به بعضی همه چی می ده به بعضی هیچ..
در دنیایی که هر چیزی در جایگاه بایسته اش قرار گرفته، دلسوزی معنایی ندارد..
هرگز نیامدی... و هرگز نرفتی...
عجب کامپیوتریه! پوشه پوشه، فایل به فایل، هر چیزی مرتب سر جای خودش. البته هر فایلی هم حکایت خودشو داره. بعضی وقتها یه فایلی یه مدت برات جالبه و دلنشین. میبری و میزاریش تو دسک تاپ تا مثلا جلو چشمات باشه! گاهی هم یه هشدار میشنوی، فایلهایی که مدت درازیه استفاده نکردیو پاک کن. ولی تو که گوش نمیکنی میگی حالا بزار باشن. آخه تحمل جای خالیشون برات سخته! در نهایت قبول میکنی، ظاهرشون جالب بوده ولی واقعیت اینه که فقط الکی جاتو پر کردن و دورتو شلوغ و زودی دیلیتشون میکنی، میرن تو ریسکل بین. و دوباره برمیگردی سر همون فایلهای قدیمی و کارامدی که تو درایوهای اصلی ذخیره کرده بودی. قسمت بد ماجرا اینه که گاهی مجبور میشی یه فایل دیلیت شده رو که تازه از ریسکل بین هم دیلیتش کردی، دوباره بازیافت کنی. اخ که فایلهای دیلیت شده ای که فکر میکردی دیگه برای همیشه از دستشون دادی، چقدر بعد بازیافت برات عزیز می شن. می بری تو بهترین و دور از دسترس ترین پوشه هات می زاریش. اون قدر دور از دسترس که دیگه حتی خودتم برای همیشه فراموششون می کنی و خلاص.. خداییش این مغزآدم حرف نداره. از هر سوپر کامپیوتری، سرتره. فقط کافیه هر چند وقت یک بار دیفراگ فایلهای اضافی و بیخودش یادمون نره..
دخترک با شوق و گریه فریاد می زد، ما به آزادی رسیدیم، ما به آزادی رسیدیم، و نمی دانست آزادی که آمریکایی ها برایش به ارمغان آوردند، همان آزادی ناب هزار و چهارصد سال پیش و مهمتر از همه، آزاد بودن چند همسریست..
پ.ن: این آزادی های آمده و تقسیم شده از کوله پشتی آمریکایی ها، مرا به یاد "اوریانا فالاچی" می اندازد و کتاب "زندگی، جنگ و دیگر هیچ". آنجا که اوریانا بی پروا از جنایات این سربازان آدامس به دهان و خندان می نویسد و جایی که به کنایه، قصه عیسای مصلوب شده در ویتنام را بازگو می کند. عیسایی که آن پسران خندان، با انبردست، میخ های کوبیده در کف دستان خون آلودش را گشودند و سیگار و آدامس تعارفش کردند..
صحنه: چین، بازار، خیابان، یک هفته پیش
برداشت اول: دختر، خردسال، در حال بازی، تصادف شدید با کامیون
برداشت دوم: توقف کوتاه راننده کامیون، عبور دوباره از پیکر نحیف کودک
برداشت سوم: عبور بی توجه ده ها رهگذر مختلف (راننده، پیاده، مادر و فرزند،..)
برداشت چهارم: عبور کامیون دوم، زیر گرفتن دوباره بدن غرقه به خون طفل
برداشت پنجم: کشیدن بدن کودک به کنار مسیر، بلند کردن بدن له شده توسط یک زباله جمع کن
برداشت ششم: بیمارستان، همان کودک، مرگ مغزی شده، پیکر کاملا درهم شکسته
نتیجه انتزاعی: تازه ملتفت شدم چرا همیشه فقط بزرگ وصف ناشدنی و نادیدنی بودی.. منم بودم از شرم آفرینش چنین مخلوقی، پنهان می شدم و هرگز رخ نمی نمایاندم!