همیشه با خودش فکر می کرد که پشت آبشار، فرشته ای است.
به تمنای پیدا کردن فرشته، به آبشار رفت و او را یافت.
دستش را به سویش دراز کرد..
پس از آن، دیگر کسی او را ندید
ولی همه در مورد فرشته هایی پشت آبشار حرف می زدند.
فرشتگانی به طرز باورنکردنی، باورکردنی!
گاهی از یک مطلب ساده، به چنان مفاهیم عمیقی می شود رسید که حتی در باورت نمی گنجد این قدر، همه چیز به مانند یک حلقه به هم متصل باشد! مدتها بود به قضیه حد مرکزی فکر می کردم. در آمار چنین قضیه ای توضیح می دهد که چطور پدیده های تصادفی و بی نظم می توانند به نظم برسند. یعنی چه؟ یعنی پدیده های تصادفی که از الگوی خاصی تبعیت نمی کنند، وقتی به دسته هایی تقسیم می شوند، توزیع میانگین این دسته ها منظم و نرمال است! حالا این را داشته باشید.
در شیمی فیزیک مبحثی به اسم انتروپی وجود دارد که شرح می دهد، سیستم ترمودینامکی منزوی متمایل است با از دست دهی خود به خودی انرژی و رسیدن به حداکثر بی نظمی، به پایداری برسد. اگر جهان را مثالی از سیستم بسته و بی نظم بدانیم، می شود پیشاپیش حدس زد که با تعمیم قضیه حد مرکزی به آن، چطور از بی نظمی به نظم می رسیم. این همان سرفصل بحث نظم در بی نظمی است! یعنی اینکه چطور پدیده های غیرقابل پیش بینی و نامنظم در دید میکروسکوپی، وقتی در مقیاس ماکروسکوپی بررسی می شوند، قابل پیش بینی و الگو دار و منظم اند!
این گمان وجود دارد که منظور از بی نظمی این است که پدیده های جهان به طرف آشوب و اغتشاش پیش می روند. در صورتی که اگر بی نظمی در جهان آفرینش را نه بیگانگی اجزای آن از هم، که چندگانگی آنها تعبیر کنیم، می شود نظم جهان را در پس بی نظمی ظاهری آن تشخیص داد!
هر جز خلقت به مانند قطعه ای از یک پازل بسیار بزرگ است. این قطعات ظاهرا هیچ شباهتی به هم ندارند و کاملا از هم متفاوتند ولی زمانی که این قطعات ناهمگون، در کنار هم چیده می شوند، به نظم واحدی دست می یابند و هدف مشخصی را برای توصیف یک مفهوم دنبال می کنند. این مفهوم، بیان کننده وحدت وجود است.
اجزای جهان، خطوط متنافری نیستند که هیچ گاه در یک نقطه به اتحاد نرسند. بلکه در نهایت همگی به یک ذات و مبدا ختم خواهند شد. در واقع صور ظاهری که از جانداران و اشیا مشاهده می شود، همگی در نهایت بیان کننده ذات واحدی هستند و وجودشان سایه ای از همان ذات اصلی است. به عبارتی در آفرینش آنچه متفاوت است، نمود است نه بود، چیستی است نه هستی!
بی نظمی و کثرت، وجود خارجی ندارد و ظاهریست و لذا می توان اتصال بین کثرت و وحدت را یافت. همه چیز منتج از ذات حق و کمال مطلق است که یگانگی هستی و وحدت وجود در آن، نمود یافته است. و البته، یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو
نمی دونم تا حالا پیش اومده، صحنه ای رو ظاهرا برای اولین بار ببینید و بعد مبهوت بگید، من قبلا اینجا بودم! من قبلا اینو دیدم!
من باز چنین حسی رو تجربه کردم. وقتی دیدمش، التهاب داشتم. سرگشته گفتم، من قبلا اینجا بودم! من قبلا اینو دیدم! من اینو می شناسم! اصلا اون روایتی از خودمه!! از حال دیروزم. از حال امروزم. از حال فردایی که حتی منتظرش نیستم. چقدر رسا صدای خودمو می شنیدم:
خدایا، ازلت رو به یاد ندارم. ابدت رو نمی خوام. مرا به عدم بازگردان!
جلو رفتم. جلو و جلوتر. داغ شده بودم. چطور؟ آخر چطور با ذره ذره وجودم می فهمیدمش؟ درکش می کردم؟ حسش می کردم؟ چطور تمام صحنه ها برام قبلا تکرار شده بود؟ چطور همیشه بی اونکه آگاه باشم در خلوتم نوای این باغ مخفی رو مزه مزه می چشیدم؟ وقتی در به روم باز شد، چنان شوکه و حیرت زده بودم که حتی قطرات لغزان روی گونه ام در اختیارم نبودند. انگار چیزی که هیچ گاه مال من نبوده ولی باز گم کردمش رو باز یافته باشم.
حس غریبی است. آرومم؟ نه! هنوزم در درونم، چیزهایی گم شده که برای رصد کردنشون، دیده ام تاریکه. زاده آبانم و شیفته اردیبهشت و زمانی که به اردیبهشت می رسم، دلتنگ آبانم! چیزی هست که راضیم کنه؟