شبی دزدی بر خانه ای وارد شد. صاحبخانه با شنیدن صدا بر خود می لرزید و می گفت: انشاالله گربه است..
پ.ن1: هاله را هم کشتند. چیزی نیست. انشاالله که گربه است..
پ.ن2: نکته سنجی نوشته بود، مرگ پدر، سیلی به دختر، پهلوی ضربت خورده، دفن شبانه... چه آشناست این ماجرا..
پ.ن3: و ظریفی دیگر نگاشت، در دهه فاطمیه بر پهلوی شکسته فاطمه گریه مکنید. ما خود فاطمه داریم. مگر ظلمی که به امثال هاله، ندا، ترانه و ... روا داشته می شود کم از ظلمیست که به فاطمه روا شد؟
روایته، فتحعلی شاه که امر کرده بود به رسم ادب باید گوش تمام درباریان زیر کلاه باشه، به پیک خبررسان عباس میرزا از وضعیت بحرانی جنگهای ایران و روس پرخاش کرد که چرا گوشهاش از زیر کلاه بیرونه و پیک هم به زیرکی پاسخ داد، اگر با رفتن گوشهای من زیر کلاه، مشکلات مملکت حل می شود، بفرما این هم گوشهای من..
حالا این حکایت منه و مامور فرودگاه اون سر دنیا که بهم یادآوری می کنه، اگه اسکارف همراهم نباشه ایران اجازه ورود بهم نمی ده..
در شهر باستانی اندیشه، دو دانشمند زندگی میکردند. این دو سخت از هم بدشان میآمد و همیشه عقاید و نظرات یکدیگر را مسخره میکردند. اولی کافر بود و دومی مومن. یک روز این دو دانشمند برحسب اتفاق در میدان بزرگ شهر بهم برخوردند و در حضور طرفدارانشان با هم به بحث و مجادله در اینکه خدا هست یا نیست، پرداختند و بعد از چند ساعت جدال و مباحثه از هم جدا شده و براه خود رفتند. شب همانروز مرد کافر به معبد رفت و در برابر محراب زانو زد و به درگاه خدا از گناهان گذشته خود استغفار کرد و مومن شد. از آن طرف در همان ساعت مرد مومن کتابهای مقدسش را برداشت، در وسط میدان بزرگ شهر آتش زد و زندیقی کافر شد..
پ.ن1: با این حساب چند روز دیگه، رویتر گزارش خواهد داد، یک دانشمند بزرگ دیگر در دیدگاه هایش نسبت به وجود خدا تجدید نظر و اعلام کرد، GOD CREATED THE UNIVERSE
پ.ن2: انگار استفان هاوکینگ تا شب قدر صبر کرد تا اعلام کفر و بیخدایی کنه و بگه،
God did not create the universe and the "Big Bang" was an inevitable consequence of the laws of physics. Because there is a law such as gravity, the universe can and will create itself from nothing.
پ.ن3: بحثهای هزاران تئیست و آتئیست زیر خبر اخیر رویتر واقعا خوندنیه:
و ابتدا دو کامنت که احتمالا یکی تحت تاثیر ماریجوانا نگاشته شده و دیگری آمارسازیهای سیاست ایرانی
Daryl
I KNOW God exists. He called me to come to Him. He called me by my name. I met Him personally, and He has never left me since, and He never will. His name is Jesus. I pray He calls upon you so you too may know my wonderful Savior, Lord and Redeemer God. My God is real
Mirsch2
The fact that 97.3% of the world population believe in a god or gods indicates that nobody wants what atheists have to sell
Donald
OK, well then, who created gravity?? GOD is the master of physics, of you ! Things just do not happen
John
The comments in these articles are great! A bunch of people crying because a world renowned scientist said their imaginary friend isn't real
Mondo R
God didn't make the Universe, he just wrote the Operating System program. The UNIVERSE IS JUST HARDWARE
Adrian
I hate you people who think your smarter than hawking because you read a book thats 2000 years old. Read a real book, it will make sense
BRENDA
You will bow before the Lord one day!!!!!! Woe unto you!!!!!!!! I will pray for you
L.D
I can only say that I had rather believe and be wrong, than not believe and be wrong
Not Faux Nois
The Bible, Quran & Book Of Mormon said MANY different things
For those of you who are just repeating what you are taught. have never read the various written religious teachings. OPEN YOUR EYES
آورده اند که فرعون چون دعویی خدایی کرد و گفت، انا ربکم الاعلی، جبرییل آمد به راه وی به صورت بشر و از وی پرسید که، چه گویی مولا و خواجه ای را که غلام خود را مال و جاه و نعمت دهد و او را بر دیگران سرور و مهتر گرداند، آنگاه غلام خواهد که بر خواجه خویش نیز مهتر باشد، جزای وی چه بود؟ فرعون گفت، جزای وی آن است که او را به آب غرق کنند تا دیگران به وی عبرت گیرند. از حضرت حق فرمان آمد که ای جبرییل، این فتوی یاددار تا آن روز که او را به دریا در کشیم و به حکم فتوای وی، او را غرق کنیم..
پی نوشت: این داستان منو یاد روایتی انداخت که مدتها پیش خونده بودم. حافظه ام یاری نمی کنه که عینا نقل کنم ولی زمان روایت به دورانی پیش از خلقت آدم و حوا باز می گشت. زمانی که حارث ملقب به عزازیل، محبوب ترین بنده خدا از فرقه جنیان که از فرط عبادت در صف فرشتگان قرار گرفته بود، با نفرین های بی شمار فرشتگان هفت آسمان روبرو شد. از حضرت حق پرسید این فرشتگان چه کسی رو نفرین می کنند؟ و حق پاسخ داد، بنده متمردی به نام ابلیس. و از اون پس حارث سختتر از تمام فرشتگان، ابلیس رو نفرین می کرد!!
مرد ده ماه بعد از مرگ زنش شنید که دختر نه ساله اش پای تلفن گریان به خاله اش می گوید: " کاش بابا مرده بود جای مامان. " سعی کرد جای زنش را برای دخترش پر کند. پاهایش را مومک انداخت. ابروهایش را مرتب کرد. عطر زنش را به خود زد. ساعتها با دخترش در مرکز خرید راه می رفت. در خانه لباسهای زنش را می پوشید. یکسال بعد که جلوی آینه به سینه هایش که تازه جوانه زده بودند و کمی درد می کردند، دست کشید، فهمید که نقشش را خیلی خوب بازی کرده است..
پی نوشت: این داستانو با عنوان "جابجایی جنسی" مدتها پیش دوستی در بالاترین از وبلاگ پیاده رو لینک کرده بود. الان بیشتر از گذشته دوسش دارم. انگار نوعی هم ذات پنداری باهاش حس می کنم. آخه گاهی چنان حرفه ای و هنرمندانه نقش یه احمق تمام عیارو بازی می کنم که خودمم باورم می شه و یادم می ره چیز دیگه ای هستم.. راستی نکنه اینکه فکر می کنم چیز دیگه ای هستم، فقط یه تصوره..
کاکلی کوچکی روی تخته سنگی بزرگ به عقابی برخورد و با احترام گفت: صبح شما بخیر جناب عقاب. و عقاب مغرورانه نیم نگاهی به او کرد و خیلی آهسته گفت: صبح بخیر. کاکلی گفت: امیدوارم اوضاع بر وفق مراد باشد جناب عقاب. عقاب جواب داد: بله همه کارها بر وفق مراد من است. اما مگر تو نمی دانی که من سلطان پرندگانم و تو حق نداری قبل از اینکه من با تو حرفی بزنم، صحبت را باز کنی؟ کاکلی گفت: ولی به نظر من، ما هر دو از یک خانواده ایم!
عقاب نگاه تحقیرآمیزی به کاکلی کرد و گفت: چه کسی به تو گفته که من و تو از یک خانواده ایم؟ کاکلی جواب داد: دوست دارم چیزی را خدمتتان عرض کنم. اگر شما می توانید پرواز کنید و اوج بگیرید، من هم می توانم پرواز کنم. در ضمن من می توانم آواز بخوانم و باعث شادی و سرور دیگر مخلوقات خدا بشوم. اما شما نمی توانید هیچ شادی و لذتی برای دیگران فراهم آورید.
عقاب که از حرف های کاکلی سخت عصبانی شده بود، گفت: شادی و لذت! ای موجود حقیر و پر مدعا بدان که من قادرم با یک ضربت منقار، تو را نابود کنم. تو به اندازه پای من هم نیستی! کاکلی جوابی نداد. فقط پرواز کرد و بر پشت عقاب نشست و شروع کرد به نوک زدن. عقاب که از ضربات نوک کاکلی به درد آمده بود، پرواز کرد و تا می توانست اوج گرفت. می خواست با این کار، کاکلی را از پشت خود به زیر اندازد. اما موفق نشد و بالاخره عاجز و درمانده روی همان تخته سنگ فرود آمد و به بخت خویش لعنت کرد.
در آن موقع لاک پشتی به آنها نزدیک شد و از دیدن آن منظره آن قدر خندید که از حال رفت. عقاب نگاه خشمگینی به لاک پشت کرد و گفت: به چه چیزی می خندی ای موجود گوژپشت و کندرو؟ ای همیشه چسبیده به خاک! لاک پشت که کمی حالش جا آمده بود، گفت: به این وضع می خندم که می بینم تو اسبی شده ای و این پرنده کوچک سوار تو شده است و این دلیل بر این است که این پرنده کوچک از تو که بزرگی بهتر است. و عقاب جواب داد: برو پی کارت لاک پشت. این یک مساله خانوادگی بین من و برادرم کاکلی است و هیچ ربطی به غریبه ها ندارد. برو پی کارت..
پی نوشت: هر برداشتی از نوشته ام آزاده! اما چقدر این روزها به یاد امام سجاد و صحیفه رسای سجادیه هستم..
غریب تحصیل کرده ای توی یه روستای عقب مونده برای بالا بردن درک اهالی تلاش می کرد. ملای روستا که سودش در جهل و بی خبری مردم بود، برای بی اعتماد کردن طرفداران روزافزون تحصیل کرده، رقابتی برگزار کرد. اون از رقیبش خواست، کلمه مار رو برای اهالی بنویسه. غریبه نوشت، مار. بعد ملا تصویری از مار رو نقاشی کرد و از مردم عامی بیسواد خواست خودشون قضاوت کنند، کدوم اون دو تا درست نوشته! نتیجه مشخصه. مردم دلسرد و ناامید که فکر می کردند غریبه چه کلاه گشادی سرشون گذاشته، اونو با نوازشهای شدید فیزیکی از روستا بیرون و از ملای دلسوز که زود به دادشون رسیده بود، قدردانی کردند!
پی نوشت 1: ازش می پرسم، خب جوون تصمیم گرفتی به کی رای بدی؟ می گه، به خودم که جز خودم کسی به فکر من نیست! می گم، خب حاج آقا، شما چی؟ می گه، هنوز استخاره نکردم!!
مناظره ها برگزار شد. دیگه بعیده از غریب تحصیل کرده کاری بر بیاد. برای ملتی که اکثرا به اهالی روستای عقب مونده طعنه می زنند، کسی دلسوزتر از همون ملای خدمتگذار نیست..
پی نوشت 2:
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» 13 - 11
خدا حال هیچ قومی را دگرگون نخواهد کرد تا زمانی که خود آن قوم حالشان را تغییر دهند..
روایت نخست:
در جاده لاهوم، مردی مسافر به یکی از اهالی قریه مجاور برخورد و در حالی که با دست به کشتزاری بزرگ اشاره می کرد، پرسید: آیا این کشتزار همان میدان جنگی نیست که در آن ملک اهلام بر دشمنانش پیروز شد؟ و آن مرد در جواب مسافر گفت: اینجا هیچ وقت میدان جنگ نبوده است! بلکه اینجا شهر بزرگ لاهوم بنا شده بود که در واقعه ای سوخت و خاکستر شد. و الان هم که می بینید مزرعه ای سرسبز است!!
مرد مسافر کمی که بالاتر رفت، مرد دیگری را دید و با دست به کشتزار بزرگ اشاره کرد و پرسید: آیا اینجا همان جاست که روزگاری شهر بزرگ لاهوم در آن بنا شده بود؟ و مرد گفت: در اینجا هیچ وقت شهری وجود نداشته است! بلکه روزگاری در اینجا صومعه ای بود که بدست طایفه ای از مردم جنوب ویران شد!!
مسافر به راه خود ادامه داد و کمی دورتر در همان مسیر به مرد سوم برخورد. و در حالی که با دست به همان کشتزار اشاره می کرد، پرسید: آیا درست است که در اینجا روزگاری صومعه ای بزرگ بنا شده بود؟ مرد سوم جواب داد: اینجا هرگز صومعه ای وجود نداشته است! ولی ما از آبا و اجدادمان شنیده ایم که یک بار شهابی بزرگ در این محل سقوط کرده است!!
مرد مسافر، حیران و مبهوت به راه خود ادامه داد. همانطور که می رفت به پیرمرد فرتوتی رسید و سلام کرد و گفت: در این مسیر از سه تن که از ساکنان حوالی بودند درباره این کشتزار بزرگ سوال کردم و هر کدام چیزی به من گفتند که با حرف دیگری مطابقت نمی کرد و هر کدام حکایتی تازه نقل کردند که دیگری نقل نکرده بودند!
پیر فرتوت سر بلند کرد و گفت: همه آنها راست گفته و واقعیتی رو بیان کرده اند. اما در میان ما، کم هستند آنهایی که می توانند واقعیتی را بر واقعیت دیگر بیافزایند و از آن حقیقتی به دست آورند..
روایتی دیگر:
یکی از روزها، چشم رو به رفقایش کرد و گفت: من، آن طرف این دره ها، کوه های بزرگی می بینم که ابر همه جای آن را پوشانده است. واقعا چه کوه باشکوه و زیبایی!
گوش به حرف های چشم، گوش داد و سپس گفت: این کوهی که تو می بینی، کجاست؟ من که صدای آن را نمی شنوم! آن وقت دست گفت: اما من هر کاری می کنم نمی توانم این کوه را لمس کنم، بنابراین کوهی در کار نیست! بعد از دست، دماغ گفت: من نمی فهمم چگونه ممکن است کوهی وجود داشته باشد و من نتوانم بوی آن را بشنوم. محال است کوهی در کار باشد!
چشم از شنیدن حرف های رفقایش رو برگرداند و در دل خندید. اما حواس دیگر دور هم جمع شدند و در مورد ادعای واهی چشم، با هم به بحث و گفتگو پرداختند. و بالاخره بعد از یک بحث مفصل به اتفاق آرا نتیجه گرفتند که: چشم، بی برو برگرد، عقلش را از دست داده است!!
پی نوشت 1: از اونجا که این پست، در پاسخ سوالی بود که آقای رایان در خوشه مطرح کردند، باید توضیحاتی رو اضافه کنم:
واقعیت در محدوده زمانی و مکانی خاصی مفهوم می پذیره ولی حقیقت فاقد چارچوبه و محدود نیست. لذا واقعیتی راستین در یک دوره، ممکنه کذبی محض در دوره دیگه، به نظر برسه. در حالی که حقیقت دایمی و ابدیه. و همین، اهمیت گسترده کردن میدان دید و حذر از قضاوت و نتیجه گیری زودهنگام و عجولانه، حتی با وجود واقعیات مستدل رو یاد آور می شه.
در واقع به جای دید میکروسکوپی و ریز شدن در جزییات و فقط توجه صرف به واقعیت های مفرد، باید تلسکوپی و از بالا نظر انداخت و با قرار دادن اجزای واقعیات در کنار هم، به بصیرتی برای کشف حقیقت رسید. به عبارتی، واقعیت، جزیی کوچک از حقیقته و حقیقت در برگیرنده کل این اجزای کوچک. پس، حقیقت، مطلقه و واقعیت، ناقص. و دونستن واقعیت برای رسیدن به دانایی و حکمت لازم هست ولی کافی نیست. هر چقدرم واقعیت رو بدونیم، این گام اول در مسیر طولانی دستیابی به حقیقته..
پی نوشت 2: ماشنکا در نظرش به این بحث، چیزی رو مطرح کرد که مطلب تازه ای رو به یادم انداخت:
واقعیت، پوسته و لایه خارجیه ولی حقیقت، مغز و باطنه. و مطمئنا برای رسیدن به حقیقت باید از واقعیت گذر کرد. البته منظور از گذر، نه رد کردن و کنار گذاشتن، که طی کردن اون هست. با این توصیف، شاید بشه زندگی رو، واقعیت دونست و مرگ رو، حقیقت.
تعاریف متفاوتی از این دو مفهوم، واقعیت و حقیقت، خوندم ولی هر چه که درست باشه، من، زیستنی رو می خوام که در اون واقعیت و حقیقت، متنافر هم نباشند..
یه جراح، یه مهندس و یه سیاستمدار بر سر اینکه کدام شغل قدیمی تره، بحث می کردند. جراح گفت، حوا از دنده آدم آفریده شده و این کار نیاز به جراحی داشته! مهندس گفت، این عمل جراحی در باغ عدن انجام گرفته. پس ساختمان باغ بهشت به مهندس نیاز داشته که قبل از خلقت زن بوده! سیاستمدار گفت، مگه باغ عدن از عدم بوجود نیامده؟ کی می تونه مثل سیاستمدار، نیست رو هست کنه و هست رو نیست!!
پی نوشت 1: اینکه بی بی حوا از دنده بابا آدم خلق شده، فقط یه شوخی تاریخی به قدمت همون آفرینش انسان و برتری طلبی یک جنس بر جنس دیگه است! البته این روزها اون قدر چیزهای باورنکردنی می شنویم و می بینیم که دیگه همه چیز برامون باورپذیر شده. من حتی اگه بشنوم می گن، یکی رو سرش هاله داره و شایدم آقا امام زمان، شخصا تاییدشون کرده، دیگه راستی راستی باورم می شه، وگرنه چطور ممکنه بدون هاله و توجه خاص آقا، بتونی به مانند یه تخریب چی بزرگ عمل کنی ولی قیافه فاتحان کبیر رو به خودت بگیری!
پی نوشت 2: ظاهرا، بخت ما بسیار نامراده که سیاستمدارانمون فقط در عرصه نیست کردن هر چه هست، تبحر دارند ولی دریغ از نیستی که به درستی هست بشه! خب، دیگه حرف زدن کافیه. پاشم گوجه ها رو جمع کنم!!
شبلی بسیار گفتی، الله الله. پرسیدند او را چه سبب است که بسیار همی گویی، الله و نگویی، لا اله الا الله؟ جواب داد، حشمت دارم که او را به زبان یاد کنم و ترسم که در لا اله گفتن، اگر مرگ رسد به الا الله ترسم..
پی نوشت 1: این روایتو به نوع دیگه ای هم خوندم و شایدم به کل خودش، روایت دومی هست.
از شبلی پرسیدند، چرا لا اله الا الله نگویی. گفت، ترسم لا اله گویم و وقت گفتن الا الله دیگر شبلی نباشم..
پی نوشت 2: همون قدر که یکی از تلاشهای بزرگ زندگیم برای تغییره، یکی از هراسهای بزرگ زندگی من، از تغییره! تغییرات صحیح می تونند به اوج عزت برسونند و تغییرات اشتباه، به حضیض ذلت! از خوف عرفانی شبلی حرف نمی زنم که هراس داشت در فاصله گفتن کلمه ای، استواری اعتقادش به الله خدشه دار بشه و شبلی قبلی نباشه ولی همین قدر که گذر زمان، اصولتو برات بی تفاوت کنه و یا حداقل نسبت به اونها مسامحه کار بشی و اصالتتو همراه با اصولت از دست بدی، به حد کافی خوف آور هست..
پی نوشت 3: منظورم از اصول این نیست که همه زندگی در یک چارچوب بسته به حصار کشیده بشه که چه بسا خودم از تغییرات درست استقبال می کنم ولی در هر حال نمی شه هر هری مذهب بود و به اسم مترقی و مدرن بودن، هر لحظه به رنگی در اومد. وقتی اعتقاد من در زندگی، اصول اساسی دینی و اخلاقی مشترک بین همه جوامع هست، می خوام تا همیشه این گونه باشه و اگر اخلاقیات حتی برتر از ظاهر شرعیات برام مهمه، هیچ وقت در جستجوی بهانه ای برای کنار گذاشتنشون نباشم. آمین