می خواستم از صمیم قلب بنویسم:
امشــــب در ســـر شـوری دارم
امــشــــب در دل نــــوری دارم
باز امشـــب در اوج آســـمــانم
راضـــــی باشــد با ســتـارگـانم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عــالـــــم گـــویـی دورم
از شادی پر گیرم
کـه رســـم بـه فــلــک
ســــرود هســتی خــوانـم
در بـــر حــــور و مـــلــــک
در آســــمــان هـا غوغــا فکنم
ســـبــــو بـریـزم ســاغـــر شـکنم
امشب یک سر شوق و شورم
از این عــالـــــم گـــویـی دورم...
ولی وقتی نوشتنم تموم شد، تنها چیزی که در، سر و دل حس نمی کردم شور و نور بود. نه، این شعر مناسب حال من نیست.
شعر شب من اینه:
آه ای صبا!
چون تو مدهوشم من
خودفراموشم من
خانه بر دوشم من، خانه بر دوش
من در پی اش کو به کو افتادم
دل به عشقش دادم
حلقه در گوشم من، حلقه در گوش
گر در کویش برسی، برسان این پیام مرا:
«بی چراغ رویت، من ندارم دیگر تاب این شبهای سرد و خاموش
هرگز هرگز باور نکنم عهد و پیمان ما شد فراموش...»
ای جان من!
غرق سودای تو، بی تماشای تو، دل ندارد ذوق گفتگو
بی جلوه ات، آرزو بی حاصل
بی تو در باغ دل خود نروید سرو آرزو
شبها مرغ لب بسته منم، دل شکسته منم، تا سحر بیدارم، سر به زانو دارم
بر نخیزد از من های و هوی
بی تو سیل گل را چه کنم؟ گل ندارد بی تو رنگ و بوی...