- اندکی صبر سحر نزدیک است. البته اگر آن داغ جگرسوز گذارد نفسی! روزهات سرشار از شادی..
- چه شاد، چه غمگین ولی همیشه پرامید. شما؟
- یک تنهای خوابزده که منتظر سپیده و سحر شدنه!!
- پس صبر کن تا صبح دولتت بدمد!
- صبح دولت دمیده، خیال آسوده! بخواب. خدانگهدار عزیز خوش نفس!!
- سپاس. شب خوش..
پی نوشت: گاهی یه پیامک اتفاقی و ناشناس در نیمه شب، تجربه چندان بدی نیست!
یکی از کارهایی که دوست دارم، کتاب هدیه دادنه. همیشه هم توی هدیه دادن، کارم ساده است. چون هدیه همیشگی من کتابه! ولی امروز، حسابی به دردسر افتادم. چقدر انتخاب کتاب برای بچه ها سخته. و البته سلیقه مشکل پسند من، کارها رو سختتر هم کرده بود. کتابها یا زیاد بچگانه و مناسب سنین شیرخوارگی بود! و یا زیاد فیلسوف مابانه و مناسب سنین کهنسالی. منظورم، هم سن و سالای خودمه!
تو همون ساعاتی که خودمو مابین کتابها غرق کرده بودم، کلی خاطره قشنگ هم برام زنده شد. نمی دونم چندتاتون کتابهای "قصه های خوب برای بچه های خوب" تالیف آقای مهدی آذریزدی رو خوندید ولی اگه خونده باشید، حتما برای شما هم دیدن دوباره این کتابها خاطره انگیزه. وای که چقدر با دیدن جلدهای رنگارنگ این مجموعه با تصاویر بچه ها روش، دچار چنان حس نوستالژیکی شدم که نزدیک بود، همشو بخرم ولی خب، دیدم بهتره خرق عادت کنم و این بار جلوی خودمو بگیرم و دوباره حواسم رفت به هدیه گرفتن.
با بچه های این دور و زمونه نمی دونی باید چه جوری رفتار کنی. از سویی چنان تیزهوش به نظر می یان که باید موقع حرف زدن باهاشون، خیلی حواست جمع باشه. به خدا، من به این سن و سال چنان حرفهایی از این نیم وجبی ها شنیدم که چشمام قد چی، از هم وا شد! انگاری زیادی می فهمند ولی از سویی دیگر، هم چنان در قید بازی ها و حرکاتی هستند که بچه بودنشونو بیش از پیش نشون می دن.
والا ما هنوز دبستان بودیم که "قلعه حیوانات" آقای اورول رو خوندیم و با کلی نویسنده های بزرگ تو همون سن و سال آشنا شدیم ولی حالا که برای یه نوجوان این کتابو گرفتم، بهم اخطار می کنند که چیزی ازش نمی فهمه. زمان جوونی پدرا و مادرامونو مثال نمی زنم که نوجوونا هم برای خودشون یه عاقله آدم بودند و توی جامعه کلی نقش داشتند، از بچگی های خودمون می گم. کجا تو بچگی ها، این قدر بچه بودیم! چقدر دنیامون متفاوت بود. احساس وظیفه و مسئولیت همیشه همراهمون بود.
خنده ام می گیره می بینم، یه دختر نوجوون، چنان نازنازی بار اومده که باید برای چایی دم کردن بهش جایزه داد. عجب روزگاری شده و عجب پدر و مادرهایی شدن، پدر و مادرهای امروزی! فکر می کنند، چه لطف بزرگی در حق کودکانشون می کنند ولی بی خبرند که همین بی مسئولیتی و بی فکر بار آوردن، اولین ظلم در حق عزیزانشونه.
خلاصه، منکه مجبور نیستم خودمو با سیستم پرورش ننری در این روزگار غریب هماهنگ کنم و برای بچه هایی که البته در دید من باید مدتها پیش، بچگیشون تموم می شد، مناسب با سن حقیقیشون و توقع خودم از میزان درکشون کتاب گرفتم. آخه "جاناتان مرغ دریایی" هم کتابیه که حتی در 15 سالگی هم نفهمنش؟ حالا که کتابا رو گرفتم و تموم شده، امیدوارم اونا رو شبا حداقل برای عروسکاشون بخونند تا شاید این وسط یه جمله ای هم، خودشون یاد بگیرن که بعدها بیشتر از اون عروسکا به کارشون بیاد!
این نامگذاری های اول سال هم، موضوع قابل توجهیه و حتی فراتر، خیلی جالبه! اگه به نام های این سالهای اخیر کمی دقت کنیم ، می بینیم، سال 79، سال امیرالمومنین بود و دهه هشتاد هم، با اقتدار ملی شروع شد. بعد در سال 81، عزت و افتخار حسینی وار ما، چشم جهانیان رو کور کرد. سپس در 82، نهضت خدمتگذاری آغاز شد و از بس سه قوه، سال 83، در برابر ملت شریف پاسخگو بودند، سال 84، مردم خودشون هم، با همبستگی و مشارکت عمومی وارد صحنه شدند.
در نیمه راه این دهه، وقتی از همه کس رونده و از همه جا مونده، دیگه کار از حرف گذشته بود، دوباره دست به دامن ائمه اطهار شدیم و سال 85، به نام پیامبر اعظم مزین شد. ظاهرا نیز، اوضاع کمی بهتر شده بود چون دوباره از سال 86، شعار پرطمطراق اتحاد ملی ما که مسلما ناشی از انسجام اسلامی مون بوده، گوش فلک رو کر کرد و ما تونستیم در سال 87 به نوآوری و شکوفایی دست پیدا کنیم!
نکته خنده دار اینه که، شروع سال 88 در ساعت 15، وقتی همه در چرت بعد ازظهر به سر می بردیم، ظاهرا در بی خبری ما، یک سقوط آزاد رخ داده چون از اون همه نامهای بزرگ و دهان پر کن، ناگهان رسیدیم به اصلاح الگوی مصرف!! ظاهرا اوضاع اسفناک بازار اقتصاد جهانی که گفته می شه، تازه هنوز فقط موجهای کوچک این سونامی بزرگ به ایران رسیده و موج اصلی در سال 88 در راهه، کار خودشو از همین آغاز سال کرده و ما رو هم، همراه موج، از آسمون به زمین آورده!
جالبیش اینه که نه خیلی دور، بلکه در همین یه قدمی خودمون، در سال گذشته، همه چی رو با نوآوری، شکوفانده بودیم و حالا از نوآوری به صرفه جویی افتادیم. خدا خودش به خیر کنه که روند تصادعی این مساله، حداقل عددی باشه و هندسی نباشه چون هیچ بعید نیست، وقتی از نوآوری به صرفه جویی می رسیم، صرفه جویی اختیاریمون به جیره بندی اجباری ختم نشه!
پی نوشت: حداقل خوبه، دهه ای که با اقتدار ملی آغاز شد، با توسل همیشگی به امدادهای غیبی، کاسه گدایی به دست، به پایان نرسه..
روح خسته ام، تازگی رو طلب می کرد. دیگه وقتش بود.. آتشی فراهم آوردم و همه وجودمو به سوزندگی سرزنده کننده، سپردم. از خاکستر وجودم، ققنوس وار، دوباره متولد شدم..
به عادت همیشگی، قدم زنان راه افتادم، تا دلتنگی هامو، در دریا غرق کنم! چشم ها رو بستم. با نفس های عمیق بوی دریا رو، درونم حبس می کردم. وقتی چشم ها دوباره باز شد، عظمت لایتناهی وارش روبروم بود. و به یکباره همه وجودم، از تمام دلتنگی ها خالی شد. غرقشون کرده بودم!
خیره به خودش، فکر می کردم، چطور در حالی که در افق، این همه آبی و آرام به نظر می رسه، در ساحل، این چنین تیره و مواجه؟ چرا بلندترین امواج، از آرامترین پهنه، ریشه گرفته؟
باز، چشم ها رو بستم. اجازه دادم قطرات افشانه ای دریا که مسافر باد بودند، صورتمو نوازش کنند. از حس نابم، لذت می بردم که موج بلندی، سر تا پامو خیس کرد و منو به زمین برگردوند! مزه شور دریا، چقدر برام شیرین بود! در اوج بی اعتمادی، باز هم به بی کرانگیش، اعتماد داشتم! جلوتر رفتم، تا نصیب بیشتری ببرم..
و اکنون، خیس از دریا، تهی از هر حسی، به بویش آغشته ام..
سر دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از مهتاب و
یه خشت از سنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از شادی و
یه خشت از جنگ
سر دوراهی
یه قلعه بود
دو خشت از اشک و
دو خشت از خنده
سر دو راهی
یه قلعه بود
سه خشت از شغال و
یه خشت از پرنده..
- دست بافه؟
- نه هفتصد شونه است
- آها پس دست بافه!
...
ظاهرا انواع بی برنامگی ها در سیمای ایران، به حوزه تبلیغات تلویزیونی هم بسط یافته. خانم و آقا در حال باز کردن رول یک فرش ماشینی هستند و اگر به صحبتهای رد و بدل شده بین اونها، کمی دقت بشه، توهین واضح این تیزر تبلیغی، به خانومها آشکاره. معلوم نیست، شورای سیاست گذاری صدا و سیما که ظاهرا تک تک دیالوگهای یک سریال، تحت نظارت اونهاست، چطور نسبت به این تبلیغ توهین آمیز، عکس العملی نشون نداده. شایدم، جاهل و کم خرد جلوه دادن زن ایرانی، همون چیزی باشه که خودشونم خواستارشند! وگرنه تاکنون باید مانع پخش این ضد تبلیغ شده بودند.
پی نوشت: گاهی این رادیو تصویری رو روشن می کنم تا غیر از نوای همیشگی موسیقی اطرافم، چیز دیگه ای هم شنیده باشم و از خوش اقبالی، همیشه هم گفتگوی ابلهانه بین این زن و مرد، نصیبم می شه! یاد کارتون مورچه و مورچه خوار افتادم. به قول شخصیت محبوبم، مورچه خوار: « ای خدا، این اتوبوس جهان گردی سالی یه دفعه از اینجا رد میشه. اونم باید الان باشه آخه؟ »
دو سال پیش، همین وقتها بود که توی یه کارگاه آموزشی در دانشگاه تحصیلات تکمیلی زنجان شرکت کرده بودم. بعد پایان کارگاه، همه بچه ها در هیرو ویر خرید سوغات بودند. اونم چاقوی اعلای زنجان! هیچ وقت، حوصله سوغات خریدن نداشتم. همیشه سبک، به سفر می رم و سبک هم بر می گردم.
این بار هم بی تفاوت به غوغای بقیه، در حال و هوای خودم زل زده بودم به ویترین یه سی دی فروشی، که توجهم به سی دی کامل ترانه های فرهاد مهراد جلب شد. و این جوری شد که، وقتی بچه ها با ذوق، چاقوهایی در اندازه های مختلف رو که به عنوان سوغات خریده بودند، نشونم می دادند، منم با اشتیاق چاقوی برنده مو، رو کردم. چاقویی به شکل صفحه ای مسطح و گرد! سی دی فرهاد!
امشب ماشنکا باعث شد، برم در حال و هوای فرهاد:
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور
برق کفش جفت شده تو گنجهها
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
عشق یه ستاره ساختن با دلک
ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم
بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری
شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر میکنم
با اینا خستگیمو در میکنم...
پی نوشت: احساس می کنم، داخل یه شتاب دهنده افتادم. انگار، به سوی چیزی که مدتها منتظرش بودم، با سرعت خیلی بالایی، هل داده می شم. حسی که دارم به قدری مبهمه که نمی دونم آرامشه یا اضطراب!
یه چیزی خیلی ناراحتم می کنه و اونم اینه که، کسی ازم توقع داشته باشه براش، نقش لاستیک زاپاس رو بازی کنم. به نظرم این یکی از اون چیزهاییه که می تونه نهایت توهین به شعور یک نفر باشه..
بعضی وقتها یه صحنه تو ذهنت موندگار می شه. وقتی اجاره نشینهای مهرجویی رو دیدم، خیلی کوچیک بودم ولی صحنه ای که اکبر عبدی بعد اتصال سیم تلفن به پریز آژانس مسکن، به صورت انفجاری به بیرون پرت شد و بعد با لباسهای پاره و صورت سیاه، با اون قیافه خنده دار راه افتاد، در ذهنم موندگار شد.
مهرجویی بعد "هامون" خیلی برام خاص شد. تو همون بچگی، هامون اثر عجیبی روم گذاشته بود. در نمایی از فیلم، حمید هامون به مهشید، کتاب "فرانی اند زویی" رو در حالی که به تکرار، کتاب رو به دستش می زنه، هدیه می ده و می گه، «فرانی اند زویی» یه چیزیه پر از درد و راز و رنج و عشق.. چقدر در همون سن پایین، دنبال این کتاب گشتم تا موفق به خوندنش شدم.
من نه منتقد سینمام و نه چیزی از این هنر سر در می یارم. کلا چندان هم راغب به تماشای فیلم نیستم و اگرم جدیدترین فیلمهای روز دنیا، کنار دستم باشه، احتمالش کمه که تماشاشون کنم ولی دیشب بعد مدتها به خواست و میل خودم یه فیلم ایرانی دیدم. باز هم، فیلمی از داریوش مهرجویی: «علی سنتوری». فیلمی ظاهرا بی ادعا و ساده که رسم بی رحم روزگارو در سوق دادن یک هنرمند از اوج عزت به حضیض ذلت نشون می ده.
ساختار روایی و مستند گونه فیلم در کنار شبه موزیکال بودنش، جز جذابیتهاش برام حساب می یاد ولی جز اینها، خود فیلمنامه که زیرکانه به بی توجهی نسل سنتی و ظاهرا مذهبی با تمام ادعاهاش، به نسل جدید و نادیده انگاشتن و ممنوعه بودن علایق بر حق اونها اشاره می کنه، واقعا تاثیر گذاره. وقتی علی سنتوری به پزشک آسایشگاه می گفت: « تو رو خدا، نزارین دوباره برگردم تو اون شهر خراب وحشی. باز دوباره همون می شما! من تازه دارم جون می گیرم، دوباره منو پرپر نکنید.. »، من به این فکر می کردم، که جدا از سهل انگاری های جوانان، نسل گذشته ما، تا چه حد برای مشکلات فعلی نسل حالمون، مسئوله؟ راستی، سهم هر کدوممون چقدره؟