ساختن یک انسان جدید به طرز دلهرهآوری ساده است. بهمان سادگی که گربهها و موشها ساخته میشوند..
دیونیوزوس یا خدای شراب هفتصد سال قبل از میلاد مسیح به صلیب کشیده شد..
از گلستان سعدی حکایت است، حکیمی با درانداختن غلام لرزان دریا ندیده به اوج بحر، محنت غرقه شدن را به او چشاند تا قدر عافیت بداند و بنای زاری نگذارد. عافیتی که حتی در عصر مدرن، بسیاری از زاران دارند. بسیاری که حتی به قد خردلی از غصه مصیبت زن زبالهگرد قصه ما را نچشیده و باز به درد افسردگی دچارند. بسیاری که دیدن چهره رنجکشیده زن زبالهگرد و توصیفش از خودکشی دخترش به قدری برایشان دردناک خواهد بود که ناخودآگاه به دخترک حق میدهند که پس از آنکه مادر به پرسشش که چرا زندگی ما اینگونه است، پاسخ داد، سرنوشت ما همین است، دختر سرنوشت را اینگونه تغییر دهد. بسیاری که جز لعن و نفرین بر ظالمانی که ثروت این زاد و بوم را به جای تخفیف آلام این بیچاره مردم، صرف استقرار پایههای قدرت بیپایان میکنند، کاری از پیش نمیبرند. بسیاری که در عرصه ابراز عقدههای شکمی و زیر شکمی پیشرواند. بسیاری که برای روشنفکر و سبز معرفی شدن گلوها پاره میکنند و از آزادی داد سخنها میرانند. از بسیاری، خطابم به همه است. شما را به خدا اگر میتوانید گرهی کوچک از درد این مردم باز کنید. سبز بودن تنها به بلند کردن صدا برای بازی کثیف سیاست نیست. سبز بودن یعنی حتی به گاهی که تمام مسئولان پشت کردهاند، قدمی به سوی این به غایت بینوایان بردارید.. این بینوایانی که خدایشان هم از آنها روی برگردانیده و چارهای جز سوزاندن خود در تاریکی بعد افطار رمضان نمییابند.. شما را به خدا اگر میتوانید قصور نکنید..