با اینکه همیشه از ورزش لذت بردم ولی هیچ وقت تمایلی به تماشای مسابقات ورزشی نداشتم و برای همین، مثلا کل اطلاعات من از استقلال و پرسپولیس که محبوب ترین تیم های فوتبال ایران هستند، در حد رنگ لباسشونه!
ولی خب، هر چی باشه عالم اینترنت کلی اخبار در اختیارت می زاره. هر سایتی رو باز می کنی، یه خبری از فردوسی پور هست. بالاترین که چند روزی همه اخبار به اون اختصاص داشت و حالا هم خبر جمع کردن امضای حمایتی از اون و تنها گذاشته شدنش توسط طرفدارانش!
یادم می یاد دوستی در بالاترین گله می کرد که چرا طومار یک میلیون امضایی دفاع از نام خلیج فارس، هنوزم کلی امضا کم داره و چرا ایرانی همت و غیرتشو فراموش کرده؟ مابقی دوستان به جای همراهی در ریشه یابی، فقط بهانه می تراشیدند و حتی بعضی توجیه می کردند که اعراب با ثروتشون چه کارها که نمی تونند بکنند!
رفتارهای مبهم این دوستان، برام باعث تعجب بود و گفتم: با خوندن این بهانه ها، این سوال پیش می یاد که وقتی برای کار به این کوچکی، بهانه های بزرگ می تراشیم، پس اگر قرار باشه برای ایران، کارهای بزرگی انجام بدیم، برای فرار از مسئولیت چه بهانه هایی جور خواهیم کرد؟
یکی از دوستان حرفی زد که برای آن زمان اعترافی محسوب می شد. او گفت، باید با خودمون رو راست باشیم که برای ایرانی جماعت، برنامه نود و فردوسی پور، خیلی مهم تر از نام خلیج فارسه و برای همین در عرض چند ساعت، هزاران پیامک به این برنامه می رسه ولی باز همین ملت به تغییر نام خلیج فارس بی اعتناست!
و حالا، با به یاد آوردن اون حرف، خنده دار بودنش، برام کاملا مشخص شده. بیچاره فردوسی پور خوش باور که گمان کرده بود با کمک های شایانی که (همه می گویند و من بی اطلاع هم شنیده ام) در رشد بررسی کارشناسانه مسائل فوتبال در ایران انجام داده، این ملت فراموشکار و قدرنشناس، در مواقع حساس یاری اش خواهند کرد!!
در این بین نقل داستانی، خالی از لطف نیست.
حکایت شده در دورهی انقلاب، استبداد و مشروطه، باقرخان به مناسبتی قهر کرده و در خانه نشسته بود و میگفت:« من دیگر در امور انقلاب مداخله نخواهم کرد.» لذا چند نفر از مشروطهخواهان تبریز اصرار مینمایند که:« حالا موقع کار و شجاعت و مجاهدت است و در خانه نشستن، شایسته مجاهدی چون شما نیست.» باقرخان میگوید:« شما خودتان میدانید که رستم با آن همه خدماتی که به عالم اسلام کرد، این مردم حق ناشناس، عکسش را در حمامها میکشند و حال خدا میداند که اجر و پاداش مرا چهطور خواهند داد!»
این داستان رو خوندیم، دیگه از اینکه، چه بر سر امیر کبیر با اون همه خدمات اومد و این ملت کاری نکرد چیزی نمی گم. از مصدقی که توسط همین ملت دهن بین، تنها گذاشته شد، حرفی نمی زنم. از تنهایی خیلی بزرگان دیگه هم کلامی نمی گم. ولی عجیبه که فردوسی پور، این پسر تیزهوش و یکه تاز ما، این داستان ها و بی وفایی و تنها گذاشتن ها رو فراموش کرد و گمان برد، مردمی که بر بهترین قهرمانانشون رحم نیاوردند و شاید بدتر از اون، الان هم برای یاری خودشون و نجات از مردابی که در اون گرفتارند، حتی دست و پایی نمی زنند و تکانی به خود نمی دهند، او را حمایت خواهند کرد و تنها نخواهند گذاشت! زهی خیال باطل!!
زمانی نه چندان دور، عادت داشتم مدتها و مدتها، به ستاره ها خیره می شدم. حتی به گمان خودم یکی رو از بقیه متفاوت می دیدم و عاشقشم شده بودم و هر شب نگاهش می کردم. تا اینکه روزی فهمیدم، ممکنه ستاره ای که من عاشقشم، هزاران سال پیش مرده باشه و اون چیزی که من می بینم، فقط نور به جا مونده از اون باشه. شوکه شده بودم. چطور ممکن بود، ستاره من، وجود خارجی نداشته باشه؟! اون ستاره در دلم ابدی شد ولی در نهایت یاد گرفتم که به ستاره ها اعتمادی نیست و نباید به اونها دل بست و این جوری برای همیشه از ستاره ها دل بریدم..
دیروز داشتم به مغزم فشار می یاوردم که یه خاطره اثر گذار از دوران بچگی (حالا نه اینکه الان خیلی بزرگم) که زندگیمو متحول کرده، یادم بیاد تا بتونم برای مصاحبه امتحان آیلتس اگر احیاناً همینو سوال کنن، آماده باشم.
ای خدا به این سن رسیدم و حداقل 10 سالی واقعا بچه بچه، فقط در عالم دیگه ای سیر کرده بودم ولی هیچ خاطره اثرگذاری که به من جهت داده باشه، یادم نمی یومد.
بچگی ها، من نمونه کاملی از یک موجود اعجوبه و فوق شیطون و در عین حال غیر مخرب بودم(مثل بالا، حالا نه اینکه الان نیستم) که انواع کارها ازش بر اومده بود. از افتخار عضویت در تیم ملی فوتبال پسران محله گرفته تا راه رفتن روی سقف و حاشیه دیوار ها و بالا رفتن از درختان!!
ای بابا، حالا با اون همه خاطرات جالب و مهیج، من هیچی برای تعریف کردن، یادم نمی یومد. البته یادم که می یومد ولی خب انگار همش توخالی بود و بعد بد جوری دلم گرفت. انگار همه بچگی هام فقط یه خواب بود که تموم شد و مثل همه خوابها هر چی می گذره، بیشتر و بیشتر فراموششون می کنم.
و بعد خواستم یه کم منصفانه تر به اون دوران نگاه کنم. با خودم گفتم درسته که یه خاطره مشخص که بگم مسیر زندگیمو برام تعیین کرده، یادم نمی یاد ولی همه وجود من در همون زمان شکل گرفته. من این شانسو داشتم که خدا، مادر فرهیخته ای نصیبم کرد و آموزش من از ابتدا، نزد بهترین معلم زندگیم با معرفی نزدیک ترین دوست لحظات تنهاییم یعنی کتاب شکل گرفت.
خب، اون کتاب ها و آموزه های معلمم، به زندگی من رنگ داد و نگرش الان من به زندگی، همه و همه از همون آموزش های دوران کودکیم منتج شده. همین نگرش باعث شد که من بتونم یه هدف اصلی برای همه دوران زندگیم تعیین کنم و تا حالا هم سعی کردم، در همون مسیر گام بردارم.
اولش کلی ذوق زده شدم که جواب سوال ممتحن آیلتس رو یافتم. می گم، آشنایی با آقای خوش تیپ و خوش زبونی به اسم کتاب، مسیر زندگی منو عوض کرد ولی بعدش دیدم شاید با این جواب، طرف زود بفهمه، با موجودی که هنوز تو هپروت زندگی می کنه، مواجه شده و نمره 8 - 7 دادن که خوبه، دیگه تره هم برام خورد نکنه.
آخرش تصمیم گرفتم، بگم: آره، جون دلم برات بگه من در بچگی ها، یک تصادف خیلی خیلی سهمگین داشتم که در نتیجه اون، پاک مغزم تکون خورده و یهویی شدم اینی که الان هستم. یه ماهی سیاه کوچولو و شیطون که سرش پر از فکر ها و تصمیم های عجیب و غریبه! و می خواد بره بزرگترین اقیانوسو کشف کنه!! خب، حادثه از این تاثیر گذارتر؟
تو زندگی اون قدر اتفاقات جور و واجور برات می افته که همه عمرتو صرف اونا می کنی تا بتونی حلشون کنی ولی وقت نمی گذاری که درست و حسابی نگاهی به چهره خود زندگی بندازی. اگه فقط یه ذره از لای پلکهای نیمه بازت به چهره اش نظر بندازی، تازه چشمکشو می بینی و متوجه می شی، همه چی فقط یه شوخی بوده که زیادی جدیش گرفتی!
تازه می فهمی، چه چیزهای مهمی تا حالا توی نقطه کورت قرار گرفته بوده و اونها رو ندیده بودی و اون وقته که یاد می گیری به جای دل سپردن به بازیها و تلاش برای حل معمای زندگی، فقط به شوخی هاش بخندی تا دیگه روزی برات پیش نیاد که مبهوت چشمکش بشی..
به صفحه کاغذ خیره می شم و جای خشک شده اشکها رو که چروک شده و دورش سیاهه می شمرم: یک، دو، سه، چهار، پنج،...، ده...
حالا شروع می کنم به شمردن اشکهایی که قطره قطره از آتشفشان فوران کرده چشمام، چکیده رو گونه هام و بعد سرازیر شده رو لباسم و اونو خیس کرده: یک، دو، سه، چهار، پنج،...،ده ،...، پنجاه،...، صد...
به این ذهن خسته فشار می یارم تا اشکهایی رو بشمرم که بهشون مجال بروز ندادم و همراه بغض تلخم اونا رو در سینه ام دفن کردم: یک، دو، سه، چهار، پنج،...، ده،...، پنجاه،...، صد،...، پانصد،...، هزار...
اشکها پایانی نداره چون هر لحظه به یاد می یارم که برام زمزمه کردی:
« کاش می شد هیچ کس تنها نبود، کاش می شد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی رفتی و گفتی آنجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام، شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت، دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا می رسی، کاش روز دیدنت فردا نبود...»
به من گفتی، "هیچ گاه از با من بودن خسته نمی شی ولی روزی می رسه که من از تو خسته می شم" و اکنون، اون کسی که خسته است، تویی...
شعیب از شوق حق ده سال بگریست | از آن پس چشم پوشیده همی زیست |
خدا بیناش کرد از بعد آن باز | بشد ده سال دیگر خون فشان باز |
دگر ره تیره شد دو چشم گریانش | دگر ره چشم روزی کرد یزدانش |
دگر ده سال دیگر زار بگریست | دگر ره نیز نتوان نگریست |
چو نابینا شد و گریان بیافتاد | خداوند جهان وحیش فرستاد |
که گر از بیم دوزخ خون فشانی | ترا آزاد کردم جاودانی |
و گر بهر بهشتی زار و گریان | ترا بخشم بهشت و حور و رضوان |
شعیب آن گه زبان بگشاد حالی | که ای حکم تو حکم لایزالی |
من از شوق تو گریم چنین زار | که من بس فارغم از نور وز نار |
نه یک دم از بهشتم یاد آید | نه از دوزخ مرا فریاد آید |
مرا قرب تو باید جاودانی | بگفتم درد خود دیگر تو دانی |
خطاب آمد ز اوج آشنایی | که چون گریان برای شوق مایی |
کنون پس می گری و می گری زار | که تا وقتی که آید وقت دیدار |
پس آن که گفت « ای داننده راز | مده بینایی من بعد از این باز |
که تا وقتی که آن دیدار نبود | مرا با دیدنی خود کار نبود» |
عزیزا چون نه این دیدار داری | بسی بگری که عمری کار داری |
که چندانی که در دل رشک بیش است | به چشم عاشقان در اشک بیش است |
آدمها برام از نظر احساسی که در من می تونند ایجاد کنند، سه دسته اند:
دسته اول چنان برام بی اهمیت اند که هیچ گاه ازشون نمی رنجم. دسته دوم کسانی هستند که وقتی ازشون می رنجم، اهمیت و جایگاه قبلیشونو برام از دست می دن و جز آدمهای دسته اول می شن و اما دسته سوم که اون قدر برام اهمیت دارن که اگه منو برنجونن، تمام تلاشمو برای حذف علت رنجش انجام می دم.
مشکل اینجاست که زمان گنجوندن آدما توی این سه دسته باید خیلی حواسم جمع باشه که یهو اشتباه نکنم. مثلا تا حالا یاد گرفته بودم که دسته سوم، خاص عده بسیار محدودیه و نباید خودمو خیلی درگیر و حساس کنم و نکته جدیدی رو هم امروز آموختم.
دسته دوم به کل دسته اضافی و دردسر سازیه. از امروز این دسته رو حذف کردم چون یاد گرفتم رنجش از آدمها و بعد کنار گذاشتنشون خیلی سختتر از بی تفاوتی مطلق نسبت به اونهاست. یاد گرفتم جز همون عده ثابت و محدود که برای همیشه در دسته سوم قرار دارند، بقیه فقط جز دسته اول هستند و رنجش از اونها معنا نداره.
می گن خونه بنده خدایی، دزدی با سر و صدا وارد شد و اون فرد از هراس واقعیتی که پیش رو داشت دایم با خودش تکرار می کرد، انشااله گربه است! و امروز من تمام مدت با خودم می گفتم، انشااله گربه است! ولی خوب می دونستم که باز هم تکه ای از قلبم در ناغافلی من و اشتباهم در گزینش آدمها و قرار دادنشون در دسته دوم، به یغما رفته. ولی یه ندایی از جایی که نمی دونم کجاست بهم می گه، شاید ایراد از تشخیصم باشه و همچنان می شه امیدوار بود و گفت، انشااله گربه است!
اگه یه روز یکی دستتون رو گرفت و قلبت لرزید یهویی خل نشو و عاشق بشی. ممکنه اون بابا برقی باشه!
گوینده داستان چنین گفت |
آن لحظه که دّر این سخن سفت |
کز ملک عرب بزرگواری | بوده است به خوبتر دیاری |
صاحب هنری به مردمی طاق | شایسته ترین جمله آفاق.. |
ایزد به تضرعی که شاید | دادش پسری چنانکه باید.. |
دورانش به حکم دایگانی | پرورد به شیر مهربانی |
هرشیر که در دلش سرشتند | حرفی ز وفا برو نوشتند |
هر مایه که از غذاش دادند | دل دوستیی درو نهادند |
هر نیل که بر رخش کشیدند | افسون دلی بر او دمیدند.. |
شرط هنرش تمام کردند | قیس هنریش نام کردند.. |
بود ار صدف دگر قبیله | ناسفته دّریش هم طویله |
آفت نرسیده دختری خوب | چون عقل به نام نیک منسوب |
آهو چشمی که هر زمانی | کشتی به کرشمه ای جهانی.. |
در هر دلی از هواش میلی | گیسوش چو لیل و نام لیلی |
از دلداری که قیس دیدش | دل داد و به مهر دل خریدش |
او نیز هوای قیس می جست | در سینه هر دو مهر می جست.. |
چون از گل مهر بو گرفتند | با خود همه روزه خو گرفتند |
این جان به جمال آن سپرده | دل برده و لیک جان نبرده |
وان بر رخ این نظر نهاده | دل داده و کام دل نداده.. |
چون یک چندی بر این بر آمد | افغان ز دو نازنین بر آمد.. |
غم داد و دل از کنارشان برد | وز دلشدگی قرارشان برد.. |
کردند شکیب تا بکوشند | وان عشق برهنه را بپوشند |
در عشق شکیب کی کند سود؟ | خورشید به گل نشاید اندود.. |
چون شیفته گشت قیس را کار | در چنبر عشق شد گرفتار |
از عشق جمال آن دلارام | نگرفت به هیچ منزل آرام.. |
یکباره دلش ز پا در افتاد | هم خیک درید و هم خر افتاد |
وانان که نیوفتاده بودند | "مجنون" لقبش نهاده بودند.. |
هر روز خمیده تر گشت | در شیفتگی تمام تر گشت.. |
برداشته دل ز کار او بخت | درمانده پدر به کار او سخت.. |
خویشان همه در نیاز با او | هر یک شده چاره ساز با او.. |
گفتند به اتفاق یکسر | کز کعبه گشاده گردد این در.. |
چون موسم حج رسید، برخاست | اشتر طلبید و محمل آراست.. |
بگرفت به رفق دست فرزند | در سایه کعبه داشت یک چند |
گفت: ای پسر، این نه جای بازیست | بشتاب که جای چاره سازیست.. |
گو: یارب، از این گزافکاری | توفیق دهم به رستگاری.. |
دریاب، که مبتلای عشقم | وازاد کن از بلای عشقم |
مجنون چو حدیث عشق بشنید | اول بگریست، پس بخندید |
از جای چو مار حلقه بر جست | در حلقه زلف کعبه زد دست.. |
در حلقه عشق جان فروشم | بی حلقه او مباد گوشم |
گویند ز عشق کن جدایی | کاین است طریق آشنایی |
من قوت ز عشق می پذیرم | گر میرد عشق، من بمیرم |
پرورده عشق شد سرشتم | جز عشق مباد سرنوشتم.. |
یارب به خدایی خداییت | وانگه به کمال پادشاییت |
کز عشق به غایتی رسانم | کو ماند، اگر چه من نمانم.. |
گرچه ز شراب عشق مستم | عاشق تر از این کنم که هستم |
گویند که خو ز عشق وا کن | لیلی طلبی ز دل رها کن |
یارب، تو مرا به روی لیلی | هر لحظه بده زیاده میلی |
از عمر من آنچه هست بر جای | بستان و به عمر لیلی افزای.. |
گرچه ز غمش چو شمع سوزم | هم بی غم او مباد روزم |
عشقی که چنین به جای خود باد | چندان که بود، یکی به صد باد |
می داشت پدر به سوی او گوش | کاین قصه شنید گشت خاموش.. |
انگشت کش سخن سرایان | این قصه چنین برد پایان.. |
زان حال که بود، زارتر گشت | بی زورتر و نزارتر گشت.. |
نالنده ز روی دردناکی | آمد سوی آن عروس خاکی.. |
برداشت به سوی آسمان دست | انگشت گشاد و دیده بر بست |
کای خالق هر چه آفریده ست | سوگند به هر چه برگزیده ست |
کز محنت خویش وارهانم | در حضرت یار خود رسانم |
آزاد کنم از سخت جانی | واباد کنم به سخت رانی |
این گفت و نهاد بر زمین سر | وان تربت را گرفت در بر |
چون تربت دوست در بر آورد | "ای دوست" بگفت و جان برآورد.. |
مجنون ز جهان چو رخت بربست | از سرزنش جهانیان رست.. |
آوازه روانه شد به هر بوم | شد در عرب این فسانه معلوم.. |
در گریه شدند سوگواران | کردند بر او سرشکباران |
شستند به آب دیده پاکش | دادند زخاک هم به خاکش |
پهلوگه دخمه را گشودند | در پهلوی لیلیش نهادند |
خفتند به ناز تا قیامت | برخاست ز راهشان ملامت |
بودند درین جهان به یک عهد
| خفتند دران جهان به یک مهد |
برام زمانهایی وجود داره که نسبت به همه چیز دچار تردید و شک می شم. همیشه فکر می کنم که در زندگی هیچ چیز جز لحظه ای از زمان که در اون قرار دارم، قطعیت نداره و با این همه وقتی دچار تردید می شم، حتی نسبت به اون لحظه ای از زمان که در اون هم قرار دارم، به شک می افتم. نکنه من خوابم؟ نکنه این فقط یه رویاست؟ پلکهامو محکم تر باز و بسته می کنم و حتی سعی می کنم که کلمه ای رو بلند ادا کنم، تا بهم اثبات بشه که من خودم هستم و دچار توهم نشدم و بودن من چقدر ساده در بهم زدن پلکی اثبات می شه!
گاهی می شینم و زمانهایی از عمرمو که به اجبار از دستم بیرون کشیدن، حساب می کنم و حتی لحظاتی که خودم بر بادشون دادمو، به لیستم اضافه می کنم تا ببینم در این سالها چه نتیجه ای از بودنم گرفتم. همیشه از اینکه در یک چرخه بسته گرفتار بشم، می ترسیدم و نمی دونم چرا امروز این قدر احساس می کنم، دقیقا همون چیزی که ازش می ترسیدم، بر سرم اومده!
انگار فقط همه چیز داره تکرار و تکرار می شه. با خودم تصمیم می گیرم، حرفهای نگفتنی رو که خوبه، حتی حرفهای گفتنی رو هم جایی در درونم دفن کنم. گوشهای بسته، میل به گفتنو از بین می برن! فقط کافیه به همه یه لبخند احمقانه که نشونه خوب بودنمه تحویل بدم، تا مجبور نباشم در هر لحظه چیزی رو اثبات کنم.
از اثبات کردن خسته ام. بیش از همه، از اینکه همیشه می خوام، خودمو به خودم اثبات کنم، خسته ام! حتی از خستگی ها هم خسته ام. می خوام خستگی ها و مفاهیم خستگی زا رو با هم رها کنم. منی که دایم با لبه تیز کاغذ دستمو می برم، چطور می خوام با مفاهیم نازکی که از هر سوش بلغزی، به ورطه خطرناکی می افتی، کنار بیام و خودمو دچار دردسر های بزرگتری نکنم؟!
دیروز بهش گفتم، می خوام "هیچ کس" باشم و در "هیچ کجا آباد" زندگی کنم. می خوام هویتمو فراموش کنم و دیگه اینی که هستم نباشم. حتی نمی خوام یکی دیگه باشم. فقط می خوام باشم ولی هیچکی باشم! هیچکی ای که دنیاش با آدمها محدود نمی شه و تنها نیازش هیچ چیزه! آره، چقدر هیچ کس بودن و شاید هم هیچ کس نبودن و زندگی در هیچ کجا آباد چیز خوبیه!! فقط ای کاش می شد..