از خیابانهای پر ز گل میگذشتی و در ذهنت نقش میبست، از شهری که حتی آدمها از هم میگریزند به شهری پناه بردی که حتی پرندگان از تو نمیهراسند.. دهم سپتامبر بود. به آفیس وارد شدی. لبخند دختران آمریکایی، متعجبت کرد که چطور به یاد نمیآرند فردا چه روزیست.. و چطور تو را به جرم همکیشانت محاکمه نمیکنند.. ولی در چنان آفیس بینالمللی بهسان مجمع عمومی سازمان ملل هیچ چیز به همین سادگی نیست. مجبوری به پاسخگویی.. مجبوری، چون ایرانی هستی.. مجبوری، چون مسلمانی.. میپرسند، دیدت به جنگ چیست؟ میخواهند بدانند تو نسخه مونث رئیسجمهور منتصب خوشسخنت هستی یا نه؟! می پرسند، اگر مذهبی نیستی چرا محذور میکنی خود را در ماکولات و مشروبات، و اگر مذهبی هستی چرا در پوشاندن سر، عمل نمیکنی طبق مشروعات..
در این مجمع کوچک سازمان مللی، که از تمام قارهها کسی یافت میشود، همچنان قراردادهای دنیای سیاست حاکم است.. اگر تبعه کشوری قدرتمند باشی، حق هر کاری برایت محفوظ است.. حتی زورگویی و پرخاش.. و مضحکتر آنکه شهروندان کشورهای ضعیف، فرهنگ قبیحت را تحسین میکنند و مایه پربها دانستنت میدانند، و اگر ایرانی باشی و این سلوک را تاب نیاوری و پاسخ بدهی اگر چه عضوی از این خانواده علمی هستی ولی پدرسالار نمیخواهی و آنگونه رفتار خواهی کرد که با تو رفتار کنند و یا در بهترین حالت، نادیده میانگاری بیادب را، با لحنی دوستانه تهدید میکنند به منزوی کردنت! و یادآور میشوند ایرانیهای پیش از تو به ناسازواری شهره بودند، و تو با لبخندی به این میاندیشی، ناسازواری یعنی سر به پذیرش زور خم نکردن.. یعنی حق را به جایش بیان کردن.. یعنی بپرسی چرا شما میتوانید ولی من نه..
فردا هنوز سپتامبر است.. دختر آمریکایی به سراغت میآید تا با او به اقیانوس بروی. اقیانوس زیبا و آرام که در آن دلفینها و مرغان دریایی، تفاوتی بین ملیتها نمییابند.. و تو باز در ذهنت نقش میبندد، اگر چه از شهری که آدمها از هم می گریزند به شهری پناه بردی که میخواهند به نوعی دیگر مجبورت کنند به گریختن از آدمها، ولی تو ایستاده ای.. محکم تا همیشه.. که ماهیها هرگز نمیگریزند.. بلکه پوینده راههای جدیدند..