سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

حکایتی همیشگی

روح آدما تشنه همه و جسم هاشون به هم گره می خوره.. بدا به وقتی که جسم ها تشنه باشند و روح ها به هم گره بخورند.. 

دو دو تا پنج تا..

 

چقدر در برابر تو راحته که باور کنم باراک اوباما عاشقمه.. 

 

روزی که عاشق شدم..

 

وقتی به ایوا، پریما و ساهو گفتم که عاشق شدم، فقط خندیدند.. و چه کسی بهتر از من می­فهمه معنای کوهی که در اقیانوس غرق شده و فقط قله­اش استوار از آب بیرون مونده، چیه؟ امروز من عاشق شدم. عاشق یه قله تنها در دوردست آرام.. قله­ای که جزیره منه.. جزیره­ای که باید فتحش کنم.. 

 

پیش درآمدی بر گذشته، حال، آینده..

 

انگار هامون در بخشی از وجودم رخنه کرده که باعث می­شه دایم صداشو بشنوم. و این روزها بیش از پیش با منه.. حتی همین لحظه با پس زمینه ای از موسیقی باخ، همراهمه.. 

 

- تو می­خوای من اونی باشم که واقعا خودت می­خوای من باشم؟ اگه اونی باشم که تو می­خوای، اون وقت

دیگه من، من نیست. یعنی من خودم نیست..

+ من من من من، اه

- خب، آره. تو واقعا خودتی؟ تو آدم دو سال پیشی؟ تو اون آدمی هستی که من می­شناختمت ؟ آره؟ تو یعنی

اصلا عوض نشدی؟

+ نه، عوض نشدم. تو رو دیگه دوست ندارم..

_ واقعا این جوریه؟ یعنی همه اون زمزمه­ها، زندگی­ها، عشق­ها، همه دروغ بود؟

 

_ چرا نمی­تونم فراموشش کنم؟ کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ منکه پاک حساب سال و روز از

دستم در رفته..

+ بهر حال تقصیر من بود. من عاشقش شدم..

 

می دونستی؟

 

دلم آبگوشت می­خواد با طعم آغوش تو... 

 

چشمهایش..

................................................................................................................................................ 

... 

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

جسارت چیزی نیست جز پذبرش خطر برای رسیدن به هدف. این معنا برای منی که حاشیه امن رو رها و تن به گرداب سرگردانی­ها سپردم، بیش از هر کسی مفهوم و آشناست. این روزها، روزهای شعله کشیدن جسارت تازه است. روزهای یخ زدن ترس و تشویش دیر رسیدن. روزهای بی­تفاوتی به زمین و زمان و همچنان طی کردن مسیر خود. این روزها، روزهای ساختن دنیایی جدیده. دنیایی که با معیارهای زمانی و مکانی عام متناسب نیست.. 

  

پ.ن1: وقتی درگیری­های چند سویه­ای برات ایجاد شده و مشغول بررسی جوانب یک امر تازه­ای، فقط یک چیز کم داری. ترجمه متن چند صد صفحه­ای از مکانیک سیالات که برای تجهیز پروژه­ای مورد نیازه و متوقع هستند چند روزه تحویل بدی! ظاهرا تصور کرده­اند خاصیت و کاربردی مشابه دستگاه تخیلی ترجمه دارم. از یک سو متن انگلیسی وارد شود و از سویی دیگر فارسی تحویل بگیرند!

پ.ن2: به دلایلی چند، در فکرم اگر شرایط مهیا بشه در یک سرویس خارجی خدمات وبلاگ بنویسم و احتمالا ماهی سیاه کوچولو برای همیشه به عمق اقیانوس­ها خواهد پیوست. لیکن برای اتخاذ تصمیم هنوز به نتیجه واحدی نرسیدم. سپاسگذار خواهم بود اگر دوستان خواننده که در این زمینه تجربه دارند، سرویسی مناسب که نیازهای یک بلاگر فارسی رو در حد مطلوب تامین کنه، در قسمت "تماس با من" پروفایلم، معرفی کنند. بله، "ما آزموده­ایم در این شهر بخت خویش" و باید رفت ولی تا آن زمان، همچنان در این تنگ شنا خواهم کرد و خواهم نگاشت..       

 

نوشداروی پس از مرگ سهراب..

 

وقتی می­دونی ترکش سیاست های تنش زا به عرصه علمی کشور هم اصابت کرده، دیگه هر چقدرم وقت گذاشته باشی و پس از ماه­ها کار عملی و سرچ علمی، نتایج تحقیقاتتو برای ژورنالهای معتبر فرستاده باشی، بازم دلت می­لرزه چون می­دونی ایرانی هستی و ایرانی بودن یعنی دادن هزار و یک بهانه به دست ادیتورهای مجلات تا با ایرادهای بنی­اسراییلی بارها مقاله رو برای تصحیح باز بفرستند. ده­ها مقاله خوندم که توش نه از آمار درست خبری بود و نه نمودارهای صحیح، دادن ریزه کاری­ها هم پیشکششان، حتی پشتوانه علمی روند آزمایشها نیز ذکر نشده بود ولی باز با اسمهای دهان پر کن منتشر شده بودند چون مثل ما مجرم نبودند. چون ایرانی نبودند. گاهی وقتی به حقایق عرصه علمیمون فکر می­کنم به داوران مجلات خارجی حق می­دم که به چشم متقلب و ارائه دهنده کاری ضعیف به ما نگاه کنند. وقتی خودم این تقلبها رو از نزدیک لمس می­کنم بهتر اونها رو می­فهمم. استادی که حتی از تعریف عنوان مقاله عاجزه صرفا بنابر سیاست نان قرض دادن به همدیگه، نامش در مقاله درج می­شه و به همین صورت سالی چند مقاله به نام خود چاپ می­کنند و بادی در غبغب می­اندازند که چقدر فرهیخته­اند. واقعا که تقلبهایی به این آشکاری هنر می­خواد و استادهای ما هم واقعا هنرمندند که علاوه بر اینها تازه پس از دفاع دانشجو از او در مورد ساده­ترین مفاهیم پایان نامه سوال می کنند.

ای کاش درد فقط همین بود. دو سال پیش به خواست استاد مقالاتی کاملا آماده رو در اختیارش گذاشتم. برای اینکه از قدر کارم کم کنه، اون هم بهانه خودشو گرفت و من طبق روالم زهرخند اونو با پاسخ مناسبش برگردوندم که البته استاد گرام هم بعدا به حسابم چنان رسید که برخی دوستان معتقدند من نتیجه حاضرجوابی­ها و زبان سرخمو به طور کامل دریافت کردم. به تازگی دیدم استاد ای­میلی فرستاده و خبر انتشار مقاله ام در نشریه­ای معتبر رو داده.  مقاله رو که بررسی کردم متوجه شدم نتیجه زحمات علمی و عملی من، با تفاوت اندکی نسبت به مقاله ابتدایی که خودم نوشته بودم چاپ شده و همین پوچ بودن زهرخند استادو برام اثبات کرد. استادی که در طی انجام پروژه­ام حتی به قدر یک دانشجوی مقطع پی اچ دی نتونست بهم کمک کنه. در این مدت بارها به داشتن این مقاله­ها نیاز داشتم ولی استاد اهمال کارم بی توجه به موقعیت من و یا حداقل در ازای جبران مافات گذشته­اش نسبت به من، صرفا به برنامه های چنگ اندازیش به مقالات دیگران فکر می­کرد و اینگونه زمانی مقالات به دستم رسید که عملا هیچ نیازی به داشتنشون ندارم. در فرهنگ فکریم انتقام معنایی نداره ولی برای من این مترادف دقیق گذشت نیست چون معتقدم بدترین انتقام یعنی اون قدر بزرگ شدن تا فردی که در حقت جفا کرده به هر سو که رو کنه تو رو ببینه ولی تو بی اعتنا ازش گذر کنی. جالبه که این به اصطلاح استاد تمام وجدان دردش نه بخاطر اهمال کاریش که بخاطر ضربه جبران ناپذیری که قبلش به سرنوشت من زده بودو در یک درخواست حلالیت خواهی خلاصه کرد و با اینکه من اعتقادی به صحت این میانبرها ندارم، این دلخوش کنک رو ازش دریغ کردم تا اولین قدم گذر من به یادش بمونه..

  

جارو­برقی ذهن

 

عجب کامپیوتریه! پوشه پوشه، فایل به فایل، هر چیزی مرتب، سر جای خودش. البته فایلهای مختلف، حکایت خودشونو دارن. بعضی وقتها یه فایلی یه مدت برات جالبه و دلنشین. می­بری و می­زاریش تو دسکتاپ تا مثلا جلو چشمات باشه! گاهی هم یه هشدار می­شنوی، فایلهایی که مدت درازیه استفاده نکردیو پاک کن. ولی تو که گوش نمی­کنی. می­گی، حالا بزار باشن. آخه تحمل جای خالیشون برات سخته! در نهایت قبول می­کنی، ظاهرشون جالب بوده ولی واقعیت اینه که فقط الکی جاتو پر کردن و دورتو شلوغ و زودی دیلیتشون می­کنی، می­رن تو ریسیکل بین. و دوباره بر­می گردی سر همون فایلهای قدیمی و کارامدی که تو درایو­های اصلی ذخیره کرده بودی! 

قسمت بد ماجرا اینه که گاهی مجبور می­شی یه فایل دیلیت شده رو که تازه از ریسیکل بین هم دیلیتش کردی، دوباره بازیافت کنی. اخ که فایلهای دیلیت شده­ای که فکر می­کردی دیگه برای همیشه از دستشون دادی، چقدر بعد بازیافت برات عزیز می شن. می بری تو بهترین و دور از دسترس ترین پوشه­هات می زاریش. اون قدر دور از دسترس که دیگه حتی خودتم برای همیشه فراموششون می کنی و خلاص.. خداییش این مغز آدم حرف نداره. از هر سوپر کامپیوتری، سرتره. فقط کافیه هر چند وقت یک بار دیفراگ فایلای اضافی و بیخودش یادمون نره..   

 

فقط خندیدم..

 

بهم می گه، می دونی رشته ات طوریه که بعضی وقتها باید بری تو دریا زیر امواج وحشتناک، با دریا زندگی کنی؟ 

 

بعدا نوشت: الان دلم فقط گریه می خواد.. بهم می گه، من دارم چهره معصومت رو تصور می کنم.. یکی برای من معصومیت رو تعریف کنه.. تعریف کنه، شاید آروم بشم.. 

دیگه این جور بودنو دوست ندارم. همه چی برام تکراری شده. شاید برم که برم و شاید برم تا جور دیگه ای برگردم.. الان نمی دونم. شایدم همش حرفه. حرفهایی بخاطر این حالم..