روح آدما تشنه همه و جسم هاشون به هم گره می خوره.. بدا به وقتی که جسم ها تشنه باشند و روح ها به هم گره بخورند..
وقتی به ایوا، پریما و ساهو گفتم که عاشق شدم، فقط خندیدند.. و چه کسی بهتر از من میفهمه معنای کوهی که در اقیانوس غرق شده و فقط قلهاش استوار از آب بیرون مونده، چیه؟ امروز من عاشق شدم. عاشق یه قله تنها در دوردست آرام.. قلهای که جزیره منه.. جزیرهای که باید فتحش کنم..
انگار هامون در بخشی از وجودم رخنه کرده که باعث میشه دایم صداشو بشنوم. و این روزها بیش از پیش با منه.. حتی همین لحظه با پس زمینه ای از موسیقی باخ، همراهمه..
- تو میخوای من اونی باشم که واقعا خودت میخوای من باشم؟ اگه اونی باشم که تو میخوای، اون وقت
دیگه من، من نیست. یعنی من خودم نیست..
+ من من من من، اه
- خب، آره. تو واقعا خودتی؟ تو آدم دو سال پیشی؟ تو اون آدمی هستی که من میشناختمت ؟ آره؟ تو یعنی
اصلا عوض نشدی؟
+ نه، عوض نشدم. تو رو دیگه دوست ندارم..
_ واقعا این جوریه؟ یعنی همه اون زمزمهها، زندگیها، عشقها، همه دروغ بود؟
_ چرا نمیتونم فراموشش کنم؟ کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ منکه پاک حساب سال و روز از
دستم در رفته..
+ بهر حال تقصیر من بود. من عاشقش شدم..
................................................................................................................................................
...
جسارت چیزی نیست جز پذبرش خطر برای رسیدن به هدف. این معنا برای منی که حاشیه امن رو رها و تن به گرداب سرگردانیها سپردم، بیش از هر کسی مفهوم و آشناست. این روزها، روزهای شعله کشیدن جسارت تازه است. روزهای یخ زدن ترس و تشویش دیر رسیدن. روزهای بیتفاوتی به زمین و زمان و همچنان طی کردن مسیر خود. این روزها، روزهای ساختن دنیایی جدیده. دنیایی که با معیارهای زمانی و مکانی عام متناسب نیست..
پ.ن1: وقتی درگیریهای چند سویهای برات ایجاد شده و مشغول بررسی جوانب یک امر تازهای، فقط یک چیز کم داری. ترجمه متن چند صد صفحهای از مکانیک سیالات که برای تجهیز پروژهای مورد نیازه و متوقع هستند چند روزه تحویل بدی! ظاهرا تصور کردهاند خاصیت و کاربردی مشابه دستگاه تخیلی ترجمه دارم. از یک سو متن انگلیسی وارد شود و از سویی دیگر فارسی تحویل بگیرند!
پ.ن2: به دلایلی چند، در فکرم اگر شرایط مهیا بشه در یک سرویس خارجی خدمات وبلاگ بنویسم و احتمالا ماهی سیاه کوچولو برای همیشه به عمق اقیانوسها خواهد پیوست. لیکن برای اتخاذ تصمیم هنوز به نتیجه واحدی نرسیدم. سپاسگذار خواهم بود اگر دوستان خواننده که در این زمینه تجربه دارند، سرویسی مناسب که نیازهای یک بلاگر فارسی رو در حد مطلوب تامین کنه، در قسمت "تماس با من" پروفایلم، معرفی کنند. بله، "ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش" و باید رفت ولی تا آن زمان، همچنان در این تنگ شنا خواهم کرد و خواهم نگاشت..
وقتی میدونی ترکش سیاست های تنش زا به عرصه علمی کشور هم اصابت کرده، دیگه هر چقدرم وقت گذاشته باشی و پس از ماهها کار عملی و سرچ علمی، نتایج تحقیقاتتو برای ژورنالهای معتبر فرستاده باشی، بازم دلت میلرزه چون میدونی ایرانی هستی و ایرانی بودن یعنی دادن هزار و یک بهانه به دست ادیتورهای مجلات تا با ایرادهای بنیاسراییلی بارها مقاله رو برای تصحیح باز بفرستند. دهها مقاله خوندم که توش نه از آمار درست خبری بود و نه نمودارهای صحیح، دادن ریزه کاریها هم پیشکششان، حتی پشتوانه علمی روند آزمایشها نیز ذکر نشده بود ولی باز با اسمهای دهان پر کن منتشر شده بودند چون مثل ما مجرم نبودند. چون ایرانی نبودند. گاهی وقتی به حقایق عرصه علمیمون فکر میکنم به داوران مجلات خارجی حق میدم که به چشم متقلب و ارائه دهنده کاری ضعیف به ما نگاه کنند. وقتی خودم این تقلبها رو از نزدیک لمس میکنم بهتر اونها رو میفهمم. استادی که حتی از تعریف عنوان مقاله عاجزه صرفا بنابر سیاست نان قرض دادن به همدیگه، نامش در مقاله درج میشه و به همین صورت سالی چند مقاله به نام خود چاپ میکنند و بادی در غبغب میاندازند که چقدر فرهیختهاند. واقعا که تقلبهایی به این آشکاری هنر میخواد و استادهای ما هم واقعا هنرمندند که علاوه بر اینها تازه پس از دفاع دانشجو از او در مورد سادهترین مفاهیم پایان نامه سوال می کنند.
ای کاش درد فقط همین بود. دو سال پیش به خواست استاد مقالاتی کاملا آماده رو در اختیارش گذاشتم. برای اینکه از قدر کارم کم کنه، اون هم بهانه خودشو گرفت و من طبق روالم زهرخند اونو با پاسخ مناسبش برگردوندم که البته استاد گرام هم بعدا به حسابم چنان رسید که برخی دوستان معتقدند من نتیجه حاضرجوابیها و زبان سرخمو به طور کامل دریافت کردم. به تازگی دیدم استاد ایمیلی فرستاده و خبر انتشار مقاله ام در نشریهای معتبر رو داده. مقاله رو که بررسی کردم متوجه شدم نتیجه زحمات علمی و عملی من، با تفاوت اندکی نسبت به مقاله ابتدایی که خودم نوشته بودم چاپ شده و همین پوچ بودن زهرخند استادو برام اثبات کرد. استادی که در طی انجام پروژهام حتی به قدر یک دانشجوی مقطع پی اچ دی نتونست بهم کمک کنه. در این مدت بارها به داشتن این مقالهها نیاز داشتم ولی استاد اهمال کارم بی توجه به موقعیت من و یا حداقل در ازای جبران مافات گذشتهاش نسبت به من، صرفا به برنامه های چنگ اندازیش به مقالات دیگران فکر میکرد و اینگونه زمانی مقالات به دستم رسید که عملا هیچ نیازی به داشتنشون ندارم. در فرهنگ فکریم انتقام معنایی نداره ولی برای من این مترادف دقیق گذشت نیست چون معتقدم بدترین انتقام یعنی اون قدر بزرگ شدن تا فردی که در حقت جفا کرده به هر سو که رو کنه تو رو ببینه ولی تو بی اعتنا ازش گذر کنی. جالبه که این به اصطلاح استاد تمام وجدان دردش نه بخاطر اهمال کاریش که بخاطر ضربه جبران ناپذیری که قبلش به سرنوشت من زده بودو در یک درخواست حلالیت خواهی خلاصه کرد و با اینکه من اعتقادی به صحت این میانبرها ندارم، این دلخوش کنک رو ازش دریغ کردم تا اولین قدم گذر من به یادش بمونه..
عجب کامپیوتریه! پوشه پوشه، فایل به فایل، هر چیزی مرتب، سر جای خودش. البته فایلهای مختلف، حکایت خودشونو دارن. بعضی وقتها یه فایلی یه مدت برات جالبه و دلنشین. میبری و میزاریش تو دسکتاپ تا مثلا جلو چشمات باشه! گاهی هم یه هشدار میشنوی، فایلهایی که مدت درازیه استفاده نکردیو پاک کن. ولی تو که گوش نمیکنی. میگی، حالا بزار باشن. آخه تحمل جای خالیشون برات سخته! در نهایت قبول میکنی، ظاهرشون جالب بوده ولی واقعیت اینه که فقط الکی جاتو پر کردن و دورتو شلوغ و زودی دیلیتشون میکنی، میرن تو ریسیکل بین. و دوباره برمی گردی سر همون فایلهای قدیمی و کارامدی که تو درایوهای اصلی ذخیره کرده بودی!
قسمت بد ماجرا اینه که گاهی مجبور میشی یه فایل دیلیت شده رو که تازه از ریسیکل بین هم دیلیتش کردی، دوباره بازیافت کنی. اخ که فایلهای دیلیت شدهای که فکر میکردی دیگه برای همیشه از دستشون دادی، چقدر بعد بازیافت برات عزیز می شن. می بری تو بهترین و دور از دسترس ترین پوشههات می زاریش. اون قدر دور از دسترس که دیگه حتی خودتم برای همیشه فراموششون می کنی و خلاص.. خداییش این مغز آدم حرف نداره. از هر سوپر کامپیوتری، سرتره. فقط کافیه هر چند وقت یک بار دیفراگ فایلای اضافی و بیخودش یادمون نره..
بهم می گه، می دونی رشته ات طوریه که بعضی وقتها باید بری تو دریا زیر امواج وحشتناک، با دریا زندگی کنی؟
بعدا نوشت: الان دلم فقط گریه می خواد.. بهم می گه، من دارم چهره معصومت رو تصور می کنم.. یکی برای من معصومیت رو تعریف کنه.. تعریف کنه، شاید آروم بشم..
دیگه این جور بودنو دوست ندارم. همه چی برام تکراری شده. شاید برم که برم و شاید برم تا جور دیگه ای برگردم.. الان نمی دونم. شایدم همش حرفه. حرفهایی بخاطر این حالم..