وقتی میشنیدم گاردیهای نینجایی به رهگذران عادی ناسزا میدادند، بیشرافتهای کثافت یک جا نایستید، وقتی میدیدم چطور پیرمرد را که فقط دنبال جمع کردن تکههای خرد شده موبالیش از روی زمین بود به باد کتک گرفتند و اسپری به صورتش میپاشیدند، وقتی جمعیت از گلولههای رنگی پرتابی بیهدف فرار میکردند، وقتی رو به مردم ساکت میگفتند، کافیه، برگردید خانهتان، آمریکا دیگر از شما متشکر است، وقتی ضربههای مشت به چانه جوانی که دستانش از پشت بسته شده بود را مشاهده میکردم، وقتی چشمانم به چشمان بیرحم نقاب مشکی پوش چماق به دست خیره ماند، وقتی پسر سبزپوش بخاطر هیهات من الذله گفتن جواب پس میداد، وقتی موتور سواران به قصد ایجاد رعب شناسایی، با دوربینهای بزرگ فیلمبرداری میکردند، وقتی دختر کنارم میگفت، ما نوکر با باتوم نمیخواهیم،.. به اندازه وقتی که دخترک چادر به سر، دقیقهای با کینه زل زد و چشم غره میرفت تا با نگاه، ترس و نفرتش را به من منتقل کند، یا به اندازه وقتی که شنیدم مرد میانسال به زن میانسال شال سبزی فحش نثار میکرد و از او میخواست به طرف دوربین برگردد تا فیلمش برداشته شود و بیچاره اش کنند، یا به اندازه وقتی که زن محجبه با غیض به دختر فشن میگفت ما را ببین تا چشمانت در بیاید و بعد ندای الله اکبر سر داد و دختر جواب داد دهان نجست را بشور و این کلام شریف را به زبان بیاور، و یا به اندازه وقتی که پسرک لاغر اندام پرچم و پلاکارد به دست، به ماموران زننده هموطنانش می گفت اجرتان با آقا امام زمان،.. وجودم پر از غم غربت و فرقت نشد. غم غربت و بیگانگی در دیار خود، و غم فرقت و دوری از مردمی که روزگاری دست از جان شسته برای جاودانگی ایران، به یک صدا نام آزادی را فریاد میزدند و اینک به سودای خام سیاستبازان، این چنین به جان هم افتادند..