وقتی پازلو به هم ریخت، با اینکه فکر میکردم دیگه نمیتونم از نو بسازمش، زمانهای طولانی مینشستمو تکه ها رو کنار هم قرار میدادم. چپ و راستشون میکردم تا تصویر آشنای قبلی دوباره ساخته بشه. با اینکه بعضی تکهها به کل گم شده بودن ولی من که ناامید نمیشدم. آخر دوباره سر همش کردم. از دور نظر انداختم تا ببینم چیزی کم و کسر نداشته باشه. انگاری همه چی سر جاش بود. ولی باز هم تصویر غریبه ای که بهم زل زده بودو نمیشناختم. تو اوج سرخوردگی زدم زیر پازلو هر تکه اش افتاد یه گوشهای.. بعد یه مدت از سر ناچاری تکههای خاک گرفته رو جمع کردمو تصویر غریبه رو بازسازی کردم.. هنوزم بهش عادت نکردم.. هنوزم نمیشناسمش.. این غریبه آزاد و رهاست ولی خود من نیست.. امشب دلم هوایه.. دلم هوای خودمو داره.. دلم برای خودم تنگه..
پی نوشت: مدتها و مدتهاست که دلم یه چله نشینی می خواد. یه چله نشینی که فقط من و اون غریبه باشیم و با هم بشینیم یه بار دیگه پازولو بسازیم. شاید هنوزم فرصت هست که به تصویر آشنا و تنهایی مطلق برسیم..