سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

با صدای بی صدا، مثه یه کوه بلند، یه مرد بود یه مرد..

کیست که مرا یاری دهد از این خیل خواص بی خاصیت؟ 

روز دانشجو مبارک..

پس از سی سال حتی قوانین عطف به ماسبق نمی شوند.. 

بدانید قدر اطبای حاذق وطنی را!

 

بعد اینکه واسه ۵ دقیقه ویزیت شدن با دکتری که به گمانم بیش از سال ۵ پزشکی سواد نداشت، ۵۵ دلار گذاشتند تو پاچه ام، تازه بهم می گند، بیا دستاتو محکم بگیریم تا بتونیم محل درد رو بیشتر بررسی کنیم! گفتم، قربون دستای شفابخشتون، حالم خوب شد!! 

 

بر ریشه جهل لعنت..


سبزی فروش ساده، قلدرمابانه و به سبک شعبون بی مخ، وسط بازار هوار می زد بر ریشه فتنه لعنت..


به کدامین گناه کشته می شوند؟


نمی دونم رابین هودش کی بود ولی شنیده بودم که بهش می گفتند جان کوچولو. قد و قواره بلند، لحن صمیمی و لبهای همیشه خندانش، چنین نامی رو براش به ارمغان آورده بود. بعد پایان فوق لیسانس، احتمالا سرمست از یافتن کاری درخور، راهی ماموریت شد. ماموریتی که پایانش، بیرون کشیده شدن کالبدش از لاشه هواپیمایی سقوط کرده بود.. هواپیمایی که ده ها تن بسان جان کوچولوی قصه منو برای همیشه با خودش به قعر جنگل فراموشی ها کشید.. جنگلی انباشته از سقوط کردگانی از گذشته و صد افسوس از آینده..


یه یادآوری کوچولو

فروشنده شلخته فروشگاه درهم و برهم، کارت مغازه اش رو که داد دستم، چشمم افتاد به جمله تبلیغاتیش. نوشته بود: 

آنگونه که می خواهید، زندگی کنید.. 

به هوای وطن، در رثای وطن..

 

روایته، فتحعلی شاه که امر کرده بود به رسم ادب باید گوش تمام درباریان زیر کلاه باشه، به پیک خبررسان عباس میرزا از وضعیت بحرانی جنگهای ایران و روس پرخاش کرد که چرا گوشهاش از زیر کلاه بیرونه و پیک هم به زیرکی پاسخ داد، اگر با رفتن گوشهای من زیر کلاه، مشکلات مملکت حل می شود، بفرما این هم گوشهای من..  

حالا این حکایت منه و مامور فرودگاه اون سر دنیا که بهم یادآوری می کنه، اگه اسکارف همراهم نباشه ایران اجازه ورود بهم نمی ده..

مردی و مردونگی خاک شده..

 

صبحگاه است و اخبار روز جهان و ایران.. قطر، بیابانی خشک در سده های پیشین، دیار بی نام و نشان سالهای اخیر، و اینک کشوری در مسیر ترقی و رهایی از زیستن به سبک قرون وسطایی، و حتی مورد اعتماد جوامع بین المللی و میزبان جام جهانی.. و ایران، مهد تمدن در هزاره های پیشین، کشور پر مدعای عدالت اسلامی در دهه های نزدیک، و اینک سرزمین به خاک نشسته و بی حرمت جهانی، و در حال فرو رفتن در عصر تاریکی مطلق و تبدیل شدن به موطنی برای جانیانی که در خیابانها انسان قصابی می کنند و برای بی خیالانی ناظر که اگر چه کمتر از تماشای فیلم سینمای جنایی برای نجان جان قربانی شجاعت به خرج می دهند ولی هرگز پرداخت بلیط تماشای این فیلم مهیج را بر پیکر بیجان فراموش نمی کنند.. آه.. نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم می شکند.. چشمانم تر می شود.. مصمم تر می شوم که هرگز به این خاک مسموم بازنگردم..  

 

پ.ن: پس از مشاهده فیلم جنایت اخیر کرج، کشته شدن مردی با ضربه های مکرر چاقوی یک زن و بی تفاوتی مردم و پلیس نظاره گر، و پس از آن بحثهای دنیای مجازی و نسبت دادن این سلوک به اسلام و نحوه حکومت داری و منکر رخ داده شدن این قسم حوادث در حکومت ساقط شده پیشین، تنها پلانی از فیلم ''شبهای زاینده رود" مخملباف در ذهنم نقش بست.. نمایی که استاد دانشگاه قطع نخاعی و ویلچری شده از بی وجدانی راننده ای پیش از انقلاب،  پس از انقلاب در شبی تاریک از پنجره ای به خیابان ذل زده و شاهد تصادف عابری با خودرویی هست و باز هم راننده بی وجدانی دیگر.. ما همان مردمیم.. بی هیچ تغییری در گذر این نیم سده.. همان بی خیالان به هر چه پیش آید خوش آید.. همان ریشه اساسی تمام کاستی ها.. همان بهانه گیر همیشگی، هماره در پی یافتن مقصری غیر از خویش.. 

 

010

بنگر کجا ایستاده ای، پس از آن "هیچ" باش..