این آقای متشخص که رویت می نمایید، اسم شخیصشون مهیاره. البته نه مهیار خالی. بلکه مهیار بستنی. می پرسید چرا بستنی؟ آخه به قدری شیرینه که آدم هوس می کنه یه لیس کوچولو ازش بگیره. فقط 3 سالشه ولی یکی از مهمترین عشقهای زندگی منه و از اونجایی که دل به دل راه داره، فکر کنم اونم همین احساسو به من داره که همه جا دنبالمه و تو هر جمعی منو جستجو می کنه. تازه یه حرفهای عاشقانه ای هم بهم می گه که اگه بخوام اینجا تعریف کنم، هم بدآموزی داره و هم مجبور می شم یه پلاک + 18 بزنم بالای سر در بلاگم. به خدا حرفامو شوخی نگیرید. جدی جدیه!
اما این بستنی که خوب حرفهای خارج از محدوده رو یاد گرفته، همچنان طفل بی خبریه که کارهاش هم باعث خنده می شه و هم به فکر فرو رفتن. شب یلداست و انار میوه محبوب امشب باعث شد که یاد یکی از هنرنمایی های بستنی بیافتم که با یاد آوردنش امشبم شیرین شد.
در فصل تابستان، انار تزیینی سبد میوه مصنوعی رو به دست گرفته بود و گاز می زد و وقتی خودش نتیجه ای نگرفت با گریه التماس می کرد که انار رو براش دون کنم و جالب اینکه وقتی من بقیه میوه های مصنوعی رو با خنده نشونش می دادم و می گفتم، مطمئنی اینا رو نمی خوای؟ گریه اش بیشتر می شد و پا زمین می زد که فقط انار خودشو می خواد.
خاطره شیرینم تمام شد ولی هنوز حرف آخر این ماهی سیاه کوچولو مونده.
ماجرا به صورت کلی خنده داره ولی از اونجا که هیچ وقت نمی تونم دید یک بعدی ام رو نسبت به موضوعات حفظ کنم، نتیجه گرفتم که چقدر وحشتناکه که سالها از دوران کودکیمون دور بشیم ولی همچنان فرق مجاز و واقعیت رو تشخیص ندیم و نتونیم از بین همه انارهای سرخ، اونی رو که واقعیه، انتخاب کنیم و دلمون به اناری خوش باشه که درونش جز هوا چیزی نیست!
نمی دونم این چه رسمی شده که خلایق به جای حرف صاف و پوست کنده چنان می گذارنت سر کار که یه دفعه چرتت پاره می شه. شده ماجرای من.
یکی رو می شناسم که به قدری پاک و مهربانه که برای دوست داشتنش نیاز به این حس خودخواهانه که اونم باید دوستت داشته باشه، نداری. مثلا سرم مابین کتابها و همه حواسم جمع اونها بود که دیدم صدای گوشیم بلند شد و به اصطلاح جدید برام پیامک رسید. نگاه می کنم، می بینم همین عزیزی که اتفاقا قراره به زودی از پایان نامه ارشدش دفاع کنه، برام نوشته:
«سلام
من دارم شنبه شب می رم. فکر نکنم دیگه همدیگرو ببینیم. بخاطر تمام بدی هام منو ببخش.. »
یه دفعه گیج شدم. خدایا چی شده. این دانشجوی ممتاز، دفاع نکرده چطور ممکنه همه چی رو رها کنه. تازه متوجه شدم، نوشته پایینش چند تا نقطه داره. تا تهش که رفتم، دیدم گفته: از طرف پاییز!
نه اینکه همه حواسم، جمع جای دیگه ای بود و تو تنهایی هم جشن یلدا معنا نداره، اصلا به فکر این چیزها نبودم و برای همین شوکه شدم. در جواب تبریک یلدای دوست مهربانم نوشتم: «اگه بیام خوابگاه بکشمت، حقته!»
ای خدا بگم چی کارتون نکنه. چرا حرفهای ساده و قشنگ رو چنان رنگ و لعابی بهش می دید که همه زیبایی اش پشت پرده این لعاب محو می شه. آخه این همه استعاره و تشبیه به چه کار می یاد، وقتی می شه فارغ از اونها به دوستی گفت: دوستش داری و می خوای یلدا رو بهش تبریک بگی. اصلا وقتی می خوای حرف به این خوبی رو بزنی، پس چرا از این روش بی معنی استفاده می کنی؟ نمی دونم شایدم من زیادی ماهی شدم و از عالم آدمها دور افتادم..
هرگاه مردم از تو روی گردانیدند، بگو: خدا مرا کفایت است، که جز او خدایی نیست.
من بر او توکل کرده ام که رب عرش عظیم اوست..
امروز ای میلی از دورترین فاصله ممکنه از این کره خاکی به دستم رسید که در واقع باید برام حکم هدیه روز عیدو داشته باشه. ولی الان انگار یه ساعت شنی روبرومه که فرصتی دوباره برای برگردوندنش ندارم. چقدر فکر تو سرم دور می زنند! حس چندگانه ای دارم! یه کم شادی، یه کم هراس، یه کم امید، یه کم تشویش، یه کم...
نمی دونم چرا ولی یک دفعه یاد قطعه ای ادبی افتادم که تازه چندانم برام جالب نیست.
من عاقبت از اینجا خواهم رفت. پروانه ای که با شب می رفت، این فال را برای دلم دید..
بارها رساله "فی حقیقة عشق" شیخ اشراق رو خوندم ولی امشب بیش از هر شب دیگه ای بهش احساس نیاز پیدا کردم. آمدم سراغش و دوست داشتم می تونستم با نگارشش، دیگران رو هم در حسم شریک کنم ولی حیف که نگارش این رساله در اینجا با این حال دگرگون من میسر نیست. فقط مختصری از اونو می نویسم...
« بدان اول چیزی که حق بیافرید گوهری بود تابناک. او را عقل نام کرد. و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود.
از آن صفت که به شناخت حق تعلق داشت حسن پدید آمد - که آن را نیکویی خوانند - و از آن صفت که به شناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد - که آن را مهر خوانند - و از آن صفت که نبود پس به بود تعلق داشت حزن پدید آمد - که آن را اندوه خوانند.
و از این هر سه که از یک چشمه سار پدید آمده اند و برادران یکدیگرند، حسن - که برادر مهین است - در خود نگریست، خود را عظیم خوب دید، بشاشتی در وی پیدا شد، تبسمی بکرد. چندین هزار ملک مقرب از آن تبسم پدید آمدند.
عشق - که برادر میانین است - با حسن انسی داشت. نظر از او نمی توانست بر گرفت، ملازم خدمتش می بود. چون تبسم حسن پدید آمد، شوری در وی افتاد. مضطرب شد. خواست که حرکتی کند، حزن - که برادر کهین است - در وی آویخت. از این آویزش، آسمان و زمین پدید شد...
بدان که از جمله ی نامهای حسن یکی جمال است و یکی کمال. و هر چه موجودند، از روحانی و جسمانی، طالب کمال اند و هیچ کس نبینی که او را به جمال میلی نباشد. پس چون نیک اندیشه کنی، همه طالب حسن اند و در آن می کوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن - که مطلوب همه است - دشوار می توان رسیدن، زیرا که وصول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق. و عشق هر کسی را به خود راه ندهد و به هر جایی ماوا نکند و به هر دیده روی ننماید. و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد - که وکیل در است - تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد و در آمدن سلیمان عشق خبر کند، تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هر یکی به جای خود قرار گیرند و از صدمه لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالی به دماغ راه نیابد. و آن گه، عشق باید پیرامن خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره ی دل فرود آید: بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند و کار از آن شیوه ی اول بگرداند و روزی چند در این شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن کند.
و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب می رساند، جهد باید کردن که خود مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان را بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجایب بیند.
محبت چون به غایت رسد، آن را عشق خوانند. و عشق خاصتر از محبت است، زیرا که همه عشقی محبت باشد، اما همه محبتی عشق نباشد. و محبت خاصتر از معرفت است، زیرا که همه محبتی معرفت باشد، اما همه معرفتی محبت نباشد. و از معرفت، دو چیز متقابل تولد کند که آن را محبت و عداوت خوانند. زیرا که معرفت یا به چیزی خواهد بودن مناسب و ملایم – جسمانی یا روحانی – که آن را خیر محض خوانند و نفس انسان طالب آن است و خواهد خود را به آنجا رساند و کمال حاصل کند، یا به چیزی خواهد بودن که نه ملایم بود و نه مناسب – خواه جسمانی و خواه روحانی – که آن را شر محض خوانند و نقص مطلق خوانند و نفس انسان دائمآ از آنجا می گریزد و او را نفرتی طبیعی حاصل می آید. و از اول محبت خیزد و از دوم عداوت
پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سیم پایه عشق. و به عالم عشق – که بالای همه است – نتوان رسیدن، تا از معرفت و محبت دو پایه نردبان نسازد. ( و معنی "خطوتین و قد وصل" این است. ) و همچنان که عالم عشق منتهای عالم معرفت و محبت است، و اصل او منتهای علمای راسخ و حکمای متأله باشد.
عشق را از عشقه گرفته اند. و عشقه آن گیاه است که در باغ پدید آید، در بن درخت. اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت می پیچید و همچنان می رود تا جمله ی درخت را فراگیرد و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد، تا آن گاه که درخت خشک شود.
همچنان در عالم انسانیت – که خلاصه موجودات است – درختی ست منتصب القامت که آن را حبت القلب پیوسته است. و حبت القلب در زمین ملکوت روید، هر چه در اوست، جان دارد. و این حبت القلب دانه ای ست که باغبان ازل و ابد در باغ ملکوت نشانده است و به خودی خود آن را تربیت فرماید. و چون مدد آب علم به حبت القلب می رسد، صد هزار شاخ و بال روحانی از او سر بر می آورد. پس حبت القلب که آنرا کلمه طیبه خوانند، شجره طیبه شود. و از این شجره عکسی در عالم کون و فساد است که آن را ظل خوانند و بدن خوانند و درخت منتصب القامت خوانند. و چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد، عشق از گوشه ای سر بر آرد و خود را در او پیچد، تا به جایی رسد که هیچ نم بشریت در او نگذارد. و چندان که پیچ عشق بر این شجره زیادت می شود، عکسش – که آن شجره منتصب القامت است – ضعیف تر و زردتر می شود، تا به یکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الاهی جای گیرد. پس عشق اگر چه جان را به عالم بقا می رساند، تن را به عالم فنا باز آرد. زیرا که در عالم کون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت... »
عجب روزی داشتم. از صبح حسابی درگیر بودم. توی بانک باز مغزم شروع کرد به سیگنالهای عجیب غریب فرستادن. کارمنده مبلغ ناچیزی کسر آورده بود و دوستش دلداری داد که فکرشو نکن. اونم با قیافه پر غروری گفت: مردو برای همینا ساختن دیگه!
خنده ام گرفته بود. با خودم گفتم: اگه ادعای مردیتون می شه و راست می گید، انسانیتو نمی گم تموم کنید، حداقل شروع کنید. همدردیهاتون واقعی باشه و کمکهاتون بی توقع، برای پیش رفتن کارتون دروغ نگید...یهو دیدم جلویی برگشت، نگام کرد. متوجه شدم بازم بلند فکر کردم و جمله اولم ناخودآگاه زیرلبی تکرار شده. به روم نیاوردم. تازه حرف بدی هم نزده بودم. هر چی فکر کرد، مهم نیست.
بعد این ماجرا کارم افتاد به جایی که کلی معطل شدم. یه یک ساعتی این پا، اون پا کردم ولی هم چنان منتظر بودم. معمولا دیر از رو می رم. می بینی کلی آدم می یان و خسته می شن و می رن ولی من هم چنان شق می ایستم منتظر. نمی دونم چرا ولی حتی وقتی خسته می شم، سیگنالهای مغزم با کنایه می گه، وقتی برای چنین کار کوچیکی کم می یاری، پس چطور توقع داری، برای کارهای مهم راسخ باشی؟
و ایستادم و ایستادم تا آخرش کسی که باهاش کار داشتم، پیداش شد. کارمنده، همین که خانم عقبی منو دید، شروع کرد به چاق سلامتی کردن. منم اصلا توجهی نکردم و کارمو گفتم. طرف انگار نه انگار، من حرفی زده باشم، رو کرد به خانومه، که فلانی کارتون چیه؟ اولش چیزی نگفتم ولی دیدم خیلی زورم می یاد. همینکه خانمه با اون قیافه پرنخوتش گفت، وا شما چقدر خوب اسم من یادتونه؟ منم نه گذاشتم، نه برداشتم و به مرده فرصت ندادم و گفتم: معلومه که خیلی خوب یادشه و خوب می شناسدتون که بی توجه به حرف من، داره کار شما رو راه می ندازه. قیافه دوتاشون خنده دار شده بود. توقع نداشتند بین اون همه آدما، من اعتراضی کنم. مرده برگشت گفت: آخه من خانومو خوب می شناسم. گفتم: منم که همینو گفتم. ولی حرف رعایت عدالته و شما به حساب آشنایی نباید حق رو ناحق کنید.
البته خداییش می دونستم کار خانومه مثل کار خودم کوتاهه ولی بازم سیگنالهای مغزم اون موقع کار افتاده بودند و می گفتند، درسته خیلی وقتها حقت ضایع شد ولی حتی اون زمانها، تو حرفتو زده بودی. حق کوچیک، بزرگ نداره. باید این قدر توانا باشی که خودت، صدای اعتراضتو سانسور نکنی. ای بگم خدا این سیگنالها رو چی کار کنه. این جوری شد که حرفمو زدم و طرف مجبور شد، اول کار منو برسه.
اما اینا فقط بخش کوچیکی از روزم بود. هی از این کتاب به اون کتاب پریدم و تو این تنهایی به جای غذا، فقط شیر و بیسکوئیت خوردم. خودمونیم، حداقل یه نتیجه خوب گرفتم. سیگنالهای مغزم پاک رفتن، پی کارشون و من الان خود خودم هستم، بدون سیگنالهای القاگر..
ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود | وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود |
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او | گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود |
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون | پنهان نمی ماند که خون بر آستانم میرود |
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان | کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود |
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان | دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود |
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم | چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود |
با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او | در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود |
باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین | کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود |
شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم | وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود |
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل | وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود |
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من | گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود |
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن | من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود |
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا | طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود |
ماهی سیاه کوچولو الان زیر یه آبشار بلند ایستاده. اگه این آبشارو رد کنه، به یه دریای خیلی بزرگ می رسه. این ماهی سیاه کوچولو قصه ما، سال ها از این جویبار به اون جویبار و از این نهر به اون نهر رفت. سر راهش چند تا آبشار کوتاه و بلندو هم رد کرد و دریاهای کوچیکی رو هم دید. خیلی هم خوشحال بود که هیچی جلوی ارادشو نمی تونه بگیره.
رفت و رفت و رفت، تا اینکه به آخرین آبشار بلند رسید. همین آبشاری رو می گم که الان زیرش ایستاده. داشتم می گفتم. تا به آبشار بلند رسید، همه عزمشو جزم کرد و بی معطلی شیرجه زد بالا و این آبشارو هم رد کرد. چه دریای بزرگی رو روبروش دید. قند تو دلش آب شد که این دریا، راه منو به طرف اقیانوس ها وا می کنه.
سرمست از پیروزی، ناغافل لیز خوردو از آبشار افتاد پایین. نه اینکه خودش افتاد، یه چیزی هلش داد. یه نگاهی که کرد، تازه متوجه شد، ای دل غافل، همه چی به اراده نیست. گاهی وقتها یه خرچنگ یقور و بدقیافه یه گوشه نشسته و فقط سنگ میندازه. آره ماهی سیاه ما هم یکی از این سنگها رو نوش جان کرده بود.
بعد افتادن از آبشار، خیلی از ماهی های دیگه بهش گفتند، تو پرش خودتو کردی، دیگه بسه. بیا به همین دریاهایی که قبلا رسیدی، کفایت کن و خودتو تو دردسر ننداز. بهش گفتند، این فکرهایی که تو سرته، تو رو نابود می کنه، بترس.
ولی ماهی سیاه با اونکه خیلی کوچولو بود نمی تونست فکر اقیانوس ها رو از سرش به در کنه. اونی که همیشه و هر روز با خودش تکرار می کرد، "ماهی زنده، ماهی ای است که خلاف جهت آب شنا می کنه، وگرنه ماهی های مرده هم می تونند در جهت آب شنا کنند" چطور می تونست رویاشو فراموش کنه؟
بی توجه به نصیحت عاقلای روزگارش، آبشارو دور زد و از یه طرف دیگه که دست خرچنگ یقور بهش نرسه، خودشو رسوند به زیر آبشار بلند. دیگه سنگهای خرچنگ بهش کارگر نیست. حتی به پیغام پسغام های خرچنگم که بهش قول می ده هواشو داشته باشه، اعتنا نمی کنه. اون الان دورخیز کرده، تا شیرجشو بزنه. هر چی دورتر خیز برداره، دورتر هم می پره.
این خیلی خوبه، فقط یه عیب کوچیک داره. ماهی سیاه کوچولو ما می خواد بیشتر فکرشو بزاره رو دورخیز و این جوری یه کم از دوستاش جدا می مونه. اما بازم با خودش می گه، بزار به اون دریای بزرگ برسم، بزار راز رسیدن اقیانوسو کشف کنم، اون وقت رازشو به همه می گم.
فکر می کنید این به جدایی های کوتاه مدت می ارزه؟ منکه فکر می کنم، آره می ارزه..
نمی دونم تا حالا شده عاشق شخصیتهای خیالی بشید. یکی از این شخصیتهای خیالی که من عاشقش شده بودم، "زار محمد" قهرمان کتاب "تنگسیر" نوشته "صادق چوبک" بود.
باید به یکی دیگه از عشق هامم اعتراف کنم. "گل محمد کلمیشی" قهرمان اصلی کتاب "کلیدر" نوشته "محمود دولت آبادی". یادم می یاد سالها پیش که این کتابو می خوندم، نمی تونستم اونو کنار بزارم و با پایان جلد دهم، همراه با کشته شدن مظلومانه "گل محمد" منم مثل اینکه عزیزی حقیقی رو از دست داده باشم، گریه می کردم. هنوزم وقتی یاد آخرین جمله گل محمد می افتم، احساس می کنم عشق به "گل محمد" عشق کوچکی نبود. گل محمد، پلک ها را فرو بست و گفت: از پا افتادن مرد... دیدنی نیست..
بعد سالها مابین بریده جرایدم، چشمم به عکس "گل محمد" افتاد و یادم افتاد مدتها پیش دوستی گفته بود، علاقمنده این عکس تاریخی رو که حدود 9 سال پیش در روزنامه همشهری نیز چاپ شده، ببینه. تصمیم گرفتم، این عکس جالبو اینجا بزارم تا بقیه دوستان هم استفاده کنند. البته منی که تجربه تایپ کردن یه پایان نامه طولانی رو دارم، باز هم چند بار در میانه تایپ نزدیک بود منصرف بشم ولی در هر حال عشق به "گل محمد" کار خودشو کرد.
در فاصله 54 کیلومتری کنار جاده سبزوار-نیشابور تابلوی روستایی جلب توجه می کند که روی آن "سنگ کلیدر" نوشته شده است. نام این روستا تداعی کننده نام رمان معروفی است نوشته نویسنده خوش ذوق و توانا و سرشناس محمود دولت آبادی. از این نویسنده تالیفات زیادی به یادگار مانده است که در کلیدر با قدرت و مهارت و تحقیقات بسیار شرح حال روزگار گل محمد را پرورانده است.
می گم نکنه من مازوخیسم دارم؟ اگه ندارم پس چطور با علم به اینکه بعضی چیزها چقدر باعث آزارم می شه، بازم اصرار به شنیدنشون دارم؟
خدایا اگر هم به خود آزاری مبتلا نیستم، به من نسیان عطا فرما..