سلام دخترم. تنهایم. دفتر خاطرات ذهنم را مرور می کردم. در لابلای ورق های خاطرات، به دلنوشته ای بر خوردم. گفتم برایت بنویسم این روزها که با نگاه های امیدوارنه به پایان نزدیک می شوی.. و آغاز داستان: شب است و دلتنگم. به آسمان نگاهی انداختم. شب چادر سیاهش را کشیده. ماه با طمانینه میدرخشد. ستارگان گردش حلقه زده اند و سو سو کنان به زمین می خندند. با نگاهی حسرت بار به ماه می گویم, من هم یک ماهی سیاه کوچولو داشتم که دست سرنوشت اونو به اقیانوس برد. برد و برد و برد... تو از آن بالا ماهی منو میبینی؟ ماه گفت، نه. آهی بلند کشیدم. ماه گفت، غصه نخور تو بگو ماهیت چه شکلی بود تا درون اقیانوس سرک بکشم و بهت خبر بدم. گفتم، یکی مثل خودت ماه. کافیه رُخت تو آب بیفته. اون سرشو بالا میکنه بهت نگاه میکنه. ماه دلم را نشکست. همین طور که دور زمین گشت میزد به اقیانوس نزدیک شد. عکسش که به آب افتاد صدا زد، ماهی سیاه کوچولو. ماهی سیاه کوچولو. ماهی با تعجب گفت، کی منو صدا زد؟ ماه گفت، من من. مادرت نگران توست و هر شب به آسمان خیره می شود و لالایی غم می خواند. دلتنگی مادرت را شنیدم و به جستجویت آمدم. ترا دیدم و خوشحالم و دعایت میکنم که مثل من ماه آسمان شوی و هر شب مادرت ترا بر بلندای افق روشنایی ببیند و به تماشای زلال لحظه نگاه خدا را احساس کند که دلداری بود که در تنهایی یارش بود. دلت خدایی و نگاهت آسمانی و خدایت پر پروازت.. دخترم یک قدم مانده تا صبح سلامت. عاقبت به خیر شوی با سلام خدا و آسان بگذری از تلاطم دغدغه ها. آمین