وقتی مینیوشیدم شاملو دکلمه میکنه،
"هرگز از مرگ نهراسیدهام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود/ هراس من -باری- همه از مردن در سرزمینی است/ که مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد.."
همه وجودم با این سرود، همنوایی میکرد. وقتی "آرش" سیاوش کسرایی فریاد میزد،
"دلم از مرگ بیزار است که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است/ ولی آندم که ز اندوهان روان زندگی تار است/ ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است/ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان، بایسته آزادگی این است.."
منم تکرار میکردم، همان، بایسته آزادگی این است.. وقتی اخوان میگفت،
"کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.."
به فلسفه تلاش رازگونه زنجیریانی فکر میکردم که به صرف ندایی مابین رویای خوف و خستگیهاشون، گفتند، "باید رفت".. و مدتهاست که از شفیعی کدکنی میخونم. جمع اضداد و چهره ماندگاری که خودش شاهدی بر سروده مشهور خودش شد. آنجا که گون از نسیم میپرسه، "به کجا چنین شتابان؟" و او جواب میده، " دل من گرفته زین جا.. به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم.." و او هم که طاقت جور زمانو نداشت، به رفتن تن داد و جلای وطن کرد. از او میخونم که باطل السحر جعبه جادو رو در سخنش سرود:
"نفسم گرفت ازین شب، در این حصار بشکن/ در این حصار جادویی روزگار بشکن/ سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟/ تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن/ بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن/ به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن/ ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا/ تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.."
می خونم و پاسخش رو از زبان خودش نجوا می کنم:
"می گفتی، ای عزیز، سترون شده ست خاک!/ اینک ببین برابر چشم تو چیستند/ هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز/ باز آخرین شقایق این باغ نیستند"..