سالها پیش داستانکی خوندم که با گذر زمان حتی نام نویسنده از ذهنم محو شده ولی حقیقت تلخ نهفته در اون همراهم بود و بهم نهیب می زد، مبادا... داستان نه عینا که نزدیک به مضمون این چنین بود:
ژولیت بر مزار رومئو، اشک فراق می ریخت که چرا تقدیر، معشوق رو ازش جدا کرده و کمی آنسوتر، مجنون، مزار لیلی رو با آب دیده، تر و با اشعار جانگداز، بوسه یار رو طلب می کرد. هر بار که این دو، بر گور معشوق حاضر می شدند بی توجه به هم، بر یار از دست رفته سوگواری می کردند. تا اینکه روزی اومد که گویی تازه همو دیده باشند، شرمسار از بی تابی خود، کمی ناله ها رو کوتاه کردند. روزها از پی هم می اومدند و اونها کم کم، ناله ها رو تخفیف داده و سپس در نهایت قطع کردند و این تازه شروع صحبتها بود..
خنده داره ولی نقطه اوج داستان پر عبرت ما، دقیقا پایانشه. در انتها، ژولیت و مجنون به این نتیجه می رسند که هیچ گاه رومئو و لیلی، عشق های حقیقی اونها نبودند و خداوندگار از ابتدا ژولیت و مجنونو برای هم ساخته!!
بیشتر عشق هایی که در این روزگار شناختم، به همین مضحکی و مزخرفی بودند. هنوزم و تا همیشه به خودم خواهم گفت، مبادا...