اخبار قدیمی:
انتقاد شهردار از شایعهسازی هر روزه در مورد تونل توحید
تونل توحید از ایمنترین نقاط تهران است
تونل توحید نمونه بارز سرعت، دقت و کیفیت است
تونل توحید با تکنولوژِی 50 سال پیش در حال انجام کار است
ریزش تونل توحید و بازتاب جالب آن در ارگان شهرداری
ریزش دوباره در مسیر تونل توحید و ایجاد گودال چند متری
ریزش دهانه تونل توحید و ضرب و شتم خبرنگاران
یک کشته و چهار زخمی حاصل نشست زمین در بزرگراه نواب
آگهی روز:
ده شهروند تهرانی به قید قرعه، تونل توحید، بزرگترین پروژه مدیریت شهری در ایران را افتتاح و به سفر عمره مشرف خواهند شد. همین الان با شماره تلفنهای ما تماس بگیرید..
نکته:
معلوم نیست این افتتاح قراره شانس رفتن به دیدن خونه خدا رو فراهم کنه یا دیدن صاحب خونه خدا!
بازخوانی تاریخ:
گویند در افتتاح پل مشهور ورسک در ارتفاعات شمال کشور، شاه اول پهلوی، از سرمهندس آلمانی خواست با ایستادن زیر پل و عبور قطار از روی آن، ایمنی و کیفیت ساخت آنرا تضمین کند!
پرسش نهایی:
چرا برای افتتاح تونل پر مساله با اون همه سنسورهای تشخیصی هوشمند و پیشرفته، به جای سخاوتمندی و گشاده دست شدن برای مردم، جمیع پیمانکاران و مهندسان سازنده پیش قدم نمیشند و ضریب اطمینان رو عملا با رانندگی خودشون در تونل نمیسنجند؟
................................................................................................................................................
...
شیش سال پیش بودو دوازده تا سی دی. شیش تاشو تو شیش شب دیدمو، شیش تاشو تو یه شب.. جذب شخصیتها شده بودم. لیلی، پوری فشفشو، سعید و شاید بیش از همه مرشد داستان، اسداله میرزایی که اصرار داشت حتما سعید یه سفر با لیلی بره سانفراسیسکو، تا راه برگشتی برای دلدار باقی نمونه.. و سرانجام، نصیحتی جانانه به سعید که سرخورده از عشقی نافرجام، درمانده بود، اسداله از مردی گفت که سالها پیش عشق اونو با خودش برده بود و در ازاش رهایی و آزادی همیشگی رو براش آورده بود. مردی که اینگونه عنوان بهترین دوست اسداله رو به خودش اختصاص داد..
آخرش نفهمیدم غیرممکن، ممکن است یا غیرممکن، غیرممکن است..
پ.ن: ژان ژاک روسو: هیچ چیز غیرممکن نیست چون غیرممکن خودش میگوید، من ممکنم.. با این حساب غیرممکنی وجود نداره و غیرممکن خودش غیرممکنه!
چند روز پیش که هشدار مسدود شدن از بیخ گوشم گذشت، قول دادم سر به راه بشم و دیگه جز قصه شنگول منگول و بز زنگوله پا ننویسم. و اما قصه ما..
جونم براتون بگه، اون دور دورا، تو زمانهای قدیم که نه ایران بود و نه ایرانی، تو یه چمنزار قشنگ، یه بزی زندگی میکرد با بزغاله هاش. بزی خانوم صب به صب میرفت پی غذا واسه بچهها. همه خوش، همه خرم، همه گرم بازی و کار، که خبر رسید. خبر چی؟ خبر ورود گرگ سیاه بدنهاد به بیشهزار. بز بز قندی، نگران به بچهها سپرد، نکنه وقتی خونه نیستم گرگه بیاد شما رو بخوره؟ نکنه بدون سوال، یکیتون درو به هیچ کی وا بکنه؟ بزی کوچولوها یه صدا گفتند، نه نمیکنیم. نه نمیکنیم.. مادر بزی رفت دنبال کارو، بزغالهها رفتن تو خیال.. تو همون خیال، صدای در اومد. کیه؟ کیه؟ منم، منم مادرتون.. بزغاله گفتند، ما میدونیم تو گرگ گندهای! مادر بزی، مادر دلسوز ما، دستاش سپیده، پاهاش سپیده، صدای مهربونش عین حریره! گرگ زرنگ قصه، تندی رفت پرید تو آردای سفید. سر تا پاش شد عین مادر بزی. صداشو نرم و نازک کردو گفت، شنگول من، منگول من، حبه انگور من، درو وا کنید، مامان بزی با دست پر اومده، با علف و شبدر اومده.. بزغالهها، بزغالههای شکمو، بی فکر و سوال، تندی پریدن درو کردن وا. گرگه اومد تو. کوچولوها رو کرد هپلی هپو.. شب شدو بز بز قندی اومد خونه. دید جای بچههاش خالیه.. نه شنگولش هست. نه منگولش. نه مع مع حبه کوچولوی انگورش. دلش شکست. تا خواست بشینه به گریه و زاری، صدا شنید. مامان بزی، من اینجام. پشت ساعت. گرگه منو ندید. منو نخورد. منم حبه انگور شجاع.. مامان بزی؛ مامان بیبزغاله؛ دوباره شد مامان بزی. دوباره شد پر از امید. دیگه دست رو دست نزاشت. رفت به جنگ گرگ بچهخوار. گرگه رو کلافه کرد. با شاخای تیزش، شیکمشو پاره پاره کرد. بزغالهها و مامان بزی، گرگه رو کردن پر سنگ. انداختنش توی آب. آب، گرگه رو برد، همه غم و غصهها رو، پاک کرد و شست.. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونهاش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود. پایین اومدیم، ماست بود. قصه ما راست بود.. قصه ما راست بود..
پ.ن: یه چیزی قلقلکم میده. اگه همه بزغالهها عین بچه آدم، خودشون میرفتن تو شیکم آقا گرگه، دیگه کی میخواست قصه شونو بنویسه؟
جسارت چیزی نیست جز پذبرش خطر برای رسیدن به هدف. این معنا برای منی که حاشیه امن رو رها و تن به گرداب سرگردانیها سپردم، بیش از هر کسی مفهوم و آشناست. این روزها، روزهای شعله کشیدن جسارت تازه است. روزهای یخ زدن ترس و تشویش دیر رسیدن. روزهای بیتفاوتی به زمین و زمان و همچنان طی کردن مسیر خود. این روزها، روزهای ساختن دنیایی جدیده. دنیایی که با معیارهای زمانی و مکانی عام متناسب نیست..
پ.ن1: وقتی درگیریهای چند سویهای برات ایجاد شده و مشغول بررسی جوانب یک امر تازهای، فقط یک چیز کم داری. ترجمه متن چند صد صفحهای از مکانیک سیالات که برای تجهیز پروژهای مورد نیازه و متوقع هستند چند روزه تحویل بدی! ظاهرا تصور کردهاند خاصیت و کاربردی مشابه دستگاه تخیلی ترجمه دارم. از یک سو متن انگلیسی وارد شود و از سویی دیگر فارسی تحویل بگیرند!
پ.ن2: به دلایلی چند، در فکرم اگر شرایط مهیا بشه در یک سرویس خارجی خدمات وبلاگ بنویسم و احتمالا ماهی سیاه کوچولو برای همیشه به عمق اقیانوسها خواهد پیوست. لیکن برای اتخاذ تصمیم هنوز به نتیجه واحدی نرسیدم. سپاسگذار خواهم بود اگر دوستان خواننده که در این زمینه تجربه دارند، سرویسی مناسب که نیازهای یک بلاگر فارسی رو در حد مطلوب تامین کنه، در قسمت "تماس با من" پروفایلم، معرفی کنند. بله، "ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش" و باید رفت ولی تا آن زمان، همچنان در این تنگ شنا خواهم کرد و خواهم نگاشت..