هر منطقی تا زمانی منطقیست که منطق قویتری غیرمنطقی بودن آنرا اثبات نکرده باشد..
1- چه خوب نوشت حال این روزهای منو، سیمین بهبهانی در فنجان شکسته..
2- آن خواننده متقلب رئیس متقلبتر از خود در بر گرفته، بعد سالی و اندی خونهای ریخته و فریادهای به جایی نرسیده، از بهر هو شدن فرزندش در ورزشگاهی، فرمودند، از مسئولین تقاضای رسیدگی دارم!! ... این گول بین.. توفان خندهها..
3- بار خود را بستم.. رفتم از شهر خیالات سبک بیرون..
ایدهآلطلب بودن، بالذات مشکلی نیست. چیزی که دردسرزاست، استانداردهای بالای فکری برای ایدهآله..
بهم میگه، همه بچههای پیاچدی، وقت بیکاری، وبلاگ مینویسند و وبلاگ میخونند؟ بهش میگم، نه، اونا با شوهرشون تنیس بازی میکنند و اگر خسته شدند با سگشون میرند پیاده روی و اگر اینم کسلشون کرد، با دوچرخهشون میگردند.. به عبارتی، اونا زندگی میکنند!
جمعه شبا که رقابت The Bachelor رو میبینم احساسم دقیقا مشابه احساس پنج سال پیشم در ایرانه.. ناامیدانه شاهد کنار رفتن یک به یک نامزدها بودم و با دیدن منتخب، ناباورانه به این میاندیشیدم در فکر این مردم اصلا چیزی میگذره؟ حالا شده حکایت این رقابت مثلا واقعی. غیرقابلتحملترین دختر ممکنه که باید در همون دور اول حذف میشد، از بین اون همه دختر شایسته، دل شاهزاده قصه رو میبره! انگار همه سناریوها شبیه هم اند.. بهترین خربزه، نصیب شغال میشه..
حالا درسته که تزاد گاهی یه کما بیادب میشه! ولی این دلیل نمیشه که منم گاهی از نوشتههاش چنان دیوونه نشم که فکر کنم اگر قرار بود که عاشق یه بلاگر میشدم، اون حتما تزاد بود..
از خیابانهای پر ز گل میگذشتی و در ذهنت نقش میبست، از شهری که حتی آدمها از هم میگریزند به شهری پناه بردی که حتی پرندگان از تو نمیهراسند.. دهم سپتامبر بود. به آفیس وارد شدی. لبخند دختران آمریکایی، متعجبت کرد که چطور به یاد نمیآرند فردا چه روزیست.. و چطور تو را به جرم همکیشانت محاکمه نمیکنند.. ولی در چنان آفیس بینالمللی بهسان مجمع عمومی سازمان ملل هیچ چیز به همین سادگی نیست. مجبوری به پاسخگویی.. مجبوری، چون ایرانی هستی.. مجبوری، چون مسلمانی.. میپرسند، دیدت به جنگ چیست؟ میخواهند بدانند تو نسخه مونث رئیسجمهور منتصب خوشسخنت هستی یا نه؟! می پرسند، اگر مذهبی نیستی چرا محذور میکنی خود را در ماکولات و مشروبات، و اگر مذهبی هستی چرا در پوشاندن سر، عمل نمیکنی طبق مشروعات..
در این مجمع کوچک سازمان مللی، که از تمام قارهها کسی یافت میشود، همچنان قراردادهای دنیای سیاست حاکم است.. اگر تبعه کشوری قدرتمند باشی، حق هر کاری برایت محفوظ است.. حتی زورگویی و پرخاش.. و مضحکتر آنکه شهروندان کشورهای ضعیف، فرهنگ قبیحت را تحسین میکنند و مایه پربها دانستنت میدانند، و اگر ایرانی باشی و این سلوک را تاب نیاوری و پاسخ بدهی اگر چه عضوی از این خانواده علمی هستی ولی پدرسالار نمیخواهی و آنگونه رفتار خواهی کرد که با تو رفتار کنند و یا در بهترین حالت، نادیده میانگاری بیادب را، با لحنی دوستانه تهدید میکنند به منزوی کردنت! و یادآور میشوند ایرانیهای پیش از تو به ناسازواری شهره بودند، و تو با لبخندی به این میاندیشی، ناسازواری یعنی سر به پذیرش زور خم نکردن.. یعنی حق را به جایش بیان کردن.. یعنی بپرسی چرا شما میتوانید ولی من نه..
فردا هنوز سپتامبر است.. دختر آمریکایی به سراغت میآید تا با او به اقیانوس بروی. اقیانوس زیبا و آرام که در آن دلفینها و مرغان دریایی، تفاوتی بین ملیتها نمییابند.. و تو باز در ذهنت نقش میبندد، اگر چه از شهری که آدمها از هم می گریزند به شهری پناه بردی که میخواهند به نوعی دیگر مجبورت کنند به گریختن از آدمها، ولی تو ایستاده ای.. محکم تا همیشه.. که ماهیها هرگز نمیگریزند.. بلکه پوینده راههای جدیدند..
در مسیر فوران آتشفشان بودن اگر تبخیرت نکند، از تو سنگی پایدار خواهد ساخت..
یادداشت آخر انکراتیک توفانی در من بپا کرد.. توفانی که نهایتش، بازیافتن آرامشی گمشده بود..
"عقل و متانت و عمق را در زندگی نمیشود از دیگران گرفت. باید خود آدم کشفش کند. آن هم بعد از گذراندن مراحلی که هیچ کس دیگر نمیتواند به جای آدم بگذراند. همان لحظههایی که آدم از به یاد آوردنش عذاب می کشد. این صحنهها آدم را بزرگ میکند. عمق و متانت، نقطهی دیدی است که آدم از تاثیر تصاویر ناخوشایند در ذهن خود مییابد. حاصل مبارزه با زمان و پیروزیست.."