برادر بزن کنار که من هم پیاده میشوم. اگر این قافله سبز قرار باشد شیپورچیانی به سبک فاطمه کوماندوی جبهه مقابل داشته باشد، من ترجیح میدهم بی رسیدن به هیچ مقصدی، در همین ایستگاه فعلی درجا بزنم و حداقل شعور درونی و وجدانم را ارضا کرده باشم که همراهی با هرزاندیشی و هرزگویی را در هیچ جبههای برنتابیدم. بله، من نیز از تعویض ریاست فرهنگستان هنر رنجیده شدم. من نیز شاعر متملقی که ردای کنونی ریاست بر قامتش دوختند را شایسته این جایگاه نمیدانم ولی این چه نوع اعتراضیست که به سبک لاتهای چال میدان گلو پاره میکنند و نفس کش میطلبند؟ این چه روشیست که خود بارها آنرا مذموم و حقیر دانستند ولی اینک با بهرهگیری از این ابزار، گمان سروری و عالیاندیشی، در سر میپرورانند؟ چطور مدعیانه ابتدا و انتهای فحشنامه خود را با کلامی مزین میکنند که در حداقل معنا، حرمتی متناسب با آن آیات را در نوشتار میطلبد؟
این سلحشور خیالی و پهلوان پنبهای تصور میکند موظف است با اراجیفبافی ناشیانه، نقل حرفها و خاطرات خصوصی، تمسخر گرفتن قیافه، ظاهر، علایق و نادانستههای شاعر متملق، او را به خود بیاورد تا با استعفا از این مقام، شایسته سالاری را حاکم کند ولی چون کبک سر به برف فرو کرده نمیفهمد، حرفهای آن شاعر که نام چهره ماندگار را نیز به یدک میکشد، حتی به ظن عوامفریبی، بیشتر به دل مینشیند تا این مثلا فرهیخته بویی از ادب نبرده! نمیفهمد چون خردش خفته و در نمییابد معنای ادب مرد به از دولت اوست، در چیست! هیهات از این جنبشی که قرار باشد چنین کمخردانی، دلسوز و سخنگوی آن باشند. کمخردانی دوستنما که با دفاع کردنی صد مرتبه بدتر از پاتکهای دشمن، جز آسیب جدی و به قهقرا کشاندن این مسیر و مسافرانش، هیچ نخواهد کرد..