دو سال پیش، همین وقتها بود که توی یه کارگاه آموزشی در دانشگاه تحصیلات تکمیلی زنجان شرکت کرده بودم. بعد پایان کارگاه، همه بچه ها در هیرو ویر خرید سوغات بودند. اونم چاقوی اعلای زنجان! هیچ وقت، حوصله سوغات خریدن نداشتم. همیشه سبک، به سفر می رم و سبک هم بر می گردم.
این بار هم بی تفاوت به غوغای بقیه، در حال و هوای خودم زل زده بودم به ویترین یه سی دی فروشی، که توجهم به سی دی کامل ترانه های فرهاد مهراد جلب شد. و این جوری شد که، وقتی بچه ها با ذوق، چاقوهایی در اندازه های مختلف رو که به عنوان سوغات خریده بودند، نشونم می دادند، منم با اشتیاق چاقوی برنده مو، رو کردم. چاقویی به شکل صفحه ای مسطح و گرد! سی دی فرهاد!
امشب ماشنکا باعث شد، برم در حال و هوای فرهاد:
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور
برق کفش جفت شده تو گنجهها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
عشق یه ستاره ساختن با دلک
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم...
پی نوشت: احساس می کنم، داخل یه شتاب دهنده افتادم. انگار، به سوی چیزی که مدتها منتظرش بودم، با سرعت خیلی بالایی، هل داده می شم. حسی که دارم به قدری مبهمه که نمی دونم آرامشه یا اضطراب!