وقتی یه صدا، خیلی برام دلنشین و گرم باشه، خودمونی ترین چیزی که می تونم بگم اینه که، صداش گرده! می دونی منظورم از گرده چیه؟ یه وقت فکر نکنی یعنی صدا، پودریه! گرد یعنی دایره ای! یعنی عکس چند ضلعی! منظورم اینه، صداش بی خشه! به تعبیر خودم، یه جورایی انگار صداش فاقد لبه تیزیه که فکرتو بخراشه. آی صدای شاملو رو دوست دارم. ساعتها می شینم و به "کاشفان فروتن شوکران" با اون موسیقی عالی فریدون شهبازیان گوش می سپرم. چقدر زیبا، شاملو سروده و می خونه:
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من - باری - همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
باروئی پی افکندن..
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم..
پی نوشت: صدای شاملو، خیلی گرده! تو فکرم می پیچه و می چرخه، بی اونکه خسته ام کنه. البته یه صدای گرد دیگه با همین مشخصات می شناسم که اگه ساعتها بهش گوش کنم، چیزی از حلاوتش برام کم نمی شه..
نمی دونم چرا این طوریه، ولی آدمی که، همه براش جالبند و اونم برای همه جالبه، هیچ وقت برای من جالب نیست!
همه، غمگین... همه، ناامید... همه، مضطرب... همه، خسته... همه، عاشق... همه، تنها...
تصمیم گرفتم، علیه این " همه " قیام کنم...
همیشه با خودش فکر می کرد که پشت آبشار، فرشته ای است.
به تمنای پیدا کردن فرشته، به آبشار رفت و او را یافت.
دستش را به سویش دراز کرد..
پس از آن، دیگر کسی او را ندید
ولی همه در مورد فرشته هایی پشت آبشار حرف می زدند.
فرشتگانی به طرز باورنکردنی، باورکردنی!
گاهی از یک مطلب ساده، به چنان مفاهیم عمیقی می شود رسید که حتی در باورت نمی گنجد این قدر، همه چیز به مانند یک حلقه به هم متصل باشد! مدتها بود به قضیه حد مرکزی فکر می کردم. در آمار چنین قضیه ای توضیح می دهد که چطور پدیده های تصادفی و بی نظم می توانند به نظم برسند. یعنی چه؟ یعنی پدیده های تصادفی که از الگوی خاصی تبعیت نمی کنند، وقتی به دسته هایی تقسیم می شوند، توزیع میانگین این دسته ها منظم و نرمال است! حالا این را داشته باشید.
در شیمی فیزیک مبحثی به اسم انتروپی وجود دارد که شرح می دهد، سیستم ترمودینامکی منزوی متمایل است با از دست دهی خود به خودی انرژی و رسیدن به حداکثر بی نظمی، به پایداری برسد. اگر جهان را مثالی از سیستم بسته و بی نظم بدانیم، می شود پیشاپیش حدس زد که با تعمیم قضیه حد مرکزی به آن، چطور از بی نظمی به نظم می رسیم. این همان سرفصل بحث نظم در بی نظمی است! یعنی اینکه چطور پدیده های غیرقابل پیش بینی و نامنظم در دید میکروسکوپی، وقتی در مقیاس ماکروسکوپی بررسی می شوند، قابل پیش بینی و الگو دار و منظم اند!
این گمان وجود دارد که منظور از بی نظمی این است که پدیده های جهان به طرف آشوب و اغتشاش پیش می روند. در صورتی که اگر بی نظمی در جهان آفرینش را نه بیگانگی اجزای آن از هم، که چندگانگی آنها تعبیر کنیم، می شود نظم جهان را در پس بی نظمی ظاهری آن تشخیص داد!
هر جز خلقت به مانند قطعه ای از یک پازل بسیار بزرگ است. این قطعات ظاهرا هیچ شباهتی به هم ندارند و کاملا از هم متفاوتند ولی زمانی که این قطعات ناهمگون، در کنار هم چیده می شوند، به نظم واحدی دست می یابند و هدف مشخصی را برای توصیف یک مفهوم دنبال می کنند. این مفهوم، بیان کننده وحدت وجود است.
اجزای جهان، خطوط متنافری نیستند که هیچ گاه در یک نقطه به اتحاد نرسند. بلکه در نهایت همگی به یک ذات و مبدا ختم خواهند شد. در واقع صور ظاهری که از جانداران و اشیا مشاهده می شود، همگی در نهایت بیان کننده ذات واحدی هستند و وجودشان سایه ای از همان ذات اصلی است. به عبارتی در آفرینش آنچه متفاوت است، نمود است نه بود، چیستی است نه هستی!
بی نظمی و کثرت، وجود خارجی ندارد و ظاهریست و لذا می توان اتصال بین کثرت و وحدت را یافت. همه چیز منتج از ذات حق و کمال مطلق است که یگانگی هستی و وحدت وجود در آن، نمود یافته است. و البته، یکی هست و هیچ نیست جز او/ وحده لا اله الا هو
نمی دونم تا حالا پیش اومده، صحنه ای رو ظاهرا برای اولین بار ببینید و بعد مبهوت بگید، من قبلا اینجا بودم! من قبلا اینو دیدم!
من باز چنین حسی رو تجربه کردم. وقتی دیدمش، التهاب داشتم. سرگشته گفتم، من قبلا اینجا بودم! من قبلا اینو دیدم! من اینو می شناسم! اصلا اون روایتی از خودمه!! از حال دیروزم. از حال امروزم. از حال فردایی که حتی منتظرش نیستم. چقدر رسا صدای خودمو می شنیدم:
خدایا، ازلت رو به یاد ندارم. ابدت رو نمی خوام. مرا به عدم بازگردان!
جلو رفتم. جلو و جلوتر. داغ شده بودم. چطور؟ آخر چطور با ذره ذره وجودم می فهمیدمش؟ درکش می کردم؟ حسش می کردم؟ چطور تمام صحنه ها برام قبلا تکرار شده بود؟ چطور همیشه بی اونکه آگاه باشم در خلوتم نوای این باغ مخفی رو مزه مزه می چشیدم؟ وقتی در به روم باز شد، چنان شوکه و حیرت زده بودم که حتی قطرات لغزان روی گونه ام در اختیارم نبودند. انگار چیزی که هیچ گاه مال من نبوده ولی باز گم کردمش رو باز یافته باشم.
حس غریبی است. آرومم؟ نه! هنوزم در درونم، چیزهایی گم شده که برای رصد کردنشون، دیده ام تاریکه. زاده آبانم و شیفته اردیبهشت و زمانی که به اردیبهشت می رسم، دلتنگ آبانم! چیزی هست که راضیم کنه؟
امروز اخباری در مورد آماده سازی و انتقال ضریح جدید حضرت امام حسین به کربلا شنیدم. در اخبار ذکر شده بود که در ساختن این ضریح، 20 کیلو طلا و 5 تن نقره استفاده شده. پس از شنیدن خبر، اولین سوالی که در ذهنم نقش بست، این بود: خب برای چی؟
سوال من به طور دقیق تر اینه که این ضریح نقره ای و طلاکوب شده، تا چه حد ارزش و اعتبار مقام والای اون امام عظیم الشان رو افزون کرده؟ اگر قبول داریم که منزلت و فضیلت اون حضرت، چیزی مربوط به شان والای خودش و خاندان متبرکش هست و ربطی به زخارف دنیوی نداره، پس چیزی از عظمت امام بزرگوارمون با وجود یک ضریح عاری از طلا، کاسته نخواهد شد.
اماممون بیشتر از ضریحی از طلا که می تونست درمان درد برخی دردمندان باشه، به یاری یاری کنندگانی نیاز داره تا صدای حق و عدالت رو حتی در دنیای نو، به گوش همگان برسونند. گویی هنوز هم صدای حسین شنیده می شه که می پرسه، آیا یاری کننده ای هست که یاریم کنه؟ ولی افسوس که در پاسخ این لبیک خواهی، فقط او را در ضریحی از طلا به حبس می کشند!
سر نترس داشتن وقتی اصلا نمی دونی چه در انتظارته، چیز خیلی خطرناکیه. گاهی این سر نترس داشتن فقط به تصور رسیدن به یه تجربه جدیده! می خوای چیز جدیدی یاد بگیری ولی خودتو به چنان ورطه ای می ندازی که شاید بیرون اومدن ازش به اون سادگی که به نظر می یاد نباشه. اینو گفتم، یاد یه ماجرایی افتادم.
تو دانشگاه یه پسر تیز و زرنگی رو می شناختم که با وجود ابتلا به یه بیماری پیش رونده غدد لنفاوی، اصلا آدم گوشه گیری نبود و حتی برعکس دایما در حال کسب تجربه های جدید، به هر کاری دست می زد! یه روز با عجله اومد، ازم پرسید که پزشک دانشگاه تزریق وریدی هم انجام می ده یا نه؟ منم که شوخیم گل کرده بود، گفتم، پزشک می خوای چی کار؟ خودم برات تزریق می کنم. با قیافه متعجبی گفت، مگه بلدی و منم با لحن خنده داری گفتم، خب یاد می گیرم!
ظاهرا شوخی من تبدیل شده بود به تجربه جدیدی برای این پسر شجاع، چون رفت و تندی با سرنگ برگشت و هدف رو هم آموزش تزریق وریدی در چند دقیقه!! برای ماهی سیاه کوچولو اعلام کرد. بچه ها وسط آزمایشگاه جمع شده بودند تا ببینند، آخرش من آمپولو تزریق می کنم و اونو می کشم! یا اینکه می گم، بابا، من این کاره نیستم و کوتاه می یام. البته احتمال رخ دادن اولی بیشتر بود! ( این همون جایی هست که گفتم، سر نترس داشتن بدون آگاهی چیز خطرناکیه )
در ادامه، با یه شلنگ نازک دستگاه تقطیر، بازوشو بستم و با خودم فکر می کردم، الان سوزنو می زنم توی رگش و تمام! ذوق می کردم، دارم روی یه نمونه انسانی، به راحتی تجربه جدیدی کسب می کنم! ولی دیدم، قصه چیز دیگه ای هست. باید در زاویه 30 درجه سرنگ رو زد و سپس تست ساکشن رو انجام داد تا با دیدن خون در سرنگ از بودن سوزن در رگ مطمئن شد.
با اینکه می ترسیدم ولی هم بخاطر تصور بدست آوردن تجربه جدید و هم شجاعت ظاهری اون فداکار! که دایم می گفت، دردش نمی یاد ( مگه می شد، دردش نیاد! ) منم به روم نمی آوردم. در هر صورت بعد اینکه بارها دست چپ و راستشو سوراخ سوراخ کردم و به قول بچه ها مثل بردن ماشین توی گاراژ چندین بار سوزنو در یک محل می زدم، موفق به یافتن رگ و تزریق آمپول شدم! البته جای باقیمونده از سوزن ظاهر رقت انگیزی داشت و بیشتر به نظر می اومد، جوال دوز توی رگش رفته باشه تا سوزن نازک تزریق!
بچه ها این ماجرا رو به عنوان داستان بانمکی از شجاعت تعریف می کردند ولی من، حداقل بعدا مطمئن شدم، این چنین شجاعتی بیشتر ناشی از بلاهته. پسر شجاع قصه ما، دوباره چند روز بعد در حالی که جای سوزنهای قبلی زخم شده بود با سرنگ دوم پیداش شد ( دیگه شک نداشتم این کارش دیوونگیه تا معرفت ) و صد البته، من به بهانه کار غیبم زد چون اصلا دوست نداشتم تجربه قبلیم منجر به کسب تجربه جدید دیدن فردی در حال شوک و تشنج ناشی از تزریق غلط بشه. آخه وقتی شاهکار دفعه قبلمو برای چند تا پزشک گفتم، بخاطر کار خطرناکی که در تصورم اسمش تجربه بود ، حسابی مورد تشویق!! واقع شده بودم.
نتیجه این تجربه ام، اگر چه با اونی که اولش فکر می کردم، فرق داشت ولی با قطعیت به من فهموند که هر چقدرم تجربه های جدید، جذاب به نظر برسن، نباید بی مطالعه قبلی هیچ عملی رو انجام داد. چون تصور بی خطر بودن بعضی تجربیات، ممکنه تنها ناشی از ناآگاهی انجام دهنده اون باشه و چه بسا پس از مرتکب شدن اونها، تازه متوجه عمق موضوعی بشه که به اون اقدام کرده. البته این مساله به معنای محافظه کاری و محتاط بودن بیش از حد هم نیست ولی در هر حال به قصد پیدا کردن راه های جدید، نمی شه بی بررسی، روی هر زمین ظاهرا سفتی قدم گذاشت. چرا که هیچ بعید نیست این زمین سفت، تنها مردابی با ظاهر فریبنده باشه!
دوستت می دارم بی آنکه بخواهم ات
سال گشته گی ست این
که به خود در پیچی ابر وار
بغُری بی آنکه بباری
سال گشته گی ست این
که بخواهی اش
بی آنکه بیفشاری اش
سال گشته گی ست این
خواستن اش
تمنای هر رگ
بی آنکه در میان باشد
خواهشی حتا
نهایت عاشقی ست این
آن وعده ی دیدار در فراسوی پیکرها..
شاملو