از دیروز که خبر را شنیدم بغضی بختک انداخت تو گلوم. غم وطن و عجزم در ایجاد هیچ تغییری چنگ می زد به قلبم. شبش کابوس ایران را دیدم که دوباره برگشتم و مشغول کارم زیر دست یک خانم دماغ و آقای ریش! با دلهره بیدار شدم. دلم آشوب بود. انگار توش رخت می شستند. خراب بودم و ناتوان. انبوه درهم واژه ها در مغزم برای نوشتن یاری نمی کردند. جرقه ای مطلبی را بیادم آورد که چهار سال پیش نوشته بودم. چقدر مناسب این روزها. چقدر شباهت و تکرار. انگار این مردم تکثیر شدند و جوانه زدند تا دوباره براویخته شوند بر صلیب بی گناهیشان، و من تنها دوباره می گویم: برای آخرین بار تو را خدانگهدار..