سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

سبک نامه یک سمک

یک ماهی آزاد

دریافت بی واسطه

 

معلم زبانم همیشه می گفت، نباید انگلیسی رو به فارسی ترجمه کنی. باید انگلیسی رو انگلیسی بفهمی! مدتی هست که دارم یاد می گیرم این روشو رو آدما پیاده می کنم. می خوام بتونم به جای اینکه اونا رو به زبون خودم ترجمه کنم، اون قدر با افکارشون آشنا بشم که بی ترجمه بفهممشون..

 

سالها پیش داستانکی خوندم که با گذر زمان حتی نام نویسنده از ذهنم محو شده ولی حقیقت تلخ نهفته در اون همراهم بود و بهم نهیب می زد، مبادا... داستان نه عینا که نزدیک به مضمون این چنین بود:

ژولیت بر مزار رومئو، اشک فراق می ریخت که چرا تقدیر، معشوق رو ازش جدا کرده و کمی آنسوتر، مجنون، مزار لیلی رو با آب دیده، تر و با اشعار جانگداز، بوسه یار رو طلب می کرد. هر بار که این دو، بر گور معشوق حاضر می شدند بی توجه به هم، بر یار از دست رفته سوگواری می کردند. تا اینکه روزی اومد که گویی تازه همو دیده باشند، شرمسار از بی تابی خود، کمی ناله ها رو کوتاه کردند. روزها از پی هم می اومدند و اونها کم کم، ناله ها رو تخفیف داده و سپس در نهایت قطع کردند و این تازه شروع صحبتها بود..

خنده داره ولی نقطه اوج داستان پر عبرت ما، دقیقا پایانشه. در انتها، ژولیت و مجنون به این نتیجه می رسند که هیچ گاه رومئو و لیلی، عشق های حقیقی اونها نبودند و خداوندگار از ابتدا ژولیت و مجنونو برای هم ساخته!!

بیشتر عشق هایی که در این روزگار شناختم، به همین مضحکی و مزخرفی بودند. هنوزم و تا همیشه به خودم خواهم گفت، مبادا...

 

باری، بگذریم..

 

بگو بدانم:  

کدام گوشه این خاک، پاک مانده 

                                           نگارا؟ 

 

در آستانه

 

خدا و شیطانی جز خود نهاد آدمی وجود نداره.. 

 

سم بی اثر قدرت بر خار حقیقت

 

1- مرگ یک انسان یک تراژدی بزرگه ولی میلیونها انسان فقط یک آماره!    ژوزف استالین  

2- همه با هم برابرند ولی بعضی ها برابرترند!    جورج اورول 

  

پی نوشت 1: وزارت خارجه ایران، سفیر آلمان را احضار و نسبت به بی توجهی به حقوق انسانی دختر محجبه کشته شده مصری اعتراض کرد. از سویی وزارت فخیمه خارجه نسبت به کشتار مسلمان اویغور چین، موضع سکوت اتخاذ کرده است!   

  

پی نوشت 2: مروه الشربینى و ندا آقا سلطان، هر دو دختران جوانی بودند که بیگناه کشته شدند ولی مطمئنا اولی برابرتر از دومی است!

  

نتیجه گیری اخلاقی: روباه نباید موقع محاکمه مرغ، قاضی دادگاه باشد! 

  

بچه های خوب دیروز

 

چطور می شه از مرد بزرگی که خاطرات کودکی خیلی هامون انباشته از قصه های قشنگشه یاد نکرد. مرد بزرگی که هیچ گاه در خانه خودش، کودکی نداشت ولی چه بسیار کودکانی از سراسر پهنه کشورش که اونو پدر خودشون می دونند. پدری که "بچه آدم" رو به زبان ما، بچه های دیروز، دوباره نوشت تا آدم بودن رو برامون روایت کنه. واقعا انگار همین دیروز بود که داستان بازنویسی شده "حی بن یقضان" رو ازش می خوندم و ذهن کودکانه مو درگیر مسائلی می کرد که هنوزم برای درک عمقش، اندر خم یک کوچه ام!

دوستی به طنز تلخی می گفت، "قصه های خوب برای بچه های خوبی بود که حالا بزرگ شدن و خوب باتوم می خورن.. بچه های خوب دیگه خوب محسوب نمی شن چون دنبال حقشون می گردند.." ولی در هر حال، بچه های خوب دیروز که با خط کشی های امروز، خوب نیستند، یاد قصه گوی خوبشون، در قلبشون زنده است. روانش در پناه روایتگر هستی..

 

Wedding Date

 

مرد اجاره ای در حالی که زیر بغل مرد مستو گرفته بود، گفت: طبق تجربه من، یه مرد عاشق تمایلی به یه زن خیابونی نداره.. 

 

پی نوشت: ابرهای تیره، همیشه، پیغامبران آیه های تازه تطهیرند! 

 

چرا با اینکه می دونم خطا کرده، هنوز دلگرم امیدم که برگرده؟

 

چی بگم
چی بگم وقتی که این دیوونه دل، بونه می گیره
تو رو می خواد، تو رو می خواد

چی بگم
چی بگم وقتی که سر می زنه بر دیوار سینه
تو رو می خواد، تو رو می خواد

چی بگم
وقتی که این خون شده از دست تو، هر شب تا سحر، فکر تو و ذکر تو، سودای تو داره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم

صبح تا شب، پشت گوشش قصه ی جور و ستم و ظلم تو میگم
قصه آخر نرسیده
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم

یک شب از بس سخن عشق تو گفت
بیرون آوردمش از سینه گذاشتم زیر پام
زیر پام زمزمه ی نام تو می کرد و بهم گفت تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم

تو که این فتنه به پا کردی و
این دیوونه دل رو اسیر درد و بلا
میشه با من، تو بگی با دل من، من چی بگم.. 

 

خوش خبری در بی خبری به مدد سیستم اتو انسر

 

حدود یک سال، وقت و انرژیمو در جهت برنامه خاصی متمرکز کردم و بیش از دو ماه منتظر ای میلی بودم تا بفهمم سیر پرونده اداریم در چه مرحله ای قرار گرفته ولی دریغ از یه خبر کوچیک یا جواب مرتبط به ای میلهای پشت هم من. دوستی که در کشوری با سیستم اروپایی ساکنه، دیروز باهام تماس گرفت و مابین کلامش، حرفی زد که منو به فکر فرو برد. اون گفت، با درجه اطمینان بالایی بهت می گم کارمندی که پرونده تو بررسی می کنه، مسلمانه که این قدر اهمال کار و مسئولیت نشناسه!

اینو هم بگم که دوست من، آدم بسیار مبادی شرع و اخلاقمندیه و اینطور نیست که بی حساب و محض خالی نبودن عریضه حرفی بزنه. با این وجود، خوب خصوصیات بارز هم کیشانش رو شناخته. از اسلام و برترین بودن دم می زنیم و هیچ تفکر ثانی رو بر نمی تابیم ولی از بدیهی ترین نتایجی که دین قراره برامون به ارمغان بیاره، تهی هستیم. احساس، دل نگرانی ها و وقت دیگران برامون در نازل ترین درجه اهمیت قرار داره.

نکته جالب، تجربه مشابه من در ارتباط ای میلی با یکی از موسسات خارجی بود که حتی پس از پاسخدهی بسیار سریع و دوستانه، آدرس دیگه ای هم در اختیارم قرار دادند که در صورت غیبت اونها، من سرگردان نباشم. جالبتر از این، مکاتباتم با یکی از اقیانوس شناس های بزرگ بود که پس از دو هفته تاخیر در پاسخگویی به من، چنین پرفسوری در ای میلی سراسر افتادگی از عدم پاسخگویی به موقعش به علت شرکت در کنگره علمی ازم عذر خواسته بود!

تفاوت از کجا تا کجا؟ آخه مگه تعالیم دین و یا حتی قراردادهای اجتماعیشون، بهشون چه آموخته که اونها این چنین اند و ما به عنوان پیرو متعالی ترین ها، اون چنان؟ چرا در مقام مقایسه حتی در پیش وجدانمون بر نمی آییم، تا از ادعاهای عمل نکرده مون کمی شرمنده بشیم تا شاید این سیستم بی تفاوتی نسبت به دیگران حتی به مقدار ناچیزی تغییر کنه؟ 

 

پی نوشت: نزدیک صبحه و منم آخرش ناامید از پاسخدهی ای میلی شعبه مورد نظرم، مستقیما با مرکز اصلی تماس گرفتم و حداقل متوجه شدم، پرونده ام به بایگانی سپرده نشده!

 

بی ادبی هم عالمی دارد!

 

نمی دونم چی شد به بلاگش رسیدم. یعنی می دونم ولی نمی دونم منی که هیچ وقت به خودم زحمت نمی دادم حتی به لینکهای دوستام یه نظر کوتاه بندازم، چطور رفتم بلاگشو باز کردم. شاید علتش این بود که چند روز دایم چشمم می افتاد به نظراتش در بلاگهای آشنا. اولین چیزی که توجهمو جلب کرد، تعداد زیاد نظرات خواننده هاش در مدت کوتاه وبلاگ نویسیش بود. گفتم بهتره کمی از نوشته هاشو بخونم تا ببینم چی نوشته که این همه مخاطب جذب شدند و با خوندن همون اولین جملاتش کاشف به عمل اومد که حکمت این همه شیفته چیه!

هنرمند جوان ما از چنان ادبیات بی ادبانه ای بهره می برده که بسیار باب طبع جماعت هم مسلک خودش بود. جالب اینکه برخی از خواننده هاشو از قبل می شناختم و با تمایلات نوشتاریشون در جهت شکستن عرفهای اخلاقی آشنا بودم و چقدرم زود اینها، همدیگرو یافته بودند و از همفکری هم بهره می بردند! حالا چرا می گم هنرمند؟ آخه انگاری یه جورایی بی ادب بودنم هنر می خواد. منکه نمی تونم هیچ وقت ادعا کنم، "نمی خوام" بی ادب باشم، چون اصلا "نمی تونم" بی ادب باشم.

من چنان شانی برای روح انسانی قائلم که برای هر حرفی که می زنم و تاثیرش بر عملکرد بعدیم حساسم. گاهی هم دلم می خواد امکانش بود و همون ابتدای سیستم ادراکیم فیلتری نصب می کردم که هیچ از حرفهای آنچنانی رو نمی فهمیدم. همین خصلت من باعث شده که همیشه در محیطی که بودم به نوعی از بقیه جماعت راحت از قید و بندهای کلامی جدا افتادم و همیشه وانمود به نشنیدن می کردم تا مجبور نشم رو در رو قرار بگیرم و بگم نکته مبتذل و پیش پاافتاده ای که برای شما جذابه، برای من هیچ جذابیتی نداره.

از سویی آدمهای تا این حد بی خیال، بی تکلف حساب می یان و اتفاقا دوستدارنشون که مجبور نیستند در حضور اونها زیر ماسک مودب بودن قرار بگیرند، می شن خود خودشون و حرفی نیست که نگفته بزارند! تازگی ها هم که می بینم بد جور بی ادب بودن در بورسه و زیر لوای روشنفکری، راحت از هر آنچه دل تنگشون می خواد می نگارند! خواننده ها هم که برای این وبلاگها سر و دست می شکنند و کلا دنیایی واسه خودشون دارند. ظاهرا این هم هنری بوده و من خبر نداشتم و حسابی از این وادی دور موندم! البته اگه روشنفکری و هنرمندی به اینهاست، من همون ترجیح می دم که یه دگم عقب مونده و بی هنر باقی بمونم.

فقط این وسط دو نکته باعث تاسفم در اون حد شد که با اینکه قصد نداشتم تا مدتها هیچ کدوم از نوشته هامو منتشر کنم، باز هم این مطلب جدیدو نوشتم. یکی اینکه حفظ حیای عمومی حتی در نوشتار، زن و مرد نمی شناسه ولی با این حال وقتی می بینم خانومی می تونه تا این حد پرده در باشه و عفت کلامو زیر سوال ببره، بیشتر افسوس می خورم. و دیگر اینکه همون مختصری که خوندم بهم اثبات کرد که با فکری خلاق و با استعداد روبرو هستم. فکری که می تونه منشا بسیاری از ایده های اثرگذار در جهت مثبت برای هم نسلانش باشه و همین بر افسوس و تاسفم افزود..حیف..