سبزی فروش ساده، قلدرمابانه و به سبک شعبون بی مخ، وسط بازار هوار می زد بر ریشه فتنه لعنت..
نمی دونم رابین هودش کی بود ولی شنیده بودم که بهش می گفتند جان کوچولو. قد و قواره بلند، لحن صمیمی و لبهای همیشه خندانش، چنین نامی رو براش به ارمغان آورده بود. بعد پایان فوق لیسانس، احتمالا سرمست از یافتن کاری درخور، راهی ماموریت شد. ماموریتی که پایانش، بیرون کشیده شدن کالبدش از لاشه هواپیمایی سقوط کرده بود.. هواپیمایی که ده ها تن بسان جان کوچولوی قصه منو برای همیشه با خودش به قعر جنگل فراموشی ها کشید.. جنگلی انباشته از سقوط کردگانی از گذشته و صد افسوس از آینده..
فروشنده شلخته فروشگاه درهم و برهم، کارت مغازه اش رو که داد دستم، چشمم افتاد به جمله تبلیغاتیش. نوشته بود:
آنگونه که می خواهید، زندگی کنید..
روایته، فتحعلی شاه که امر کرده بود به رسم ادب باید گوش تمام درباریان زیر کلاه باشه، به پیک خبررسان عباس میرزا از وضعیت بحرانی جنگهای ایران و روس پرخاش کرد که چرا گوشهاش از زیر کلاه بیرونه و پیک هم به زیرکی پاسخ داد، اگر با رفتن گوشهای من زیر کلاه، مشکلات مملکت حل می شود، بفرما این هم گوشهای من..
حالا این حکایت منه و مامور فرودگاه اون سر دنیا که بهم یادآوری می کنه، اگه اسکارف همراهم نباشه ایران اجازه ورود بهم نمی ده..