سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

همراه با گالیور سرزمین لی لی پوتی ها

 

تو بازی دومینو، یکپارچگی و هماهنگی، نه از سر تفکر فردی، که ناشی از تبعیت جمعیه. کافیه یه مهره بیافته، مابقی با سرعت حیرت آوری می افتند. مردم ایرانو به شکل مهره های یه بازی بزرگ دومینو می بینم. ملتی که مصطلحه غیر قابل پیش بینی اند ولی کافیه کمی روی چشم و احساسشون کار کرد تا فکر و عقلشون خلع سلاح بشه. اون وقت می شن یه موج شرایطیه بازی دومینو!

بخاطر همین خصیصه، نامزدهای هر انتخاباتی تو ایران، نه نیازی به برگزاری مناظره های آنچنانی و نفس گیر مشابه کشورهای متمدن که بیشتر شبیه رقابت گلادیاتور ها تو کولیزه است، دارند و نه لازمه از مدت ها پیش، برنامه هاشونو به طور دقیق و شفاف و دور از کلی گویی و مبهم سرایی اعلام کنند. فقط کافیه رگ خواب ملتو پیدا کنند!

اینجا بعضی حتی تا زمان رسمی کاندید شدن برای انتخابات، ناز می کنند که قطعا بگن، ما هم هستیم و پشت این و آن مخفی می شن. بعضی هم از حربه های حقیرانه مثل توزیع نقدی و غیر نقدی ناچیز برای جذب آرای مردم استفاده می کنند. البته رفتار بعضی هم به همون جمله معروف، " آمده ایم که بمانیم " طعنه می زنه.  

گاهی می بینم سردمدارانمون دقیقا مصداق جمله مونتسکیو در روح القوانین اند و شایسته ملتمون. ملتی که کافیه دچار تبی شوند، تا زیر را زبر و انقلاب ها به پا کنند. همه چی تابع موجه. از شرکت گسترده در انتخابات تا استقبال های عظیم مردمی از عالی ترین مقام های کشوری که همیشه با دیدنشون می گم، تعجب نکن، اگه مایکل جکسون هم ایران بیاد، می تونه همین قدر شلوغ بشه!

جوانان و دانشجویانمون هم برتر از هر چیزی، ژست سیاسی گرفتن براشون مهمه. می گی نه، ازشون بپرس، فرق برنامه این کاندیدا با دیگری چیه؟ تعداد زیادیشون در حال محکم کردن گره مد روز سبز دور مچ، هاج و واج نگات می کنند. خب اشکال نداره، نمی دونی فرقشون چیه، بگو چرا اینو انتخاب کردی؟ - آخه ایران سی سال پیشو خوب اداره می کرد! آخه این یکی مثل اون یکی نیست که با شونه قهره و حداقل تیپشو دوست دارم. آخه درسته خودش می گه اصولگراست ولی در واقع یه اصلاح طلب دو آتیشه است که به موقع رخ نشون خواهد داد و قراره ما رو از خیلی اسارت ها آزاد کنه. آها، مهم ترینش یادم رفت. یه خانومی داره، هنرمند، به روز. مگه خبر نداری، مانتوی جین می پوشه؟ - خب، همین کافیه. فهمیدم حتی زیادی می دونی! 

دوستی به شوخی می گفت، بین تمام نامزدها، جومونگ از همه اصلحتره!! به نظرم اگه صلاحیت در تعداد رای باشه، این شوخی، حرف درستیه! چون با این خیل عظیم عشاق، اگه این کاراکتر، کاندید انتخابات بود، احتمالا حماسه ای عظیم تر از دوم خرداد در ایران خلق می شد!

انتخابات دوره پیش، با توجه به شرایط، همه رو به رای دادن به نامزدی تشویق می کردم که اکثریت اونو سرمایه دار بزرگی می دونستند ولی هر چه خواستم قانعشون کنم، به قول فیلم " آخرین هورا ": یه رند مسئولیت شناس از یه احمق لوده ارجحه، حرفام آب در هاون کوبیدن بود. و شاید هم در دل به عقب موندگی ذهنی ام که نمی تونستم یه بورژوا رو از یه چریک فدایی خلق تشخیص بدم، می خندیدند. 

انتخابات این دوره، ابتدا می گفتم، به فلان نامزد خاص رای نخواهم داد چون هنوز درک نکرده ام، چرا وقتی که باید می آمد، نیامد و وقتی آمد، آمدنش با کنار زدن دیگری همراه شد. ولی باز هم می خواستم ارجح برای رای دادنو تشخیص بدم. دقیق شدم. همه از رفع  کلی ترین مشکلات مثل تورم، مسکن و بیکاری می گفتند. خوبه، پس هر کدوم رئیس جمهور بشن، ایران اتوپیا می شه!

جدا از شوخی ها، از حق نگذریم بین نامزدها مون تفاوت وجود داره ولی اگه می شد تی تست آمارو در مورد اونها اجرا کنیم، با ضریب اطمینان بالایی می شه گفت، جز در مورد یکی که کاملا از مرحله پرته، تفاوتهای بقیه معنی دار نیست. به عبارت صریحتر، هیچ کدوم اون قهرمان افسانه ای که ملت ما ازش توقع معجزه دارند نیست و همه حتی با شعارهای ظاهرا متفاوت، نهایتا سیاست های کم و بیش مشابه ای خواهند داشت. با این وجود، تو سرزمین لی لی پوتی ها، گالیور مرد بزرگی بود و رو این حساب، منم تصمیم گرفتم، بی توجه به اما و اگرها  که فلانی از پیش انتخاب شده، به خیالات دل خوش کنم و همراه این موج سبز، بشم یه مهره بازی!       

 

پی نوشت: همیشه معتقد بودم چیزی که ما را از دنیای متمدن جدا کرده، نه علم و تکنولوژی، مردممون هستند که برعکس عمل می کنند. جایی که باید جمعی بیاندیشند، خودمحور هستند و جایی که تفکر فردی مهمه، تابع موج احساسند. تا ما تغییر نکنیم، اوباما هم رئیس جمهورمون باشه، ایران همچنان در انواع آمار منفی سرآمد خواهد بود و قدمی به جلو برنداشته. هر چند باید پذیرفت، زمان های کوتاه برای تغییر کافی نیست و تغییرات بزرگ تدریجی اند. در هر حال، چه زود چه دیر، گام اول را باید برداشت..

 

رضایت

 

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام درون دشت شب، خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
                                                  دریا همه شب خوابش آشفته است.. 

 

واقعیت و حقیقت به روایت جبران خلیل جبران

 

روایت نخست: 

در جاده لاهوم، مردی مسافر به یکی از اهالی قریه مجاور برخورد و در حالی که با دست به کشتزاری بزرگ اشاره می کرد، پرسید: آیا این کشتزار همان میدان جنگی نیست که در آن ملک اهلام بر دشمنانش پیروز شد؟ و آن مرد در جواب مسافر گفت: اینجا هیچ وقت میدان جنگ نبوده است! بلکه اینجا شهر بزرگ لاهوم بنا شده بود که در واقعه ای سوخت و خاکستر شد. و الان هم که می بینید مزرعه ای سرسبز است!!

مرد مسافر کمی که بالاتر رفت، مرد دیگری را دید و با دست به کشتزار بزرگ اشاره کرد و پرسید: آیا اینجا همان جاست که روزگاری شهر بزرگ لاهوم در آن بنا شده بود؟ و مرد گفت: در اینجا هیچ وقت شهری وجود نداشته است! بلکه روزگاری در اینجا صومعه ای بود که بدست طایفه ای از مردم جنوب ویران شد!!

مسافر به راه خود ادامه داد و کمی دورتر در همان مسیر به مرد سوم برخورد. و در حالی که با دست به همان کشتزار اشاره می کرد، پرسید: آیا درست است که در اینجا روزگاری صومعه ای بزرگ بنا شده بود؟ مرد سوم جواب داد: اینجا هرگز صومعه ای وجود نداشته است! ولی ما از آبا و اجدادمان شنیده ایم که یک بار شهابی بزرگ در این محل سقوط کرده است!!

مرد مسافر، حیران و مبهوت به راه خود ادامه داد. همانطور که می رفت به پیرمرد فرتوتی رسید و سلام کرد و گفت: در این مسیر از سه تن که از ساکنان حوالی بودند درباره این کشتزار بزرگ سوال کردم و هر کدام چیزی به من گفتند که با حرف دیگری مطابقت نمی کرد و هر کدام حکایتی تازه نقل کردند که دیگری نقل نکرده بودند!

پیر فرتوت سر بلند کرد و گفت: همه آنها راست گفته و واقعیتی رو بیان کرده اند. اما در میان ما، کم هستند آنهایی که می توانند واقعیتی را بر واقعیت دیگر بیافزایند و از آن حقیقتی به دست آورند..  

 

روایتی دیگر:  

یکی از روزها، چشم رو به رفقایش کرد و گفت: من، آن طرف این دره ها، کوه های بزرگی می بینم که ابر همه جای آن را پوشانده است. واقعا چه کوه باشکوه و زیبایی!

گوش به حرف های چشم، گوش داد و سپس گفت: این کوهی که تو می بینی، کجاست؟ من که صدای آن را نمی شنوم! آن وقت دست گفت: اما من هر کاری می کنم نمی توانم این کوه را لمس کنم، بنابراین کوهی در کار نیست! بعد از دست، دماغ گفت: من نمی فهمم چگونه ممکن است کوهی وجود داشته باشد و من نتوانم بوی آن را بشنوم. محال است کوهی در کار باشد!

چشم از شنیدن حرف های رفقایش رو برگرداند و در دل خندید. اما حواس دیگر دور هم جمع شدند و در مورد ادعای واهی چشم، با هم به بحث و گفتگو پرداختند. و بالاخره بعد از یک بحث مفصل به اتفاق آرا نتیجه گرفتند که: چشم، بی برو برگرد، عقلش را از دست داده است!! 

 

پی نوشت 1: از اونجا که این پست، در پاسخ سوالی بود که آقای رایان در خوشه مطرح کردند، باید توضیحاتی رو اضافه کنم: 

واقعیت در محدوده زمانی و مکانی خاصی مفهوم می پذیره ولی حقیقت فاقد چارچوبه و محدود نیست. لذا واقعیتی راستین در یک دوره، ممکنه کذبی محض در دوره دیگه، به نظر برسه. در حالی که حقیقت دایمی و ابدیه. و همین، اهمیت گسترده کردن میدان دید و حذر از قضاوت و نتیجه گیری زودهنگام و عجولانه، حتی با وجود واقعیات مستدل رو یاد آور می شه.  

در واقع به جای دید میکروسکوپی و ریز شدن در جزییات و فقط توجه صرف به واقعیت های مفرد، باید تلسکوپی و از بالا نظر انداخت و با قرار دادن اجزای واقعیات در کنار هم، به بصیرتی برای کشف حقیقت رسید. به عبارتی، واقعیت، جزیی کوچک از حقیقته و حقیقت در برگیرنده کل این اجزای کوچک. پس، حقیقت، مطلقه و واقعیت، ناقص. و دونستن واقعیت برای رسیدن به دانایی و حکمت لازم هست ولی کافی نیست. هر چقدرم واقعیت رو بدونیم، این گام اول در مسیر طولانی دستیابی به حقیقته.. 

 

پی نوشت 2: ماشنکا در نظرش به این بحث، چیزی رو مطرح کرد که مطلب تازه ای رو به یادم انداخت: 

واقعیت، پوسته و لایه خارجیه ولی حقیقت، مغز و باطنه. و مطمئنا برای رسیدن به حقیقت باید از واقعیت گذر کرد. البته منظور از گذر، نه رد کردن و کنار گذاشتن، که طی کردن اون هست. با این توصیف، شاید بشه زندگی رو، واقعیت دونست و مرگ رو، حقیقت.  

تعاریف متفاوتی از این دو مفهوم، واقعیت و حقیقت، خوندم ولی هر چه که درست باشه، من، زیستنی رو می خوام که در اون واقعیت و حقیقت، متنافر هم نباشند.. 

 

فضیلت افتخار و رذیلت تفاخر

 

گاهی زندگی چیزهایی بهمون هدیه می ده که اصلا موضوع شایستگی ما در داشتنش مطرح نیست. گاهی هم، واقعا استعدادها و یا تلاشمون، ما رو به عرش موفقیت می رسونه. ولی آیا هیچ وقت فکر کردیم، تمام اینها حاصل شرایطی خاص بوده که ما رو در زمان مناسب، در مکانی مناسبتر قرار داده که بتونیم صاحب اون موقعیت بشیم؟ آیا تونستیم به این زمان و مکان ایده آل، به چشم موهبت نگاه کنیم و بپذیریم علی رغم تمام گام هایی که خودمون برداشتیم، اراده و خواستی فرای خواست ما، شرایط رو برامون مهیا کرده؟  

آیا این حقایق باعث شده که انسانیت رو فراموش نکنیم و فقط به صرف جایگاهمون، افتخار به خویشن رو با فخرفروشی طلبکارانه از عالم و آدم اشتباه نگیریم؟ و به جای نگاه عادلانه به اطراف، دید زبر بر زیر رو جایگزین نکنیم؟

مساله این نیست که حق نداریم بخاطر توانایی های بالفعلمون، به خود ببالیم. مساله اینه که به یاد بیاریم چطور استعدادهای بالقوه ما، تحت تابعیت شرایط شکوفا شده و مباهات به ماحصل اون شرایط، نباید به توهم حقیر انگاری دیگران منجر بشه. و فقط از خودمون بپرسیم، حتی نابغه ای مانند انیشتن، اگه به جای اروپا، در جزیره ماداگاسکار، مابین قبایل دور از تمدن، دنیا می اومد، آیا نهایتا چیز بهتری، غیر از یه آدمخوار بدوی می شد؟  

 

پی نوشت: علم به این حقیقت که وجود شرایط مناسب، پیش زمینه اصلی برای رشد و پیشرفت های بعدیه، مبین این مساله است که آدم هایی که در شرایط نامساعد به جایگاه عالی می رسند، چقدر بزرگند و قابل احترام..

 

پرده ها فرو می افتند..

 

تازگی ها، معنای حقیقی " دعوا بر سر لحاف ملا " را آموختم..