همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریزگاهی گردد...
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریزگاهی گردد...
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند..
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود..
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت..
پ.ن: ماهیه خونسرد حتی وقتی باید از شعف شنا در اقیانوس به آسمان بجهه، باز هم بیتفاوته.. از هفت خوان گذر کردم تا به اینجا برسم ولی باز فاقد احساس مشخصیم..
وقتی نصفه شب با حال خاصی از خواب میپری، شاید چندان عجیب نباشه که بیهیچ فکر قبلی بیای سراغ ترانه ماهیگیر زندهیاد مازیار و اون قدر به صدای گرم و موسیقی دلنشینش گوش بسپری که آروم بگیری..
این همه اون دستاتو بالا و پایین نکن
لب بچه ماهی رو با قلاب خونین نکن
ماهیگیر ماهیگیر
اشک این بچه ماهی توی آبا ناپیداست
فریاد اون توی آب یه فریاد بی صداست
بزار تا بچگی رو بزاره اون پشت سر
بتونه عاشق بشه وقتی می شه بزرگتر
ماهیگیر ماهیگیر
ببین بازی کردنش پر از شوق موندنه
زندگی رو خواستنو مرگو از خود روندنه
خونه اون رودخونه است
دریا براش یه رویاست
بزرگترین آرزوش رسیدن به دریاست
تابیدن آفتابو رو پولکاش دوست داره
دنیا براش قشنگه وقتی بارون می باره
ماهیگیر ماهیگیر..
پ.ن: ماهیگیرها هیچ وقت به ماهیها رحم نمیکنند. ماهیها هم منتظر مرحمت ماهیگیرها نیستند. همیشه آخرش یه ماهی شجاع پیش قدم میشه، رمز پیروزی و آزادی رو به یاد ماهی کوچولوها مییاره. اون وقته که هر ماهی کوچولو، خودش یه ماهی شجاعه. و بین این شجاعان، دیگه هیچ ماهیگیری، لب هیچ ماهی کوچولویی رو، نمیتونه با قلابش خونین کنه..
اونایی که تو سن بچگی من بچگی کردن، خوب کارتون "دختری به نام نل" یادشونه. همون دختری که راهیه بهشت گمشده پارادایز شد و بعد ملاقاتش با هر کسی یه عروسک کوچیک که نمونه انسانی خودش بود، به اون هدیه میداد. منم یه همچین روشی دارم. البته از نوع کتاب و اونم برای کسایی که برام مهم میشند. اوایل بخاطر سادگی عمیق، "شازده کوچولو" رو هدیه میدادم و بعدها "جاناتان مرغ دریایی" محبوبترین کتابمو که عصاره همه اون چیزهایه که برام ارزشمنده. و مدتیه که "ابدیت یک بوسه" اثر "پابلو نرودا" کتابی هست که دوست دارم هدیه بدم. این کتاب فقط اشعاری نیست که نرودا به الهام بخشی همسرش ماتیلده سروده بلکه راهنماییه برای زندگی جاودان در پناه جریان داشتن در وجود دیگری. در کتاب اشعار زیبا بسیاره ولی پابلو یکی از واضحترین تعابیر از هدفش رو در این شعر ارائه داده:
آه عشق من، چه زشتی تو!
همچون بلوطی ژولیده
آه عشق من، چه زیبایی تو!
چونان چشمان یکی غزال
زشتی: دهانت به بزرگی دو دهان
و زیبایی: زان رو که بوسه هایت
به حد هزاران دهان لذتم می دهد
زشتی: سینه هایت چون دو گیلاس نارسیده کوچکند..
زیبایی: و من از اندامت فهرستی خواهم ساخت
و چون شعری ناب
سطر به سطر، بند به بندت را از بر خواهم نمود
عشق من!
تو را دوست می دارم به خاطر هر آنچه داری و نداری
زیبای من!
تو را بخاطر آن دو گیلاس نارسیده کوچک
تو را برای هر آنچه که داری
تو را بخاطر هر چه نداری
تو را چنین که هستی دوست می دارم..
تو را اینجا به صدها رنگ میجویند
تو را اینجا با حیله و نیرنگ میجویند
تو را با نیزه ها در جنگ میجویند
تو را اینجا به گرد سنگ میجویند
تو جان میبخشیو اینجا به فتوای تو میگیرند جان از ما
نمیدانم کیم من.. آدمم، روحم، خدایم یا که شیطانم.. تو با خود آشنایم کن..
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم،
خدا اینجاست
خدا در قلب انسانهاست
به خود آ تا که دریابی
خدا در خویشتن پیداست..
پ.ن: همای از جان خود سیری که خاموشی نمیگیری
لبت را چون لبان فرخی دوزند
تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند
تو را بر سر در میخانه آویزند..
چیستم من؟
زاده یک شام لذت بار
ناشناسی پیش می راند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم..
وقتی مینیوشیدم شاملو دکلمه میکنه،
"هرگز از مرگ نهراسیدهام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود/ هراس من -باری- همه از مردن در سرزمینی است/ که مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد.."
همه وجودم با این سرود، همنوایی میکرد. وقتی "آرش" سیاوش کسرایی فریاد میزد،
"دلم از مرگ بیزار است که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است/ ولی آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است/ ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است/ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان، بایسته آزادگی این است.."
منم تکرار میکردم، همان، بایسته آزادگی این است.. وقتی اخوان میگفت،
"کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.."
به فلسفه تلاش رازگونه زنجیریانی فکر میکردم که به صرف ندایی مابین رویای خوف و خستگیهاشون، گفتند، "باید رفت".. و مدتهاست که از شفیعی کدکنی میخونم. جمع اضداد و چهره ماندگاری که خودش شاهدی بر سروده مشهور خودش شد. آنجا که گون از نسیم میپرسه، "به کجا چنین شتابان؟" و او جواب میده، " دل من گرفته زین جا.. به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم.." و او هم که طاقت جور زمانو نداشت، به رفتن تن داد و جلای وطن کرد. از او میخونم که باطل السحر جعبه جادو رو در سخنش سرود:
"نفسم گرفت ازین شب، در این حصار بشکن/ در این حصار جادویی روزگار بشکن/ سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟/ تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن/ بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن/ به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن/ ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا/ تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.."
می خونم و پاسخش رو از زبان خودش نجوا می کنم:
"می گفتی، ای عزیز، سترون شده ست خاک!/ اینک ببین برابر چشم تو چیستند/ هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز/ باز آخرین شقایق این باغ نیستند"..
من و کوه و یک دنیا تنهایی..
من و بارون و یک عالم یاد..
پی نوشت: کرک جان، خوب می خوانی. بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار! کرک جان، بنده دم باش..
عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد
ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد، قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد، دیده تر کن!
پی نوشت: ابلیس پیروز مست، سور عزای ما را بر سفره نشسته است. خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد..