چی بگم
چی بگم وقتی که این دیوونه دل، بونه می گیره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
چی بگم وقتی که سر می زنه بر دیوار سینه
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
وقتی که این خون شده از دست تو، هر شب تا سحر، فکر تو و ذکر تو، سودای تو داره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
صبح تا شب، پشت گوشش قصه ی جور و ستم و ظلم تو میگم
قصه آخر نرسیده
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
یک شب از بس سخن عشق تو گفت
بیرون آوردمش از سینه گذاشتم زیر پام
زیر پام زمزمه ی نام تو می کرد و بهم گفت تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
تو که این فتنه به پا کردی و
این دیوونه دل رو اسیر درد و بلا
میشه با من، تو بگی با دل من، من چی بگم..
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش |
| بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش |
از بس که دست میگزم و آه میکشم |
| آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش |
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود |
| گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش |
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو |
| بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش |
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد |
| بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش |
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون |
| آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش |
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام |
| جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش |
عشق، به شکل پرواز پرنده است
عشق، خواب یه آهوی رمنده است
من، زایری تشنه زیر باران
عشق، چشمه آبی اما کشنده است
من، می میرم از این آب مسموم
اما اونکه مرده از عشق، تا قیامت هر لحظه زنده است
من، می میرم از این آب مسموم
مرگ عاشق، عین بودن، اوج پرواز یه پرنده است...
پی نوشت:
چگونه گریه سر کنم که یار، غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر، شهر یار نیست
قناری گفت: - کره ی ما
کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی.
ماهی ی سرخ، سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار متبلور می شود.
کرکس گفت: - سیاره ی من
سیاره ی بی همتایی که در آن مرگ
مائده می آفریند.
کوسه گفت: - زمین
سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک، تر بود...
پی نوشت: حنجره خسته ام که از ندایی آرامش بخش لبریز شده بود، باز هم شروع به زمزمه کرد:
چراغی به دستم، چراغی در برابرم: من به جنگ سیاهی ها می روم..
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیزترین شب ها، آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می کرده ام..
من بر می خیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم: زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ای در برابر آینه ات می گذارم
تا از تو ابدیتی بسازم..
اندیشه دیرینه پرواز را
- حتی -
پر نیست
بیرون شدن را، زین قفس،
در نیست
آیا رهی دیگر به غیر بردباری هست؟
مرغ از قفس می گوید:
- آری، هست!
اگر به صبر خو کنی
اگر که روزهای وصل
به پرده همین شب، سپیده نارسیده جستجو کنی
بیارمت نویدهای سرخگونه ای
که من ز چرخ ریسک نهفته در پناه شاخه ها و مه
به قعر دره ها شنیده ام..
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام درون دشت شب، خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه شب خوابش آشفته است..
وقتی اولین بار دیدمش، میون جمع، دور از بقیه، تنها از هم، به صحنه واحدی خیره مونده بودیم. چیزی گفت. تکمیلش کردم. بعد، دور از بقیه، با هم راه افتادیم. تو آسمونا بودیم! انگار، دیگرانی وجود نداشتند. برخلاف سکوت همیشگی مون، دست در دست هم، از افکار و رویاها گفتیم.
بهم گفت، تنهایی رو دوست ندارم. می دونی چقدر قشنگه، وقتی تو صحرا، وسط باد می دوی، یکی همراهت باشه. بهش گفتم، تنهایی رو دوست ندارم، ولی وقتی کسی که همراهته، معنای دویدن در صحرا وسط باد رو نمی فهمه، ترجیح می دم تنها بمونم. و منو فهمید. در سال هایی که گذشت، هیچ کس قدر اون، منو نفهمید. ولی حیف که دیریافته من، خیلی زود، دوباره در صدف تنهایی وجودش مخفی شد و فقط، یاد همیشگیش برای ماهی موند..
و این هم، شعری از شیوای شاعر من، دیریافته ای که زود گم شد:
شاید از سخت پوستانیم
هم رده با خرچنگ های دریاهای سرخ
قله های دور از دست..هایمان را بریده ایم
با مرگ، شاتوت می خوریم
کتمان می کنم، شراب را در انگور
و شعرهایی که برای تو می گویم
من صبورم و تو بی اعتنا..
سر دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از مهتاب و
یه خشت از سنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از شادی و
یه خشت از جنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
دو خشت از اشک و
دو خشت از خنده
سر دو راهی
یه قلعه بود
سه خشت از شغال و
یه خشت از پرنده..