سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

من و همه

 

همه، غمگین... همه، ناامید... همه، مضطرب... همه، خسته... همه، عاشق... همه، تنها...  

تصمیم گرفتم، علیه این " همه " قیام کنم...   

  

دنیای وارونه

 

عجب دنیایی شده! به هر کی نگاه می کنم، خودشو اسوه اندیشه و صبر و وفا و پاکی و خلاصه همه خوبی ها می دونه و فروتنانه، بدون اینکه به نظر برسه داره از خودش تعریف می کنه، از حسنهاش می گه، از مهربونی هاش، گذشتش، فهمش و آخرم به این نتیجه می رسه، عجب دنیای سیاهی شده! ای بابا، همه فقط می خوان از هم سواستفاده کنند و ما چقدر مظلوم واقع شدیم و حقمون در این وانفسا خورده شده!!

اگرم بخواد روشنفکرانه به عیوبش اعتراف کنه، چنان معصومانه از عیبهاش می گه که انگار چاره ای نداری جز اینکه نتیجه بگیری اون چقدر بزرگه!

من تازه کشف کردم چرا دنیا این قدر سیاهه! همه که خوبن، پس فقط بد منم که دنیا این قدر وارونه شده! آره عزیزانم، شاد باشید که شما مثل آب زلالید و تنها سیاه این دنیا فقط یک ماهی کوچیک هست که خودش اعتراف کرده ماهی سیاهه!

 

عشق ملکوتی

 

خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود.
لیلی نام تمام دختران ایران زمین است و شاید نام دیگر انسان واقعی!!!  

لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ ،گلها انار شدند، داغ داغ، هر اناری هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی کردند، انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را خورد ، اینجا بود که مجنون به لیلی اش رسید. 
در همین هنگام خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است. فقط کافیست انار دلت ترک بخورد!! 


خدا آنگاه ادامه داد: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان که طاقت دیدن عاشق و معشوقی را نداشت  گفت: لیلی شدن ، تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
آنان که سخن شیطان را باور کردند، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا لیلی اش را بسازد ... 


خدا گفت: لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویشتن.
شیطان گفت: آسودگی ست، خیالی ست خوش.
خدا گفت: لیلی، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شیطان گفت: ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.
شیطان گفت: لیلی خواستن است، گرفتن و تملک  کردن.
خدا گفت: لیلی سخت است، دیر است و دور از دسترس.
شیطان گفت: ساده است و همین جا دم دست است ... 


و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود، لیلی های ساده ی اینجایی، لیلی هایی نزدیک لحظه ای... 

 
خدا گفت: لیلی زندگی است، زیستنی از نوعی دیگر. چون سخن خدا بدینجا رسید ، لیلی جاودانی شد و شیطان دیگر نبود... 


مجنون، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد و لیلی می دانست که مجنون نیامدنی است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال... 


لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد، مجنون نیامد، مجنون نیامدنی است.
خدا پس از هزار سال لیلی را می نگریست، چراغانی دلش را، چشم به راهی اش را... 

خدا به مجنون می گفت نرود و مجنون نیز به حرف خدا گوش می داد.
خدا ثانیه ها را می شمرد، صبوری لیلی را!
عشق درخت بود، ریشه می خواست، صبوری لیلی ریشه اش شد. خدا درخت ریشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها  شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سایه اش خنکی زمین شد، مردم خنکی اش را فهمیدند، مردم زیر سایه ی درخت لیلی بالیدند.
لیلی هنوز هم چشم به راه است چراکه درخت لیلی باز هم  ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید، مجنون هرگز نمی آید. مجنون نیامدنی است، زیرا که درخت باز هم ریشه می خواهد!


لیلی قصه اش را دوباره خواند، برای هزارمین بار و مثل هربار لیلی قصه باز هم مرد. لیلی گریست و گفت: کاش این گونه نبود.
خدا گفت : هیچ کس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد. لیلی! قصه ات را عوض کن!
لیلی اما می ترسید. لیلی به مردن عادت داشت. تاریخ هم به مردن لیلی خو گرفته بود!
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می خواهد.  

لیلی، آه نیست. لیلی، اشک نیست. لیلی، معشوقی مرده در تاریخ نیست. لیلی، زندگی است!!  

لیلی! زندگی کن!    

اگر لیلی بمیرد، دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه کسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟
چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی  بروبد؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی! قصه ات را دوباره بنویس!
لیلی به قصه اش برگشت.
این بار نه به قصد مردن. بلکه به قصد زندگی!!  

و آن وقت به یاد آورد که تاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گمنام و ...  

  

پی نوشت: عزیزی بهم گفت، خدا در دلهای ترک خورده جا داره. مدتهاست که انار دل من ترک خورده! پس چرا نتونستم راز رسیدن رو درک کنم؟؟ 

 

چشمک زندگی

 

تو زندگی اون قدر اتفاقات جور و واجور برات می افته که همه عمرتو صرف اونا می کنی تا بتونی حلشون کنی ولی وقت نمی گذاری که درست و حسابی نگاهی به چهره خود زندگی بندازی. اگه فقط یه ذره از لای پلکهای نیمه بازت به چهره اش نظر بندازی، تازه چشمکشو می بینی و متوجه می شی، همه چی فقط یه شوخی بوده که زیادی جدیش گرفتی! 

تازه می فهمی، چه چیزهای مهمی تا حالا توی نقطه کورت قرار گرفته بوده و اونها رو ندیده بودی و اون وقته که یاد می گیری به جای دل سپردن به بازیها و تلاش برای حل معمای زندگی، فقط به شوخی هاش بخندی تا دیگه روزی برات پیش نیاد که مبهوت چشمکش بشی..

 

غروب دلگیر جمعه

 

گویند خدا، آدم را پس از پسینگاه جمعه خلق کرد و هم به روز جمعه وی را از بهشت بیرون کرد..

9-129

 

هرگاه مردم از تو روی گردانیدند، بگو: خدا مرا کفایت است، که جز او خدایی نیست.  

من بر او توکل کرده ام که رب عرش عظیم اوست..  

 

 

فال من

 

امروز ای میلی از دورترین فاصله ممکنه از این کره خاکی به دستم رسید که در واقع باید برام حکم هدیه روز عیدو داشته باشه. ولی الان انگار یه ساعت شنی روبرومه که فرصتی دوباره برای برگردوندنش ندارم. چقدر فکر تو سرم دور می زنند! حس چندگانه ای دارم! یه کم شادی، یه کم هراس، یه کم امید، یه کم تشویش، یه کم...  

نمی دونم چرا ولی یک دفعه یاد قطعه ای ادبی افتادم که تازه چندانم برام جالب نیست.  

من عاقبت از اینجا خواهم رفت. پروانه ای که با شب می رفت، این فال را برای دلم دید..   

 

یاریم ده برای شناخت خود

 

ای خدا، ای شاهد اسرار نهان و دانای راز پنهان...درخواست می کنم به آن نام مبارکت که بدان نام آسمانها را بی ستون برافراشتی و زمین را بروی آب منجمد بگستردی..و به نام سبوح و قدوس و برهانت که آن نور فوق هر نور است و نور صادر از نوریست که روشنی بخش تمام انوار است که هر گاه بر زمین رسد، زمین را بشکافد و چون به آسمان رسد، درهای سماوات را بگشاید و چون به عرش رسد، از هیبتش بلرزد و به آن نامی که از شنیدنش اندام ملائک مرتعش گردد، از تو درخواست می کنم، از من ببخش گناهانی را که جز تو کسی نبخشد آنها را...و مقام یقینت را به قلبم نازل و رجا و امیدواری را بر دلم فرود آور تا به جز تو به هیچ کس امیدوار نباشم..به حق رحمت وسیعت ای مهربانترین مهربانان عالم 

 

جنگجوی درون

 

جنگجو بودن به معنی کامل بودن یا پیروزی نیست. بلکه جنگجو بودن یعنی آسیب پذیر کامل بودن و باز عمل کردن.  

جنگجو هیچ وقت تسلیم نمی شه. بلکه عشق رو در کاری که دوست داره، پیدا می کنه. 

برای جنگجو بودن، کافیه آشغالایی که تو کلته بیرون بریزی. اون صدایی که می گه: تو نمی تونی 

و به هیچ چیز فکر نکن، جز اون لحظه ای از زمان که در آنی  

- کجایی؟    - اینجام 

- چه زمانیه؟    - الان 

- تو کی هستی؟    - همین لحظه..   

 

اشک

 

یه نصیحت می کنم و دیگه هم دور این مقوله رو قلم می گیرم. دل چه سر به راهش و چه هواییش، همیشه این خطرو براتون ایجاد می کنه که هر لحظه به گریه بیافتید. اگه از اون جنس آدم هایی هستید که می خواهید محکم و استوار تو مسیرتون حرکت کنید و هیچ گاه تزلزل نداشته باشید، شما هم دور دلو قلم بگیرید. والسلام