چرا آنچنان سیب منطقو قورت داده ام که هیچ جوری نمی تونم بالاش بیارم؟ چرا وقتی متوجه سرگشتگی و آشفتگیش شدم، وقتی فهمیدم تناقض های روحش، دقیقا مثل خودم آرامششو به هم می زنه، باز هم سطر به سطر استدلال به هم بافتم و دنبال اثبات حقیقت بودم؟ مگه من بارها همین سوالاتو از خودم نپرسیده بودم؟ ولی فقط بخاطر اینکه فکر می کردم نمی شناسمش، نتونستم و شاید هم دریغ کردم که خیلی ساده ولی با موثرترین کلام پاسخشو بدم و بهش بگم: درکت می کنم. چه شناختی بالاتر از اینکه فهمیده بودمش؟
خیلی وقتا آدم با کسی بحث میکنه و حتی به جدل میرسه کار که دقیقا اگه نیگا کنی میبینی حرف و داستان هر دو یکیه!
منتهی بر اساس تجربه و اختلاط "من" گفتار عوض میشه و بخصوص شنوایی !!
چار کس را داد مردی یک درم آن یکی گفت این بانگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بد گفت لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی ترکی بد و گفت این منم من نمیخواهم عنب خواهم ازم
آن یکی رومی بگفت این قیل را ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند که ز سر نامها غافل بدند...
آیکون مرسی!!
فهم و درک تمایز بزرگیه