پارچه سبز سیدی دور گردن پسربچه، چشامو تر کرد. گردن باریک بچه با موهای فلفل نمکی رو سرش، منو یاد بزغالهای سرگردان میانداخت که به امید پناه جویی و حمایت چوپانی ناشناخته، ریسمانی رو با دلایل واهی، هر چه محکمتر به زیر خرخره اش گره زده باشند.. آخ که حماقتهای بشری چه بی انتهاست..
پی نوشت: شمس تبریز نقل می کنه: آن خطاط سه گونه خط نوشتی. یکی او خواندی، لاغیر. یکی را هم او خواندی، هم غیر. یکی نه او خواندی، نه غیر.. این شده حکایت من. بعضی حرفا و سوالام نه برای خودم و نه غیر، قابل فهم و جواب نیست. مثل اینکه، اگه یه روز بفهمیم داستان بابا آدم و ننه حوا فقط یه لالایی قدیمیه، یعنی چیدن سیب از هر درختی آزاده؟