به عادت همیشگی، قدم زنان راه افتادم، تا دلتنگی هامو، در دریا غرق کنم! چشم ها رو بستم. با نفس های عمیق بوی دریا رو، درونم حبس می کردم. وقتی چشم ها دوباره باز شد، عظمت لایتناهی وارش روبروم بود. و به یکباره همه وجودم، از تمام دلتنگی ها خالی شد. غرقشون کرده بودم!
خیره به خودش، فکر می کردم، چطور در حالی که در افق، این همه آبی و آرام به نظر می رسه، در ساحل، این چنین تیره و مواجه؟ چرا بلندترین امواج، از آرامترین پهنه، ریشه گرفته؟
باز، چشم ها رو بستم. اجازه دادم قطرات افشانه ای دریا که مسافر باد بودند، صورتمو نوازش کنند. از حس نابم، لذت می بردم که موج بلندی، سر تا پامو خیس کرد و منو به زمین برگردوند! مزه شور دریا، چقدر برام شیرین بود! در اوج بی اعتمادی، باز هم به بی کرانگیش، اعتماد داشتم! جلوتر رفتم، تا نصیب بیشتری ببرم..
و اکنون، خیس از دریا، تهی از هر حسی، به بویش آغشته ام..
سر دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از مهتاب و
یه خشت از سنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از شادی و
یه خشت از جنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
دو خشت از اشک و
دو خشت از خنده
سر دو راهی
یه قلعه بود
سه خشت از شغال و
یه خشت از پرنده..
- دست بافه؟
- نه هفتصد شونه است
- آها پس دست بافه!
...
ظاهرا انواع بی برنامگی ها در سیمای ایران، به حوزه تبلیغات تلویزیونی هم بسط یافته. خانم و آقا در حال باز کردن رول یک فرش ماشینی هستند و اگر به صحبتهای رد و بدل شده بین اونها، کمی دقت بشه، توهین واضح این تیزر تبلیغی، به خانومها آشکاره. معلوم نیست، شورای سیاست گذاری صدا و سیما که ظاهرا تک تک دیالوگهای یک سریال، تحت نظارت اونهاست، چطور نسبت به این تبلیغ توهین آمیز، عکس العملی نشون نداده. شایدم، جاهل و کم خرد جلوه دادن زن ایرانی، همون چیزی باشه که خودشونم خواستارشند! وگرنه تاکنون باید مانع پخش این ضد تبلیغ شده بودند.
پی نوشت: گاهی این رادیو تصویری رو روشن می کنم تا غیر از نوای همیشگی موسیقی اطرافم، چیز دیگه ای هم شنیده باشم و از خوش اقبالی، همیشه هم گفتگوی ابلهانه بین این زن و مرد، نصیبم می شه! یاد کارتون مورچه و مورچه خوار افتادم. به قول شخصیت محبوبم، مورچه خوار: « ای خدا، این اتوبوس جهان گردی سالی یه دفعه از اینجا رد میشه. اونم باید الان باشه آخه؟ »
دو سال پیش، همین وقتها بود که توی یه کارگاه آموزشی در دانشگاه تحصیلات تکمیلی زنجان شرکت کرده بودم. بعد پایان کارگاه، همه بچه ها در هیرو ویر خرید سوغات بودند. اونم چاقوی اعلای زنجان! هیچ وقت، حوصله سوغات خریدن نداشتم. همیشه سبک، به سفر می رم و سبک هم بر می گردم.
این بار هم بی تفاوت به غوغای بقیه، در حال و هوای خودم زل زده بودم به ویترین یه سی دی فروشی، که توجهم به سی دی کامل ترانه های فرهاد مهراد جلب شد. و این جوری شد که، وقتی بچه ها با ذوق، چاقوهایی در اندازه های مختلف رو که به عنوان سوغات خریده بودند، نشونم می دادند، منم با اشتیاق چاقوی برنده مو، رو کردم. چاقویی به شکل صفحه ای مسطح و گرد! سی دی فرهاد!
امشب ماشنکا باعث شد، برم در حال و هوای فرهاد:
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور
برق کفش جفت شده تو گنجهها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
عشق یه ستاره ساختن با دلک
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم...
پی نوشت: احساس می کنم، داخل یه شتاب دهنده افتادم. انگار، به سوی چیزی که مدتها منتظرش بودم، با سرعت خیلی بالایی، هل داده می شم. حسی که دارم به قدری مبهمه که نمی دونم آرامشه یا اضطراب!
یه چیزی خیلی ناراحتم می کنه و اونم اینه که، کسی ازم توقع داشته باشه براش، نقش لاستیک زاپاس رو بازی کنم. به نظرم این یکی از اون چیزهاییه که می تونه نهایت توهین به شعور یک نفر باشه..
بعضی وقتها یه صحنه تو ذهنت موندگار می شه. وقتی اجاره نشینهای مهرجویی رو دیدم، خیلی کوچیک بودم ولی صحنه ای که اکبر عبدی بعد اتصال سیم تلفن به پریز آژانس مسکن، به صورت انفجاری به بیرون پرت شد و بعد با لباسهای پاره و صورت سیاه، با اون قیافه خنده دار راه افتاد، در ذهنم موندگار شد.
مهرجویی بعد "هامون" خیلی برام خاص شد. تو همون بچگی، هامون اثر عجیبی روم گذاشته بود. در نمایی از فیلم، حمید هامون به مهشید، کتاب "فرانی اند زویی" رو در حالی که به تکرار، کتاب رو به دستش می زنه، هدیه می ده و می گه، «فرانی اند زویی» یه چیزیه پر از درد و راز و رنج و عشق.. چقدر در همون سن پایین، دنبال این کتاب گشتم تا موفق به خوندنش شدم.
من نه منتقد سینمام و نه چیزی از این هنر سر در می یارم. کلا چندان هم راغب به تماشای فیلم نیستم و اگرم جدیدترین فیلمهای روز دنیا، کنار دستم باشه، احتمالش کمه که تماشاشون کنم ولی دیشب بعد مدتها به خواست و میل خودم یه فیلم ایرانی دیدم. باز هم، فیلمی از داریوش مهرجویی: «علی سنتوری». فیلمی ظاهرا بی ادعا و ساده که رسم بی رحم روزگارو در سوق دادن یک هنرمند از اوج عزت به حضیض ذلت نشون می ده.
ساختار روایی و مستند گونه فیلم در کنار شبه موزیکال بودنش، جز جذابیتهاش برام حساب می یاد ولی جز اینها، خود فیلمنامه که زیرکانه به بی توجهی نسل سنتی و ظاهرا مذهبی با تمام ادعاهاش، به نسل جدید و نادیده انگاشتن و ممنوعه بودن علایق بر حق اونها اشاره می کنه، واقعا تاثیر گذاره. وقتی علی سنتوری به پزشک آسایشگاه می گفت: « تو رو خدا، نزارین دوباره برگردم تو اون شهر خراب وحشی. باز دوباره همون می شما! من تازه دارم جون می گیرم، دوباره منو پرپر نکنید.. »، من به این فکر می کردم، که جدا از سهل انگاری های جوانان، نسل گذشته ما، تا چه حد برای مشکلات فعلی نسل حالمون، مسئوله؟ راستی، سهم هر کدوممون چقدره؟
وقتی یه صدا، خیلی برام دلنشین و گرم باشه، خودمونی ترین چیزی که می تونم بگم اینه که، صداش گرده! می دونی منظورم از گرده چیه؟ یه وقت فکر نکنی یعنی صدا، پودریه! گرد یعنی دایره ای! یعنی عکس چند ضلعی! منظورم اینه، صداش بی خشه! به تعبیر خودم، یه جورایی انگار صداش فاقد لبه تیزیه که فکرتو بخراشه. آی صدای شاملو رو دوست دارم. ساعتها می شینم و به "کاشفان فروتن شوکران" با اون موسیقی عالی فریدون شهبازیان گوش می سپرم. چقدر زیبا، شاملو سروده و می خونه:
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من - باری - همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن..
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم..
پی نوشت: صدای شاملو، خیلی گرده! تو فکرم می پیچه و می چرخه، بی اونکه خسته ام کنه. البته یه صدای گرد دیگه با همین مشخصات می شناسم که اگه ساعتها بهش گوش کنم، چیزی از حلاوتش برام کم نمی شه..
نمی دونم چرا این طوریه، ولی آدمی که، همه براش جالبند و اونم برای همه جالبه، هیچ وقت برای من جالب نیست!
همه، غمگین... همه، ناامید... همه، مضطرب... همه، خسته... همه، عاشق... همه، تنها...
تصمیم گرفتم، علیه این " همه " قیام کنم...