ولی بدون، در روزگار رونق ماسک، با دشمن بیشتر داشتن، امنتری تا دوست بیشتر داشتن..
انگار هامون در بخشی از وجودم رخنه کرده که باعث میشه دایم صداشو بشنوم. و این روزها بیش از پیش با منه.. حتی همین لحظه با پس زمینه ای از موسیقی باخ، همراهمه..
- تو میخوای من اونی باشم که واقعا خودت میخوای من باشم؟ اگه اونی باشم که تو میخوای، اون وقت
دیگه من، من نیست. یعنی من خودم نیست..
+ من من من من، اه
- خب، آره. تو واقعا خودتی؟ تو آدم دو سال پیشی؟ تو اون آدمی هستی که من میشناختمت ؟ آره؟ تو یعنی
اصلا عوض نشدی؟
+ نه، عوض نشدم. تو رو دیگه دوست ندارم..
_ واقعا این جوریه؟ یعنی همه اون زمزمهها، زندگیها، عشقها، همه دروغ بود؟
_ چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ منکه پاک حساب سال و روز از
دستم در رفته..
+ بهر حال تقصیر من بود. من عاشقش شدم..
وقتی میشنیدم گاردیهای نینجایی به رهگذران عادی ناسزا میدادند، بیشرافتهای کثافت یک جا نایستید، وقتی میدیدم چطور پیرمرد را که فقط دنبال جمع کردن تکههای خرد شده موبالیش از روی زمین بود به باد کتک گرفتند و اسپری به صورتش میپاشیدند، وقتی جمعیت از گلولههای رنگی پرتابی بیهدف فرار میکردند، وقتی رو به مردم ساکت میگفتند، کافیه، برگردید خانهتان، آمریکا دیگر از شما متشکر است، وقتی ضربههای مشت به چانه جوانی که دستانش از پشت بسته شده بود را مشاهده میکردم، وقتی چشمانم به چشمان بیرحم نقاب مشکی پوش چماق به دست خیره ماند، وقتی پسر سبزپوش بخاطر هیهات من الذله گفتن جواب پس میداد، وقتی موتور سواران به قصد ایجاد رعب شناسایی، با دوربینهای بزرگ فیلمبرداری میکردند، وقتی دختر کنارم میگفت، ما نوکر با باتوم نمیخواهیم،.. به اندازه وقتی که دخترک چادر به سر، دقیقهای با کینه زل زد و چشم غره میرفت تا با نگاه، ترس و نفرتش را به من منتقل کند، یا به اندازه وقتی که شنیدم مرد میانسال به زن میانسال شال سبزی فحش نثار میکرد و از او میخواست به طرف دوربین برگردد تا فیلمش برداشته شود و بیچاره اش کنند، یا به اندازه وقتی که زن محجبه با غیض به دختر فشن میگفت ما را ببین تا چشمانت در بیاید و بعد ندای الله اکبر سر داد و دختر جواب داد دهان نجست را بشور و این کلام شریف را به زبان بیاور، و یا به اندازه وقتی که پسرک لاغر اندام پرچم و پلاکارد به دست، به ماموران زننده هموطنانش می گفت اجرتان با آقا امام زمان،.. وجودم پر از غم غربت و فرقت نشد. غم غربت و بیگانگی در دیار خود، و غم فرقت و دوری از مردمی که روزگاری دست از جان شسته برای جاودانگی ایران، به یک صدا نام آزادی را فریاد میزدند و اینک به سودای خام سیاستبازان، این چنین به جان هم افتادند..
حسن زشت بودن در اینه که این اطمینانو بهت میده، وقتی کسی میگه عاشق شخصیت و افکارته، دیگه سایز دور کمرت رو برحسب آغوش خودش، دید نمیزنه..
چه دوست و چه دشمنت رو بزرگ انتخاب کن..
ولی بدون، در روزگار رونق ماسک، با دشمن بیشتر داشتن، امنتری تا دوست بیشتر داشتن..
در جمع زنانی بودم، روزگارانی همه استقامت، همه فریاد دادخواهی و عدالت، همه طالب آزادی و زندانی کشیده. زنانی، شوهر به جوخه اعدام سپرده. زنانی اخراج شده از عرصه فعالیت. زنانی سردی افزونتر از گرمی چشیده. زنانی فهیم و ادیب. زنانی از دهههایی نه چندان دور.. گفتند، شنیدم. گفتم، شنیدند.. ابتدا بیشتر احترام بود و حرمت. انتها بیشتر افسوس ماند و تاسف. احترام بر عمری صرف شده از برای آرمان طلبی. حرمت بر شور گذشته از سر شعور. افسوس بر بیثمری کپکزدایی افکار تاریخ مصرف گذشته به مدد تولدی دیگر فروغ و رقص زندگی اوشو. تاسف بر استحاله جوانانی با زمانه رزمیده تا پیرانی با بوی مطبخخانه. احترام بر ادعای بیادعایی بدهکاران زمان در عصر مدعیان طلبکار. حرمت بر قلبهایی پر از زخم دشنه روزگار. افسوس بر دریادلانی به گل نشسته. تاسف بر روزهایی بر هیچ رفته.. و در نهایت تنها عبرت بود و حسرت. عبرت بیثمری کوفتن بر طبل آرزوهای خوشخیالان قدرتطلب. حسرت زیستن در دنیایی همه یک رنگ، بیتمنای این نام ننگ..
دیر زمانی فکر میکردم،
بین تمام اهداف زندگی یکی از همه سختتره و اون تلاش برای یک انسان خوب بودنه…
و تازگی آموختم،
از همه سختتر، فهمیدن مفهوم انسان خوب بودنه..
ظاهرا تازگیها کشف کردند که بهتره دست کودکان خیلی تمیز نباشه و اتفاقا یه کم کثیفی برای ایمنی و سلامت بدن مفیده! در واقع چنین چیزی تو تربیت بچهها هم صادقه. والدین دلزده از خشونتهای نسل گذشته، به اسم دوران کودکسالاری، اجازه هر رفتار ناهنجار رو به بچهها میدن و نتیجه این عملکرد نادرست جز تحویل نسلی زودرنج و حساس به اجتماع نیست. نسلی که والده میزش بوده و والد صندلیش. و کمکمک تحت تاثیر نازپروریهای این دو دلسوز، متوقع سواری گرفتن از عالم و آدمه! نسلی لوس شده که از عهده سادهترین مسئولیتها هم بر نمییاد. حالا نه اینکه عملکرد درست، تنبیه شدید بدنی بچهها و تخریب سلامت روحی و جسمیشون باشه ولی کودک باید یه سری محدودیتها و سختیها رو تجربه کنه تا مقاوم، مستقل، خوداتکا بار بیاد. مثل این میمونه که تو روز، صداهای پنهان محیط، یه سپر حفاظتی اطرافمون تشکیل میدن که باعث میشه نویزهای کوچیک نره رو اعصابمون ولی امان از شب و نبودن این سپر. اون وقته که با یه چیکهچیکه شیر آب یا تیکتاک ساعت باید فاتحه آرامش و خوابو خوند. به همین صورت بعضی پیشآموزشها و آمادگیها باعث میشه بچهها یه سپر حفاظتی داشته باشند که دیگه مسائل کوچیک براشون جزو مصایب و بلایا حساب نیاد. یا بچه بیدست و پا و مامانی بار نیاد که که تقی به توقی بخوره تو دامن خانواده اش، دستمال آبغورهگیری به دست، منتظره حمایت اونها باشه.
حالا اینو داشته باشید تا بگم درستی این مسائل هم اثبات شده. برخلاف اون تصور اشتباهی که رایجه و می گن بچه حداقل تا 6 سالگی شاهه و باید هر چی گفت عمل بشه، بررسیها نشون میده اتفاقا بچههایی که تا این سن در ازای اشتباهاتشون، تنبیه سبکی میشند، در آینده امیدوارتر، مسئولیتپذیرتر و موفقترند. این بررسیها رو کنار تجربیات خودم میگذارم، میبینم بچههای نازپرودهای که فرمانروای مطلق منزلاند، حتی علیرغم ضریب بالای هوشی، در عملکرد از بچههای همسن خودشون عقبترند. والدینشون در دوازده سالگی هنوز بند کفششون رو میبندند و در ده سالگی همچنان قاشق قاشق غذا به دهانشون میگذارند. کودکانی که حتی برای فین کردن محتاج کمک والدیناند! کودکان معصومی که تا زمانی که وقت تربیت درست و پیریزی کردن ساختار فکریشونه، دلمون نمییاد به اونها تو هم بگیم ولی آینده دور نیست که تاوان این رفتار رو خودمون پیش از فرزندان بچشیم. زمانی که چتر حمایت بیدریغمون اون قدر گسترده نیست که مانع خیس شدن دلبندانمون زیر رگبار بیامان مشکلاتی بشیم که خودمون با رفتارهایی نادرست، مسبب اصلی ایجادشون بودیم..