتباه کردم، ممکنه روش جدیدی رو به کار ببندم..
نتیجه: با توجه به نظرات دوستان، نظر سنجی به بازگشت سیستم تاییدی منتهی شد..
جانباز موجی تو عروسیش میکروفون رو گرفته بود تو دستش و با تشنج فریاد میزد، آتیش آتیش.. امروز به یاد "عروسی خوبان" بودم و فکر میکردم محسن مخملبافی که این فیلم رو ساخته بود، چقدر با مخملباف امروز فرق داشت. مخملبافی که میخواد قلبهای جریحه دار شده دوستان آمریکایی! رو از واقعهای افراطی و غیر قابل دفاع در سی سال پیش التیام ببخشه! نفر بعدی، آیت اللهی محصوره که روزی خودش تصویب کننده هر سیاه و سفیدی بود و اکنون نادم از تمام گذشته اذعان میکنه عمل اشتباهی رو تایید کرده! ظاهرا این روزها همه از گذشتهشون متفاوت شدند! باید گفت چه خوب؟
امروز به خیلی چیزهای دیگه هم فکر میکردم. به محمد مصدق، رهبر ملی کردن صنعت نفت و نماد استقلال خواهی ایرانیان. مصدقی که شریان تپنده حیات این مردمو با هدایت مدبرانهاش به اونها برگردونده بود. مصدقی که تمام هدفش احقاق حقوق حقه ملت بود ولی همین دوستان آمریکایی که البته آن زمان هم بخاطر از دست رفتن بخشی از منافعشون در ایران قلبشان کمی جریدهدار شده بود، با کودتایی هماهنگ با سران استبداد داخلی، در پی جبران مافات براومدند و مرد بزرگ رو خانه نشین و جلوی نهال تازه روییده مردمسالاری و آزادی، چنان سد بزرگی علم کردند که تا نیم قرن بعد هم کسی به یاد این گیاه خشکیده نیافتاد. امروز به ناو وینسنس فکر میکردم و به تصاویر پیکرهای از هم دریده شده کودکان مظلومی که بر سطح خلیج فارس شناور بودند. و نیز به سی سال جنگ نابرابر اعم از فشارهای اقتصادی و تبلیغات روانی گسترده علیه ملتمون..
هدفم از این نوشتار دفاع از بیفکری و ناپختگی عدهای جوان خام سرشار از شور انقلابی نیست که با شکستن عرفهای بین المللی، مناسبات سیاسی رو دستخوش چنان گردابی کردند که نتایجش خیلی زود با درگیر شدن ایران در جنگی همهجانبه گریبانگیرشون شد. که از سویی حتی پس از سی سال، مفهوم بزرگداشت و افتخار به چنین روزی و سر دادن شعارهای مرگ بر شیطان بزرگ نیز برام بیمعناست. صحبت از عدم مذاکره و همچنان طبل دشمنی کوفتن نیز در میان نیست، که دنیای سیاست، دنیای مذاکره بین دول برای کسب بیشترین منافع برای ملتهاشون هست. صحبت بر این است که اگر ملت روزی از یک سوی بام افتاد و خودکشی سیاسی کرد، قرار نیست امروز با سقوط از سوی دیگر بام، تمام حیثیت باقی مانده از تمدن کهن ایران زمینو بر باد بده. سی سال به اسم جنبش سرخ، خون دادند و جنگ جنگ تا پیروزی راه انداختند که حالا به اسم جنبش سبز، با رفتن به زیر بیرق هر ناکسی، نامه عذرخواهی از مردم ینگه دنیا رو تحویل سفارتشون در کشور پیر استعمار بدن؟
تمام کلام من اینه که اگر چه حباب پوچ شعار اقتدار جهانی و صدور آرمانها شکسته شده و از بسیاری از شرایط ناراضی هستیم و خودمونو سربلند نمیبینیم ولی هنوز غرور ملی ایرانی آنچنان شکسته نشده که این چنین ذلتی رو بپذیره. مذاکره حرفیست و پذیرش حقارت حرفی دیگر.. چه کسی گفته حساب مردم آمریکا از دولتش جداست؟ مگر آنجا ایرانه که دولتش رو کسی غیر مردم انتخاب کنه؟ اینها همون ملتی هستند که بخاطر انواع جنایتها و کودتاها در اقصی نقاط جهان از آمریکای لاتین گرفته تا آفریقا و آسیا مسئولند. بمباران اتمی ژاپن، جنگ ویتنام و کره در گذشته و اخیرا جنگ افغانستان و عراق چیزی نیست که به سادگی از صفحه تاریخ و ذهن ها و وجدان های بیدار مردم سراسر جهان پاک بشه. آمریکا کی قصد داره بخاطر این توطئهها و فجایع عذرخواهی کنه؟ کی تصمیم میگیره نماینده و نامه ای جهت دلجویی از ملت ما برامون گسیل کنه که چرا بیش از نیم قرن در برابر خواست بر حق ملتمون ایستاد؟
وقتی مینیوشیدم شاملو دکلمه میکنه،
"هرگز از مرگ نهراسیدهام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود/ هراس من -باری- همه از مردن در سرزمینی است/ که مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد.."
همه وجودم با این سرود، همنوایی میکرد. وقتی "آرش" سیاوش کسرایی فریاد میزد،
"دلم از مرگ بیزار است که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است/ ولی آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است/ ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است/ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان، بایسته آزادگی این است.."
منم تکرار میکردم، همان، بایسته آزادگی این است.. وقتی اخوان میگفت،
"کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.."
به فلسفه تلاش رازگونه زنجیریانی فکر میکردم که به صرف ندایی مابین رویای خوف و خستگیهاشون، گفتند، "باید رفت".. و مدتهاست که از شفیعی کدکنی میخونم. جمع اضداد و چهره ماندگاری که خودش شاهدی بر سروده مشهور خودش شد. آنجا که گون از نسیم میپرسه، "به کجا چنین شتابان؟" و او جواب میده، " دل من گرفته زین جا.. به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم.." و او هم که طاقت جور زمانو نداشت، به رفتن تن داد و جلای وطن کرد. از او میخونم که باطل السحر جعبه جادو رو در سخنش سرود:
"نفسم گرفت ازین شب، در این حصار بشکن/ در این حصار جادویی روزگار بشکن/ سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟/ تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن/ بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن/ به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن/ ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا/ تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.."
می خونم و پاسخش رو از زبان خودش نجوا می کنم:
"می گفتی، ای عزیز، سترون شده ست خاک!/ اینک ببین برابر چشم تو چیستند/ هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز/ باز آخرین شقایق این باغ نیستند"..
واسه من بعضی خبرا عین یه بلور کوچیک شکر وسط یه فنجون بزرگ قهوه تلخه که یه لحظه میره زیر دندونتو یک هزارم ثانیه، همه چی طعمش عوض میشه. مثل هر شبم، سایتهای خبری رو مرور میکردم که یه مطلب توجهمو جلب کرد: پیشنهاد ممنوعه به تکواندوکاران دختر و پسر! اولش خیالی شدم ماجراهای +18 ای که تو سینمامون باب شده، راهشو به ورزشمونم وا کرده (البته شایدم فقط هنوز خبرش در نیامده!) ولی بعد دیدم قضیه مسخره تر از این حرفاست. ظاهرا علت شکستهای ممتد زنان کاراتهکار ایرانی اینه که خواهران محترمه به دلایل مشکلان شرعی، از نعمت تمرین های سخت با برادران محترمشون محروماند! اولش لبخند زدم که خوندم سر مربی آقای تیم برای راضی کردن نائب رئیس خانم فدراسیون گفته، " دختران ما خیلی نجیب هستند و همه فکرشان به تمرین است!! " ولی بعد بغضم گرفت که در مورد جوانان کاراتهکارانمون با بیان تحقیرآمیزی گفته بشه، " اگر آنها در سالنی تمرین کنند که نمایندگان زن و مرد سازمان تربیت بدنی تمرین میکنند، هیچ اتفاقی نمیافتد!! اگر لباس و نحوه برخورد را همه بینند به این کار رضایت میدهند. حتی میشود از مراجع تقلید فتوا گرفت!! "
معلوم نیست چرا تو مملکتی که جز مصادیق "ثم بکم عمی فهم لا یرجعون"، بقیه می تونند بینیاز از غور کردن در حقیقت ظواهر بفهمند، هر جا بیشتر اسم اسلامی بودنو یدک بکشه، فقط کلاه شرعیش گشادتره، عالیجنابان برای نشون دادن دینمداریشون از شخصیت و شعور دیگران هزینه و قابل حلترین مسائلو به آلودهترین افکار ملوث میکنند. با این سیر صعودی دینداری به سبک کاسه داغتر از آش، باز خوبه فعلا ژست شبه روشنفکری داشتن باعث میشه بعضیها دستشون بلغزه و یه فتواهای دلخوش کنکی هم صادر کنن، وگرنه مقدس نماها به کمتر از سر به چاه جمکران فرو بردن و اجازه خود آقا رو پیوست کردن، رضایت نمیدادن..
قسمت نظرات بینندگان این خبر هم جالبه. یکی میگفت، " من کاری به مورد خاص تکواندو ندارم اما بطور کلی اگر انسان بخاطر رعایت حدود الهی از مثلن جایزه های جهانی عقب بمونه چه اشکالی داره؟برای کسی که به قیامت و معاد ایمان داره هیچ مشکلی نیس که از خیلی مسائلی که در نظر اول پیشرفت و ترقی به حساب میاد دست بکشه به این شرط که نیتش رسیدن به رضای خدا باشه" ای کاش میشد بهش گفت، آخه عزیز جان، تو با چه مقیاسی حدود الهی و رضای خدا رو سنجیدی که الان مدعی تشخیص اولی هستی؟ فقط نگو با مقیاس قرآن، که بهت خواهم گفت، تو همون قرآن پر است از موارد خاص و عامی که منفعت باعث مهجور موندشون شده و عمل کننده واقعی، احکامو ریز و درشت نمی کنه تا با اونایی که بی خطرتره، بهشتو باهاشون بخره. و اما لپ کلام، نظر نغز دوستی بود که حرف آخرو زد: " بابا مشکل شرعی نداره. من خیلی دیدم این چند وقته مردها زنها رو توی خیابون کتک میزنند و چادرشون رو از سرشون میکشن. همهشون هم مورد تایید هستند. تازه اینها میخوان تمرینی بزنند همدیگه رو. اونجا جدی میزدند!! " ...