1- مرگ یک انسان یک تراژدی بزرگه ولی میلیونها انسان فقط یک آماره! ژوزف استالین
2- همه با هم برابرند ولی بعضی ها برابرترند! جورج اورول
پی نوشت 1: وزارت خارجه ایران، سفیر آلمان را احضار و نسبت به بی توجهی به حقوق انسانی دختر محجبه کشته شده مصری اعتراض کرد. از سویی وزارت فخیمه خارجه نسبت به کشتار مسلمان اویغور چین، موضع سکوت اتخاذ کرده است!
پی نوشت 2: مروه الشربینى و ندا آقا سلطان، هر دو دختران جوانی بودند که بیگناه کشته شدند ولی مطمئنا اولی برابرتر از دومی است!
نتیجه گیری اخلاقی: روباه نباید موقع محاکمه مرغ، قاضی دادگاه باشد!
چطور می شه از مرد بزرگی که خاطرات کودکی خیلی هامون انباشته از قصه های قشنگشه یاد نکرد. مرد بزرگی که هیچ گاه در خانه خودش، کودکی نداشت ولی چه بسیار کودکانی از سراسر پهنه کشورش که اونو پدر خودشون می دونند. پدری که "بچه آدم" رو به زبان ما، بچه های دیروز، دوباره نوشت تا آدم بودن رو برامون روایت کنه. واقعا انگار همین دیروز بود که داستان بازنویسی شده "حی بن یقضان" رو ازش می خوندم و ذهن کودکانه مو درگیر مسائلی می کرد که هنوزم برای درک عمقش، اندر خم یک کوچه ام!
دوستی به طنز تلخی می گفت، "قصه های خوب برای بچه های خوبی بود که حالا بزرگ شدن و خوب باتوم می خورن.. بچه های خوب دیگه خوب محسوب نمی شن چون دنبال حقشون می گردند.." ولی در هر حال، بچه های خوب دیروز که با خط کشی های امروز، خوب نیستند، یاد قصه گوی خوبشون، در قلبشون زنده است. روانش در پناه روایتگر هستی..
مرد اجاره ای در حالی که زیر بغل مرد مستو گرفته بود، گفت: طبق تجربه من، یه مرد عاشق تمایلی به یه زن خیابونی نداره..
پی نوشت: ابرهای تیره، همیشه، پیغامبران آیه های تازه تطهیرند!
چی بگم
چی بگم وقتی که این دیوونه دل، بونه می گیره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
چی بگم وقتی که سر می زنه بر دیوار سینه
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
وقتی که این خون شده از دست تو، هر شب تا سحر، فکر تو و ذکر تو، سودای تو داره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
صبح تا شب، پشت گوشش قصه ی جور و ستم و ظلم تو میگم
قصه آخر نرسیده
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
یک شب از بس سخن عشق تو گفت
بیرون آوردمش از سینه گذاشتم زیر پام
زیر پام زمزمه ی نام تو می کرد و بهم گفت تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
تو که این فتنه به پا کردی و
این دیوونه دل رو اسیر درد و بلا
میشه با من، تو بگی با دل من، من چی بگم..
حدود یک سال، وقت و انرژیمو در جهت برنامه خاصی متمرکز کردم و بیش از دو ماه منتظر ای میلی بودم تا بفهمم سیر پرونده اداریم در چه مرحله ای قرار گرفته ولی دریغ از یه خبر کوچیک یا جواب مرتبط به ای میلهای پشت هم من. دوستی که در کشوری با سیستم اروپایی ساکنه، دیروز باهام تماس گرفت و مابین کلامش، حرفی زد که منو به فکر فرو برد. اون گفت، با درجه اطمینان بالایی بهت می گم کارمندی که پرونده تو بررسی می کنه، مسلمانه که این قدر اهمال کار و مسئولیت نشناسه!
اینو هم بگم که دوست من، آدم بسیار مبادی شرع و اخلاقمندیه و اینطور نیست که بی حساب و محض خالی نبودن عریضه حرفی بزنه. با این وجود، خوب خصوصیات بارز هم کیشانش رو شناخته. از اسلام و برترین بودن دم می زنیم و هیچ تفکر ثانی رو بر نمی تابیم ولی از بدیهی ترین نتایجی که دین قراره برامون به ارمغان بیاره، تهی هستیم. احساس، دل نگرانی ها و وقت دیگران برامون در نازل ترین درجه اهمیت قرار داره.
نکته جالب، تجربه مشابه من در ارتباط ای میلی با یکی از موسسات خارجی بود که حتی پس از پاسخدهی بسیار سریع و دوستانه، آدرس دیگه ای هم در اختیارم قرار دادند که در صورت غیبت اونها، من سرگردان نباشم. جالبتر از این، مکاتباتم با یکی از اقیانوس شناس های بزرگ بود که پس از دو هفته تاخیر در پاسخگویی به من، چنین پرفسوری در ای میلی سراسر افتادگی از عدم پاسخگویی به موقعش به علت شرکت در کنگره علمی ازم عذر خواسته بود!
تفاوت از کجا تا کجا؟ آخه مگه تعالیم دین و یا حتی قراردادهای اجتماعیشون، بهشون چه آموخته که اونها این چنین اند و ما به عنوان پیرو متعالی ترین ها، اون چنان؟ چرا در مقام مقایسه حتی در پیش وجدانمون بر نمی آییم، تا از ادعاهای عمل نکرده مون کمی شرمنده بشیم تا شاید این سیستم بی تفاوتی نسبت به دیگران حتی به مقدار ناچیزی تغییر کنه؟
پی نوشت: نزدیک صبحه و منم آخرش ناامید از پاسخدهی ای میلی شعبه مورد نظرم، مستقیما با مرکز اصلی تماس گرفتم و حداقل متوجه شدم، پرونده ام به بایگانی سپرده نشده!
نمی دونم چی شد به بلاگش رسیدم. یعنی می دونم ولی نمی دونم منی که هیچ وقت به خودم زحمت نمی دادم حتی به لینکهای دوستام یه نظر کوتاه بندازم، چطور رفتم بلاگشو باز کردم. شاید علتش این بود که چند روز دایم چشمم می افتاد به نظراتش در بلاگهای آشنا. اولین چیزی که توجهمو جلب کرد، تعداد زیاد نظرات خواننده هاش در مدت کوتاه وبلاگ نویسیش بود. گفتم بهتره کمی از نوشته هاشو بخونم تا ببینم چی نوشته که این همه مخاطب جذب شدند و با خوندن همون اولین جملاتش کاشف به عمل اومد که حکمت این همه شیفته چیه!
هنرمند جوان ما از چنان ادبیات بی ادبانه ای بهره می برده که بسیار باب طبع جماعت هم مسلک خودش بود. جالب اینکه برخی از خواننده هاشو از قبل می شناختم و با تمایلات نوشتاریشون در جهت شکستن عرفهای اخلاقی آشنا بودم و چقدرم زود اینها، همدیگرو یافته بودند و از همفکری هم بهره می بردند! حالا چرا می گم هنرمند؟ آخه انگاری یه جورایی بی ادب بودنم هنر می خواد. منکه نمی تونم هیچ وقت ادعا کنم، "نمی خوام" بی ادب باشم، چون اصلا "نمی تونم" بی ادب باشم.
من چنان شانی برای روح انسانی قائلم که برای هر حرفی که می زنم و تاثیرش بر عملکرد بعدیم حساسم. گاهی هم دلم می خواد امکانش بود و همون ابتدای سیستم ادراکیم فیلتری نصب می کردم که هیچ از حرفهای آنچنانی رو نمی فهمیدم. همین خصلت من باعث شده که همیشه در محیطی که بودم به نوعی از بقیه جماعت راحت از قید و بندهای کلامی جدا افتادم و همیشه وانمود به نشنیدن می کردم تا مجبور نشم رو در رو قرار بگیرم و بگم نکته مبتذل و پیش پاافتاده ای که برای شما جذابه، برای من هیچ جذابیتی نداره.
از سویی آدمهای تا این حد بی خیال، بی تکلف حساب می یان و اتفاقا دوستدارنشون که مجبور نیستند در حضور اونها زیر ماسک مودب بودن قرار بگیرند، می شن خود خودشون و حرفی نیست که نگفته بزارند! تازگی ها هم که می بینم بد جور بی ادب بودن در بورسه و زیر لوای روشنفکری، راحت از هر آنچه دل تنگشون می خواد می نگارند! خواننده ها هم که برای این وبلاگها سر و دست می شکنند و کلا دنیایی واسه خودشون دارند. ظاهرا این هم هنری بوده و من خبر نداشتم و حسابی از این وادی دور موندم! البته اگه روشنفکری و هنرمندی به اینهاست، من همون ترجیح می دم که یه دگم عقب مونده و بی هنر باقی بمونم.
فقط این وسط دو نکته باعث تاسفم در اون حد شد که با اینکه قصد نداشتم تا مدتها هیچ کدوم از نوشته هامو منتشر کنم، باز هم این مطلب جدیدو نوشتم. یکی اینکه حفظ حیای عمومی حتی در نوشتار، زن و مرد نمی شناسه ولی با این حال وقتی می بینم خانومی می تونه تا این حد پرده در باشه و عفت کلامو زیر سوال ببره، بیشتر افسوس می خورم. و دیگر اینکه همون مختصری که خوندم بهم اثبات کرد که با فکری خلاق و با استعداد روبرو هستم. فکری که می تونه منشا بسیاری از ایده های اثرگذار در جهت مثبت برای هم نسلانش باشه و همین بر افسوس و تاسفم افزود..حیف..
چنین است نخستین آموزه ی شهسواری: پاک کن آن چه را که تاکنون در دفتر زندگیت نوشته شده..
پی نوشت: بزغاله ی خوب جیغ نمی کشد!
دیوونه اولی از دومی می پرسه، تو چند شنبه دنیا اومدی؟ دومی جواب می ده، جمعه. دیوونه اولی می گه، دروغگو، جمعه که تعطیله!
پی نوشت: با شرکت هواپیمایی تماس گرفتم تا بلیط پروازی رو کنسل کنم. بهم می گه، ببخشید، جمعه ها حتی سایت شرکت ما تعطیله!!
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش |
| بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش |
از بس که دست میگزم و آه میکشم |
| آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش |
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود |
| گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش |
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو |
| بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش |
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد |
| بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش |
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون |
| آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش |
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام |
| جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش |
HE SINGS: LADY, FOR SO MANY YEARS I THOUGHT I'D NEVER FIND YOU. NEVER...