چند روز پیش که هشدار مسدود شدن از بیخ گوشم گذشت، قول دادم سر به راه بشم و دیگه جز قصه شنگول منگول و بز زنگوله پا ننویسم. و اما قصه ما..
جونم براتون بگه، اون دور دورا، تو زمانهای قدیم که نه ایران بود و نه ایرانی، تو یه چمنزار قشنگ، یه بزی زندگی میکرد با بزغاله هاش. بزی خانوم صب به صب میرفت پی غذا واسه بچهها. همه خوش، همه خرم، همه گرم بازی و کار، که خبر رسید. خبر چی؟ خبر ورود گرگ سیاه بدنهاد به بیشهزار. بز بز قندی، نگران به بچهها سپرد، نکنه وقتی خونه نیستم گرگه بیاد شما رو بخوره؟ نکنه بدون سوال، یکیتون درو به هیچ کی وا بکنه؟ بزی کوچولوها یه صدا گفتند، نه نمیکنیم. نه نمیکنیم.. مادر بزی رفت دنبال کارو، بزغالهها رفتن تو خیال.. تو همون خیال، صدای در اومد. کیه؟ کیه؟ منم، منم مادرتون.. بزغاله گفتند، ما میدونیم تو گرگ گندهای! مادر بزی، مادر دلسوز ما، دستاش سپیده، پاهاش سپیده، صدای مهربونش عین حریره! گرگ زرنگ قصه، تندی رفت پرید تو آردای سفید. سر تا پاش شد عین مادر بزی. صداشو نرم و نازک کردو گفت، شنگول من، منگول من، حبه انگور من، درو وا کنید، مامان بزی با دست پر اومده، با علف و شبدر اومده.. بزغالهها، بزغالههای شکمو، بی فکر و سوال، تندی پریدن درو کردن وا. گرگه اومد تو. کوچولوها رو کرد هپلی هپو.. شب شدو بز بز قندی اومد خونه. دید جای بچههاش خالیه.. نه شنگولش هست. نه منگولش. نه مع مع حبه کوچولوی انگورش. دلش شکست. تا خواست بشینه به گریه و زاری، صدا شنید. مامان بزی، من اینجام. پشت ساعت. گرگه منو ندید. منو نخورد. منم حبه انگور شجاع.. مامان بزی؛ مامان بیبزغاله؛ دوباره شد مامان بزی. دوباره شد پر از امید. دیگه دست رو دست نزاشت. رفت به جنگ گرگ بچهخوار. گرگه رو کلافه کرد. با شاخای تیزش، شیکمشو پاره پاره کرد. بزغالهها و مامان بزی، گرگه رو کردن پر سنگ. انداختنش توی آب. آب، گرگه رو برد، همه غم و غصهها رو، پاک کرد و شست.. قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونهاش نرسید. بالا رفتیم دوغ بود. پایین اومدیم، ماست بود. قصه ما راست بود.. قصه ما راست بود..
پ.ن: یه چیزی قلقلکم میده. اگه همه بزغالهها عین بچه آدم، خودشون میرفتن تو شیکم آقا گرگه، دیگه کی میخواست قصه شونو بنویسه؟