قناری گفت: - کره ی ما
کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی.
ماهی ی سرخ، سفره ی هفت سین اش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار متبلور می شود.
کرکس گفت: - سیاره ی من
سیاره ی بی همتایی که در آن مرگ
مائده می آفریند.
کوسه گفت: - زمین
سفره ی برکت خیز اقیانوس ها .
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک، تر بود...
پی نوشت: حنجره خسته ام که از ندایی آرامش بخش لبریز شده بود، باز هم شروع به زمزمه کرد:
چراغی به دستم، چراغی در برابرم: من به جنگ سیاهی ها می روم..
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیزترین شب ها، آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می کرده ام..
من بر می خیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم: زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ای در برابر آینه ات می گذارم
تا از تو ابدیتی بسازم..